eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 پیوندی آسمانی در قطعه‌ای از بهشت با معرفی یکی از دوستانم و با تعریف‌هایی که او برایم کرده با خانواده‌ام برای آمدن خواستگاری به منزلمان صحبت کردم. با خانواده چند باری آمدند و رفتند و ساعت‌ها با هم حرف زدیم تا فهمیدم که دنیاهایمان از یک رنگ است. با اینکه چیز زیادی از مال دنیا نداشت، اما دلش آن‌قدر بزرگ بود که کمبود هیچ چیز دیگری احساس نمی‌شد. قرارمان بر برگزاری یک جشن ساده بود. شیفته همین طرز فکر و انتخاب‌هایش بودم. چند روز قبلش یک حلقه و یک جلد قرآن و چادر سفید خریدیم و برای مکان و زمان عقدمان به نظری مشترک رسیدیم. صحن زیبا و آسمانی امامزاده‌ای در شهر را برای این مراسم انتخاب کردیم. بارگاهی زیبا و چشم نواز راهی مستقیم به آسمان و بهشت خدا را داشت. خانواده‌ها هم بی هیچ حرفی پذیرفتند و روز موعود فرا رسید. وقتی آدم در قطعه‌ای از بهشت روی زمین خاکی، پیوندی آسمانی می‌بندد، چقدر دلش گرم است. حال همه ما خوب بود. چرا که لطف کلمه آن بزرگوار، سال‌ها بود که گوشه بسیاری از خاطرات ما گره خورده با تمام دعاها و آرزوهای مهم بود. درست قبل از خواندن خطبه عقد، چراغ‌های صحن و سرا روشن شد. شب میلاد فرزند برومند امام ایستادگی حضرت اباعبدالله الحسین شروع زندگی و بندگی جدیدمان باهم شد. این همزمانی را به فال نیک بگیریم و لحظه‌ای از لطف و بزرگوار غافل نشویم. 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 قرار هر ساله 🍃 وقتی اولین پرچم عزای امام حسین علیه السلام در اول محرم به اهتزاز در می‌آمد، حال و هوای شهر عوض می‌شد. شعر محتشم، دل شهر را آشوب می‌کرد و اندوه، تمام آسمان و زمین را فرا می‌گرفت. اما طبق رسم هر ساله، برای روز تاسوعا و عاشورا به روستایمان می‌رفتیم. جمعیت ثابت روستا بسیار کم بود و فقط در آن روز تمام اقوام در تنها مسجد روستا جمع می‌شدند و خیمه عزای سرورشان حسین را برپا می‌کردند. در روز عاشورا دسته عزاداری از مسجد به سمت امامزاده روستا که تنها مکان مذهبی آن منطقه بود، حرکت می‌کرد و زن و مرد و پیر و جوان، با ذکر مصیبت در آنجا جمع می‌شدند. خواندن زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام، در آنجا واقعا صفای خاصی داشت. نکته قابل توجه این مراسم وجود جوانان بسیار در این عزاداری بود. پدرم همیشه می‌گفت که در هر شهر و روستایی و با هر تعداد جمعیتی، باید به نشانه این اندوه بزرگ به خون خواهی از ظلم و جور، خیمه عزا برپا شود. امسال که دلم برای رفتن به روستا تردید داشت و می‌خواستم به همراه دوستانم به هیئتی در شهر بروم، پدرم چیزی گفت که دلم را از همیشه قرص‌تر کرد. او گفت که نباید امامزاده را در این عزای بزرگ که زمین و آسمان به داغ آن گریسته‌اند، تنها بگذاریم. باید هوای امامزاده را داشته باشیم تا در میان ما و مردمان روستا احساس غربت نکند. امامزاده شریف که سال‌ها گوش شنوای تمام دعاها و راز و نیازهای ما نبود و ضریح کوچکش خاطره صدها در دل جای داده بود. پرتوان‌تر از همیشه رفتم تا فقط ذره‌ای از ارادتم به مولا را ثابت کنم. 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 عطر آش نذری 🍃 وقتی کل خانواده و فامیل و حتی زائران و مجاوران آن امامزاده، دوشنبه‌ها و مراسم آش نذری مادربزرگ را فراموش نمی‌کنند، هر هفته این خاطره برای همه ما مرور می‌شود. من آن زمان خیلی کوچک بودم، اما مادربزرگ با همان لحن و لهجه شیرینش، از همه بهتر تعریف می‌کند؛ داستان این نذر و قرار عاشقانه سال‌هاست پایش ایستاده. هر هفته اشک از چشمانش سرازیر می شود و همین اشک‌ها گواه تازگی این غم می‌شود. به قول خودش، بچه‌اش نمی‌شده و چندین بار بارداری او را پس از ۱۰ سال ازدواج، هنوز بی فرزند گذاشته بود. یک روز که برای اولین بار به این امامزاده آمده یکی از زائران به او چیزی می‌گوید: هرکه برای بار اول به پابوسی امامزاده نائل شود، هرچه بخواهد خدا به حرمت خوبی و پاکی آن، حاجت روایت می‌کند. مادر بزرگ همان‌جا فرزندی صالح از خدا می‌خواهد. پسرش جوانی غیور می‌شود، دل از دنیا و تمام متعلقاتش می‌برد و راهی جبهه می‌شود و پس از چند ماه که پیکر پاکش به شهر می‌آید، مادربزرگ می‌خواهد، تنها فرزندش که هدیه‌ای از جانب امامزاده بوده را در صحن آنجا دفن کنند. مادربزرگ در اوج صبوری تنها پسرش را در آنجا به خاک می‌سپارد. حالا هر هفته، عطر آش نذری مادر بزرگ فضای امامزاده را معطر می‌کند و هر آن که قاشقی از آن را بر دهان می‌گذارد، بوی عشق و صفای آن را که هم از نام امامزاده و هم نام شهید است، می‌چشد. 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 ستارگانی در آسمان تاریک شهر 🍃 مدت‌ها بود که همسرم حال خوبی نداشت. تمام دلگرمی هم بودیم، به او می‌گفتم چیز خاصی نیست، اما هر روز بد و بدتر می‌شد. وقتی برای گرفتن جواب آزمایش رفتم، تمام بدنم می‌لرزید. چندین بار متصدی اسم ما را صدا زد اما آن‌قدر که غرق در افکارم بودم متوجه نمی‌شدم. برگه را گرفتم و مستقیم وارد خیابان شدم. نمی‌دانستم کجا می‌روم، فقط می‌رفتم تا بلکه باران از آشفتگی روحم بکاهد. خودم را بی پناه‌ترین مرد این شهر می‌دیدم. به برگه‌های آزمایش بود که سرنوشت ما را مشخص می‌کرد. سال‌ها برای رسیدن به هم انتظار کشیده بودیم و حالا فقط چند ماه پس از ازدواجمان، آن‌قدر بیمار شده بود که بیشتر روز را از شدت ضعف خواب بود. صدای اذان از گلدسته‌ها و گنبد فیروزه‌ای امامزاده درست در مرکز شهر به گوشم رسید، رشته افکارم به یکباره پاره شد. لحظه‌ای ایستادم و سراپا گوش و چشم شدم. گویی همه دردهایم پایان یافت و من خودم را متصل به آسمان دیدم. پناهگاهی را که ساعت‌ها پیاده در شهر دنبالش بودم را به یکباره یافتم و به داخل امامزاده رفتم و یک دل سیر اشک ریختم و عقده‌ی دل گشودم. برگه‌ها در دستم بود که در دور ضریح کوچک و با صفای آن چرخیدم و صبوری خواستم در مقابل هرچه که قرار است اتفاق بیفتد. سلامتی و جوانی هر دومان را به بزرگی آنجا گره زدم تا دست خالی برنگردم. با حال عجیب از آنجا خارج شدم و به داشتن چنین ستارگانی در آسمان تاریک شهر به خود و آیینم بالیدم. 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 میزبان شروع بندگی 🍃 تولد هشت سالگی دخترم را با هزار بهانه پشت سر گذاشتیم. اما اون دلش یک جشن صمیمی با دوستان می‎‌خواست. با کلی اصرار برای گرفتن جشن تکلیف که مناسبت بعدی بود قول گرفت. دخترم بسیار مشتاق بود و برنامه‎های بسیاری برای این جشن داشت. دلم نمی‎آمد بگویم نمی‎شود به هزار و یک دلیل که بزرگترینش کوچکی خانه بود. از هفته ها قبل، دوستانش را پیش پیش دعوت کرده بود و یک روز که کمی دیرتر از مدرسه به خانه آمد با حالی خوب چیزی گفت دیگر دلم برای گرفتن این جشن بدون تردید شد. در مسیر به امامزاده نزدیک خانه رفته بود و دعایی کرده بود و به آن بزرگوار قول داده بود که بعد از این جشن، نمازهایش را سر وقت بخواند و آن بانو را نیز به جشن تکلیف دعوت کرده بود تا حق همسایگی را به جا آورده باشد. اشک در چشمانم حلقه زد و با خود گفتم: حالا که دخترم این چنین عاشقانه عهد و پیمان بسته و مدد خواسته، چرا من شک کنم. روز موعود فرا رسید و با تمام دوستان دخترم و چندتایی از همسایه‎ها به امامزاده سر کوچه‎مان رفتیم. آن بانوی بزرگوار میزبان ما برای شروع بندگی دخترم شدند. چادر سفید با گل‎های صورتی که خودم آن را دوخته بودم، سرش انداخت و به همراه دوستانش در صفی زیبا، رکوع و سجود را به جا آورد. حال همه ما خوب بود و با شربت و شیرینی حلاوت این جشن برای ما چند برابر شد. همسایگی بانو برای ما تمام خوبی‎ها را به کمال رسانده. 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 ماندگارترین یادگاری 🍃 فقط بیست و پنج ساله بودم که در یک تصادف به شدت مجروح شدم. بعد از چندین عمل جراحی و روزها بستری بودن در بیمارستان، تازه وقتی به خانه آمدم، زمان رویارویی با تلخ ترین اتفاق زندگی ام بود. صمیمی ترین دوستم که سابقه رفاقتمان به بیست سال میرسید، در تصادف از دنیا رفته بود و خانواده برای بهبود روند حال من، این خبر را پنهان کرده بودند. ماهها خانه نشینی مرا به یک دختر افسرده تبدیل میکرد. مرور خاطرات مشترکمان لحظه‎‌ای رهایم نمی‎‌کرد. کتاب‎ها و وسایلی که پیشم داشت را جدا کردم و برای اولین روزی که از خانه خارج شدم، به سمت امامزاده نزدیک خانه‎مان رفتم. کتابهای درسی و غیردرسی او را به نیابت از او به کتابخانه آنجا هدیه کردم تا دست به دست خوانده شود و هر کسی حتی ذره‎ای نور علم و شعور بر او بتابد او را دعا کنند. از کتابخانه که بیرون آمدم، حلقه‎های صمیمی بچه‎ها را در صحن امامزاده دیدم. دوستم عاشق بچه ها بود. یکی از آرزو های همیشگی اش آموزش به کودکان بود. به دفتر فرهنگی امامزاده رفتم و پیشنهاد کار دادم. وقتی از رزومه کاری ام گفتم برای تحویل مدارک یک روز را مشخص کردند. شک ندارم که آن بزرگوار، نور محبتش تمام وجودم را در بر گرفت که به یکباره به دفتر فرهنگی رفتم و آرزوی دوستم را که حالا از آسمان شاهد تصمیم من بود، به اجابت رسید. پس از ماهها، آرامتر بودم و شک نداشتم که راههای معنوی بسیاری با اینکار، به سویم گشوده میشد. 🆔 @ShamimeOfoq
🌷مأمن انس و آرامش 🍃 مهمانی خانه پدربزرگ با همه مهمانی‎ها فرق داشت. تمام مشکلات هفته را به امید پنجشنبه پشت سر می گذاشتیم تا دور هم پای خاطرات آنها بنشینیم. این هفته هم بعد از خوردن شام، در حیاط دور هم جمع شدیم پای حرف‎های مادر بزرگ، هرهفته چیز تازه‎ای برای ما داشت، برای هر سن و سالی، گنجینه‎ای از نصیحت‎ها و راه و چاه زندگی بود. داستان این هفته به زمان جنگ برمیگشت. زمان بمباران شهرهای کشور. آن روزها که همه خانوادهها تلخی جنگ را زمانی باور کردهاند که هر روز کوچه‎ها و محله‎ها پر بود از تشییع پیکر جوانانی که نام زیبای شهید، اول اسم‎هایشان می‎درخشید. مادربزرگ از روزهایی میگفت که خانواده‎ها از ترس بمباران به روستاهای اطراف شهر پناه میبردند. هرکس خانه یا فامیلی داشت مهمانان میشد تا در امان باشد. پدربزرگ و مادربزرگ هم با همهی فرزندانشان به یکی از این روستاها رفته بودند و در امامزاده ای بسیار باصفا در دل کوه پناه گرفته بودند. اتاقی از منزل های وصل شده به امامزاده، خانه آنها بوده و همسایه های جدید و زندگی با آنها خاطره بوده. از هر خاطره ای می شد گذشت از مراسم خواستگاری مادر بزرگ برای پسر بزرگش نمیشه گذشت. پدر و مادر من، در کنار بارگاه با صفای آن امامزاده برای هم شده بودند و مادربزرگ، مادرم را از پدرش خواستگاری کرده بود. حالا فردا تمام آن جمع می‎‌خواستیم به آن امامزاده برویم. امامزاده ای که عشقی پاک و آسمانی را در دل آنها انداخته بود و سال‎ها زندگی مشترک، گواه همین عشقی بود که هر دوی آنها، آن را مدیون لطف آن بزرگوار می دانستند. 🆔 @ShamimeOfoq
💠 امام علی (ع) مقدار پنج بار شتر خرما براى شخصى آبرومند که از كسى تقاضاى كمك نمیكرد فرستادند. یک نفر که در آن جا حضور داشت به امیرالمؤمنین گفت: آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد ، چرا براى او خرما فرستادید؟ يك بار شتر هم براى او كافى بود...! امام علی (ع) به او فرمودند: خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند ! من میبخشم و تو بخل می ورزى... !؟ 🔺️ اگر من آن چه را كه مورد حاجت او است ، پس از درخواست کردن بدهم ، چيزى به او نداده ام ؛ بلكه قيمت آبرویش را به او داده ام ؛ زيرا اگر صبر كنم تا از من درخواست كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آبرويش را به من بدهد. 📚 وسائل الشيعة، ج۲، ص۱۱۸ 🆔 @ShamimeOfoq
🌅 مجموعه پوستر «چهل چراغ در پدیداری و پایداری انقلاب» 🌅 ☀️ «سری اول» ☀️ 🆔 @ShamimeOfoq
🌅 مجموعه پوستر «چهل چراع در پدیداری و پایداری انقلاب» 🌅 ☀️ «سری دوم» ☀️ 🆔 @ShamimeOfoq
🌅 مجموعه پوستر «چهل چراع در پدیداری و پایداری انقلاب» 🌅 ☀️ «سری سوم» ☀️ ✅کانال شمیم افق: https://eitaa.com/joinchat/1575092278C175657fb59
🌅 مجموعه پوستر «چهل چراع در پدیداری و پایداری انقلاب» 🌅 ☀️ «سری چهارم» ☀️ ✅کانال شمیم افق: https://eitaa.com/joinchat/1575092278C175657fb59