🚩شمیـــــــــم یـــــاس
درتصویر دوم از راست شهید روح الله قربانی شهید میثم مدواری جانباز قطع نخاع امیرحسین حاجی نصیری شهید
خاطره شنیدنی همسر رزمنده جانباز مدافع حرم حمیدرضا نوری؛
۹ سال پیش
لبنان - ضاحیه
اجاره نشینی خیلی سختی داشتیم
هر سال خونه عوض میکردیم
ماه هشتم بارداری ام البنین بود که مجبور شدیم بازم خونه رو عوض کنیم
اکثر ماه های بارداری ام البنین رو تنها بودم و شاید در کل چند روزی ازش رو اومد مرخصی
یکی از بارها برا همین اثاث کشی بود که براش چند روزی رو از جبهه برگشت .
اثاث کشی رو تموم کردیم
وسایل دختر تو راهی رو چیدیم ،
چون لبنان گاز کشی نداره ، برای آب گرم کن یک کپسول اضافه خریدیم که یه وقت وسط حموم دختر خانم گاز تموم نشه و بچه سردش نشه.
همه این کار ها را کردیم
و خدا حافظ …
رفت …
اون موقع دغدغه ی فوعا وكفريا رو داشت
برميگشت خونه عذاب وجدان می گرفت ... که زن و بچه شیعه در محاصره ان ، مرخصی معنا نداره.
هنوز ته دلم احساس می کنم می تونست بمونه ،
میدونست همین روزا قراره ام البنین به دنیا بیاد .
ولی نموند…
همیشه فراری بود از اینکه به هرچیزی وابسته بشه
نخواست ام البنین رو ببینه
فکر کرده وابسته میشه
شهادت رو از دست میده
از اونور هم عذاب وجدان داشت
بچه های مردم بی پناهن
احساس مسوولیتش خیلی بالا بود
روزهای خیلی سختی بود ،
ام البنین به دنیا اومد ، چون خودش اینترنت نداشت ، عکس هاش رو برای همسر یکی از همکارهاش فرستادم و گفتم اگه ممکنه بدید به شوهرتون تا به ابوعباس نشون بده
بعدا تعریف میکرد که وسط عملیات سابقیه بودیم ، رفیقم که مقر فرماندهی بود از پشت بیسیم صدام زد و گفت قدم نو رسیده مبارک ، ام البنینت به دنیا اومد
اما عکس هاشو نشونت نمیدم تا شیرینی ندی .
عملیات که تموم شد و سابقیه آزاد شد ، ابوعباس رفت سوار موتور بشه تا برگرده عقب و عکسای دخترش رو ببینه ، شهید عمار به شوخی بهش میگه کجا ؟ داری جبهه امام زمان رو ول میکنی بری دختر بازی ؟ اگه بری عکس دخترت رو ببینی بهت قول میدم شهید نشی
ول کرد و نشست سر جاش
عمار گفت شوخی کردم بابا پاشو برو
گفت دیگه لفظش رو اومدی نمیرم
یک هفته گذشت و هنوز عکسهایی که برا خودش فرستاده بودم ، دو تیک نشده بود
تا اینکه بعد از یک هفته با شهید عمار و آقا اسماعیل برمیگردن عقب برا جلسه و همونجا عکسها رو میبینه
چند روز بعدش ، توی یکی از جلسات ، شهیـ.د عمار به حـ.اج قاسـ.م میگه ابوعباس خیلی وقته مرخصی نرفته این وسط دخترش هم به دنیا اومده .
حاجی خواسته بود برای من و ام البنین هدیه بده که ابوعباس گفته بود دعاشون کن حاجی ، بهترین هدیه دعای شماست .
این فیلم که میبینید ، همون بهترین هدیه است که بهش خیلی امیدواریم
هم ابوعباس هم من هم بچه هامون ...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حالا چرا دغدغه اون روزها رو دارم وخاطراتش زنده شده برام!
چون میزنه قلبم ، داره میاد دوباره باز بوی محرم...
ام البنین هم داره ۹ سالش میشه
ام البنین ما متولد پنجم محرم هست،
امسال تکلیف میشه ،
مسوول میشه ،
استعداد خلیفه الله علی الارض بودن رو پیدا می کنه .
برای به دنیا اومدنش که نبود ،
وقتی اومد سه ماهش شده بود
رفت جبهه و برگشت ، غذا خور شده بود
رفت و برگشت چهار دست و پا می رفت
رفت و برگشت راه می رفت
همش می گفت چرا اینقدر زود داره بزرگ میشه ، من هیچی ازش نفهمیدم
تورو خدا اینقدر زود بزرگ نشی دختر بابا
#ابوعباس دخترت خیلی بزرگ شده
#یا_ام_البنین
#مهمانی_اسارت
#اسیر_مدافع_حرم_و_وطن
#محمدرضا_نوری
رزمنده اسیر #محمدرضا_نوری
این روزها اتفاق هایی افتاده که نمیدونم راجع به کدومیکی حرف بزنم
از خواهر بزرگ محمدرضا بگم؟
یا از پدرش؟
از مادرش؟
یا بچههاش؟
یا از خود ابوعباس؟
بعد از چندین ماه قرار بود دوشنبه بریم ملاقات محمدرضا ، مدت هاست منتظر ملاقات بودیم
با کلی اشکِ ذوق، بیقرار ملاقات بودیم
مادر ابوعباس هم همراهمون بود؛ مادری که از وقتی تک پسرش اسیر شده ، چند بار حمله قلبی کرده و نیاز داشت به دیدن پسرش...
میگفت: "ببینمش قلبم خوب میشه
قد و بالاشو تماشا کنم حالم خوب میشه"
رسیدیم بغداد.
شب قبل از ملاقات ، مامان یکدفعه حالش بد شد، اونقدر حالش رو به وخامت رفت که...
با اورژانس عتبات حرم کاظمین علیهم السلام بردیمش بیمارستان
اکسیژنش خیلی پایین اومده بود و اصلا حال خوبی نداشت
بستری اش کردن
و برای ملاقات دیگه نتونست بیاد
من و بچه ها و خواهرش رو اجبار کرد که شما برید ملاقات محمدرضا. چشم انتظاره بچه ام .
پدر هم موند پیش مامان و دنبال بلیط برای برگردوندن فوری مامان به ایران
من و خواهر و بچهها رفتیم سمت محل اسارت برای ملاقات
همین که دم در رسیدیم، پدر زنگ زد و گفت خواهرش سریع برگرده، بلیط پیدا شده و باید خودمون رو سریع برسونیم به پرواز.
اون لحظه رو نمیدونم چطور توصیف کنم
خواهرش له شد...
میدونی یعنی چی خواهری که مدتهاست برادرش رو ندیده و برای دیدنش بیقراره میکنه در فاصله چند متری برادرش باشه اما مجبور باشه به خاطر مادر برگرده؟؟
میدونی یعنی چی پدری که مشتاق پسرشه نتونه اونو ببینه؟؟ فقط خدا میدونه الان تو سینه اش چه درد و اندوهیه..
مادرش… با اون قلبش.. ناراحت اینهکه همرو به زحمت انداخته و نتونسته پسرشو ببینه
اونم درحالی که میدونه محمد رضا منتظرش هست، بفهمه چرا نیامده بهم میریزه
تا وارد شدیم و ابوعباس همین که دید ما تنها اومدیم ملاقاتش، رنگش زرد شد. گفت "مامان کجاست پس؟"
هرچی سعی کردیم ازش پنهون کنیم نشد.. اون از بغضمون و از حالت چشمامون فهمید اتفاقی افتاده..
دیگه از ملاقاتمون نگم که چه حال و هوایی داشت..
فعلا بذارید من میون این همه، قلب مادر رو انتخاب کنم
چون پیشِ خدا از هرچیزی عزیزتر و مقدستره
اونم قلب یه سادات خانوم مومن
قلب بیمارشون
قلب نگرانشون
قلب دلتنگشون
دوستان رسانهای همیشه به ما تاکید کردن که برای همدلی مخاطب، به هیچ وجه صداقتمون رو زیر سوال نبریم
و همیشه جواب من این بود: این ماجرا اینقدر دراماتیک و دردآوره که نیاز به هیچ شکلی از افسانهسازی نداره !
واقعیت داستان ابوعباس کافیه که وجدان هر انسانی رو تکون بده..
فکر مادرش ولی امشب شبیه یه دریای خروشانه که موج میزنه.. موج.
امشب توو دلش غوغایی بهپاست…
چهار سال پیش دوران کرونا، مامان وقتی مبتلای ویروس شد، محمد رضا با دل و جون، با تمام وجود، نوکری مادرشو کرد.. محمدرضا الان کجاست؟
کافیه بفهمه مادرش حالش بده و بستری شده ...
خدایا ، به داد دلمون برس
و همه دشمنان و خائنانی که در این ظلم شریک هستند رو ، به هزار بلا ، بدتر از اینها دچار کن
خانم جان یا ام البنین ، حواله ی همه شون به دستان بریده ی پسرت
#امن_المتوکلون
#یا_ام_البنین
لطفا تا میتونید حمد شفا بخونید
بلا نبینید #همسنگران_باوفا