📚 برگی از خاطرات سردار شهید محمدعلی علیپور #اَرَدی (الفقیه)
✍🏻نویسنده: علیرضا اسدنژاد
🔰خاطره اول: هزار و یک غسل
✨راوی: محمد غلامی
عملیات فتح المبین بود. سه روز بود در محاصره بودیم. لحظات سختی بود. با تلاش نیروهای پشتیبانی هرجوری بود محاصره شکسته شد و بچه ها رو برای استراحت به عقب بردند. رسیدیم شهرک خلخال. تقریبا همه ی رزمنده ها قبل از استراحت هوس حمام کردند. در حال دوش گرفتن بودیم و دلخوش به استراحت بعد از محاصره که ناگهان آژیر خطر به صدا در اومد. بعثی ها در منطقه رقابیه تک زده بودند. دستور رسید همه ی نیروها فورا برگردند خط.
به سرعت سوار ماشین ها و کامیون ها شدیم. نگاه کردم دیدم محمدعلی نیست. هر چه منتظر ماندیم نیامد. رفتم حمامخانه سراغش.
محمدعلی بدو! همه سوار شدند!
خیلی خونسرد و با آرامش اومد بیرون. گفتم داری چه کار میکنی این همه وقت؟! خندید و گفت هیچی نگو پسر، تو که نمیدونی من هزار و یک غسل کردم. گفتم هزارتاش رو ولش کن، بگو ببینم اون یه دونه دیگه چی بود؟ گفت اون یه دونه، غسل شهادت!
خیلی بهش توجه نکردم.
گفتم بدو بریم که همه معطل تو هستند. رفتیم سوار شدیم و برگشتیم خط.
رسیدیم خط. دشت رقابیه. بعثی ها بالای کوه های رقابیه بر ما مشرف شده بودند و آتش می ریختند. بچه ها مشغول ساخت سنگر شدند تا جانپناهی برای خودشان درست کنند. محمدعلی هم رفت کمکشون. آتشِ دشمن خیلی سنگین بود. حدود ساعت 3 عصر بود؛ خمپارهای آمد و دیگه هیچی نفهمیدم. بچه هایی که جان سالم به در برده بودند بلافاصله اومدند بالا سرم. من فقط یهریز می گفتم محمد! محمد! محمد چی شد؟! فقط من نبودم که فکر و ذکرم محمدعلی بود. از فرط علاقه ای که بچه ها به او داشتند این طبیعی بود که حتی در هنگام درد و مجروحیت خود، به فکر محمدعلی باشیم. با اصرار، منو بردند پیش محمدعلی. وقتی بالاسرش رسیدم خیلی آرام و لبخندزنان، روی زمین، آسمانی شده بود. چهره اش از نورانیت می درخشید. ترکش خمپاره پهلوی محمدعلی را شکافته بود. گرد و خاک به زمین نشست. بی تاب شدم و سرش را به دامن گرفتم. به ناگاه عطر عجیبی در منطقه پیچید. با شنیدن این عطر روحافزا، بچه ها بر و بر با چشمان گردشده به هم نگاه کردند. هیچ کس حرفی نمی زد. سکوت مطلق! چند لحظهای به همین شکل گذشت. همه فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده است. به یک باره زانوان بچه ها سست شد و بالای سر محمدعلی به زمین افتادند. همه متفق القول گفتند امام زمان به استقبال محمدعلی آمد. گریه امان بچه ها را بریده بود. ناله بچه ها یا صاحب الزمان بود و به حال محمدعلی غبطه میخوردیم. بوی جانفزایی که نه قبل از آن و نه بعد از آن تا به امروز هرگز استشمام نکرده ام. تازه به یاد چند ساعت قبل محمدعلی افتادم که گفت هزار و یک غسل کردم که یکیش غسل شهادت بود. او میدانست تا ساعتی دیگر آسمانی خواهد شد. شاید به همین جهت بود که در آن لحظه اینقدر آرام و خونسرد بود.
🕊️#سالروز_شهادت
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
📚 برگی از خاطرات سردار شهید محمدعلی علیپور #اَرَدی (الفقیه)
✍نویسنده: علیرضا اسدنژاد
🔰خاطره دوم: ساخت مسجد
✨راوی: غلامعباس رنجبر
من و برادرم هر دو اوسا بنا بودیم. محمدعلی بیشتر با برادرم کار می کرد. گاهی نیز با من کار می کرد. فردی قوی و تنومند بود. هوش بسیاری داشت و حسابی کاربلد بود. در کارش فوق العاده منظم بود. به طوری که نمی توانستی به خاطر بی نظمی به او گیر بدهی. برعکس اکثر کارگرها که دائم و هر روز باید بهشون تذکر می دادی و داد و بی داد سرشان می زدی. اما محمد اینطور نبود.
یک روحیه عجیبی که داشت، بر خلاف اکثر کارگرها که غالبا هر چه می توانستند از زیر کار در می رفتند و موقع انتخاب کار، هر کاری که آسان تر بود را انتخاب می کردند، محمدعلی همیشه زودتر از همه بدون اینکه من ازش بخوام که چه کاری رو انجام بده، خودش سختترین کار رو انتخاب می کرد. کلا آدم عجیبی بود. هم بسیار متعهد؛ هم بسیار معتقد. دید اجتماعی فوق العادهای داشت و بسیار مردم دوست بود. تا جایی که می توانست سعی می کرد زحمت رو از دوش دیگران بردارد و کارشان را برایشان انجام دهد. ایثار کردن و خود را ندیدن، ویژگی جداناپذیر رفتار محمدعلی بود. روی همین حساب سر کار که بودیم اجازه نمی داد کارهای سخت به دیگر کارگرها بخورد. همیشه کارهای سخت رو خودش بر می داشت. البته این رفتار محمدعلی فقط ریشه در متعهد بودنش نداشت. او چون به لحاظ اعتقادی، فردی ریشه دار بود، اعتقاد داشت بهترین کارها و پرثواب ترین کارها، سخت ترین کارهاست.
چون خیلی زبر و زرنگ بود، یک تومن بیشتر از بقیه کارگرها بهش مزد می دادم. در ساخت مسجد صاحب الزمان (عج) کارگرم بود. مخصوصا در ساخت آب انبار مسجد نقش محمدعلی خیلی پررنگ بود. کارگرها سر وقت که می شد کار را رها می کردند و می رفتند. او خیلی دغدغه کار مسجد رو داشت. محمدعلی به لحاظ کلامی بسیار خوش بیان، جذاب و در عین حال قاطع بود. بر همین اساس به کارگرها می گفت درست است که پول می گیرید اما برای آخرتتان هم قدری کار کنید؛ مازاد بر وقت هم برای کار مسجد بمانید و کار کنید. چه خبرتونه اینقدر دقیق سر ساعت کار رو رها می کنید و می رید خونه! خونه خبری نیست. خبرها همین جاست.
کار آب انبار مسجد تمام نشده، مجددا اعزام شد.
با کارگرها مشغول کار مسجد بودم که #خبر_شهادت محمدعلی در روستا پیچید.
خیلی از شهادتش نگذشته بود که خوابش رو دیدم. ازم پرسید: کار ساخت مسجد چه شد؟
معلوم بود بعد از شهادت هم به فکر اتمام ساخت مسجد بود.
🕊️#سالروز_شهادت
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
📚 برگی از خاطرات سردار شهید محمدعلی علیپور #اَرَدی (الفقیه)
نویسنده: علیرضا اسدنژاد
عنوان: هزار و یک غسل
راوی: محمد غلامی
عملیات فتح المبین بود. سه روز بود در محاصره بودیم. لحظات سختی بود. با تلاش نیروهای پشتیبانی هرجوری بود محاصره شکسته شد و بچهها رو برای استراحت به عقب بردند.
رسیدیم شهرک خلخال. تقریبا همهی رزمندهها قبل از استراحت، هوس حمام کردند. در حال دوش گرفتن بودیم و دلخوش به استراحتِ بعد از محاصره، که ناگهان آژیر خطر به صدا در اومد. بعثیها در منطقه رقابیه تک زده بودند. دستور رسید همهی نیروها فورا برگردند خط.
به سرعت سوار ماشینها و کامیونها شدیم. نگاه کردم دیدم محمدعلی نیست. هر چه منتظر ماندیم نیامد. رفتم حمامخانه سراغش.
محمدعلی بدو! همه سوار شدند!
خیلی خونسرد و با آرامش اومد بیرون. گفتم داری چه کار میکنی این همه وقت؟! خندید و گفت: «هیچی نگو پسر، تو که نمیدونی من هزار و یک غسل کردم». گفتم هزارتاش رو ولش کن، بگو ببینم اون یه دونه دیگه چی بود؟ گفت: «اون یه دونه، غسل شهادت»!
خیلی به حرفش توجه نکردم.
گفتم بدو بریم که همه معطل تو هستند. رفتیم سوار شدیم و برگشتیم خط.
رسیدیم خط. دشت رقابیه. بعثیها بالای کوههای رقابیه بر ما مشرف شده بودند و آتش میریختند. بچهها مشغول ساخت سنگر شدند تا جانپناهی برای خودشان درست کنند. محمدعلی هم رفت کمکشان. آتشِ دشمن خیلی سنگین بود. حدود ساعت 3 عصر بود؛ خمپارهای آمد و دیگه هیچی نفهمیدم. بچه هایی که جان سالم به در برده بودند، بلافاصله اومدند بالا سرم. من فقط یهریز میگفتم محمد! محمد! محمد چی شد؟!
فقط من نبودم که فکر و ذکرم محمدعلی بود. از فرط علاقهای که بچهها به او داشتند این طبیعی بود که حتی در هنگام درد و مجروحیت خود، به فکر محمدعلی باشیم. با اصرار، منو بردند پیش محمدعلی. وقتی بالاسرش رسیدم خیلی آرام و لبخندزنان، روی زمین، آسمانی شده بود. چهرهاش از نورانیت میدرخشید. ترکش خمپاره، پهلوی محمدعلی را شکافته بود. گرد و خاک به زمین نشست. بیتاب شدم و سرش را به دامن گرفتم. به ناگهه عطر عجیبی در منطقه پیچید. با این عطر روحافزا، بچهها بر و بر با چشمان گردشده به هم نگاه کردند. هیچ کس حرفی نمی زد. سکوت مطلق!
چند لحظهای به همین شکل گذشت. همه فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده است. به یکباره زانوان بچهها سست شد و بالای سر محمدعلی به زمین افتادند. همه متفقالقول گفتند امام زمان به استقبال محمدعلی آمد. گریه امان بچهها را بریده بود. ناله بچهها یا صاحب الزمان بود و به حال محمدعلی غبطه میخوردیم. بوی جانفزایی که نه قبل از آن و نه بعد از آن تا به امروز هرگز استشمام نکردهام. تازه به یاد چند ساعت قبلِ محمدعلی افتادم که گفت «هزار و یک غسل کردم که یکیش غسل شهادت بود». او میدانست تا ساعتی دیگر آسمانی خواهد شد. شاید به همین جهت بود که در آن لحظه اینقدر آرام و خونسرد بود.
🕊️#سالروز_شهادت
🌷شهیدستان (بدون روتوش)
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
▫️سنگر جبهه و جنگ قرارگاه
جــبــهــه فـــرهـنـــگی فــــاطمیــون
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎 eitaa.com/ShahidestanBrotoush