چطوری میشه در هر حالی یاد امام زمان باشیم؟ خیلی سخته. آدم خیلی باید با خودش و نفسش کلنجار بره تا بالاخره بتونه لااقل روزی یبار یاد مولاش بیوفته. امروز استاد میگفت بعد از هر نماز صبح دعای عهد بخونید. میدونم سخته! تو اون هوای تاریک با چشمهای خواب آلود و خستگی های شدید از بابت زندگی های پر از دردسر، دیگه برای آدم جونی نمونه. ولی خب برای اثبات عشق و علاقهمون به امام زمان، هرصبح یه دعای عهد میتونیم بخونیم دیگه نه :)؟🌿
میگفت محاله ممکنه به آقا فکر کنی و آقا هواتو نداشته باشه... حیف از قصهی پر فراز و نشیب جوونیم اگر بی توجه به مولا به سر برسه.
هرچی بدقول باشی
اعتبارت به مرور کم میشه.
بعدشم دیگه کلا کسی رو حرفت
حساب باز نمیکنه :)
امروز گفتم : خدایا شکرت .
نه یبار، که هزار بار. بابت همهی اتفاقهای روزمرهی زندگیم که همیشه بدون توجه از کنارشون عبور میکردم؛ خدا رو شکر کردم و به خودم لبخند زدم. بابت همهمهها و شلوغی های همیشگی از خدا تشکر کردم.
وقتی داشتم طبق معمول کارهای خونه رو انجام میدادم؛ وقتی داشتم خیاطی میکردم. وقتی مجبور شدم یه مسیری رو پیاده برم و وقتی برای چند صدمین بار وارد ساختمون حوزه علمیه شدم از خدا تشکر کردم.
گفتم خدایا تو خیلی رفیقی، خیلی همدمی، خیلی بزرگی، ممنون بابت بودنت و مهربونی های بی مثالت...
توهم بابت امروز از خدا تشکر کن .
یه سمینارِ مختصر و جمع و جور، رزق امروزم بود. چندتا نکتهی کلیدی یادگرفتم که به نظرم ارزشش رو داشت تا وقت بزارم.
نیمه شب بود.
نسیمِ هوا به طرز عجیبی سوزِ ملیحی داشت. ماه را نمیدیدم. شاید هم او نمیخواست که ببینمش. به هر حال آنچه برایم قابل لمس بود تاریکیِ محض بود و نورِ چراغِ ماشینهایی که هرچه دورتر میشدند بیشتر از دیدنشان لذت میبردم. انگار این ستارهها بودند که یواش و آهسته، دور و دورتر میشدند. من هم از میانِ چراغها که از دید من ستاره ای در کهکشانِ خیالم بودند؛ یکی را برمیگزیدم و هرچه دورتر میشد برای فاصلهی ایجاد شدهی بینمان غصه میخوردم و ابیات را در کنار هم سوار میکردم.
تابلو های سبز رنگِ کنار جاده هم که همیشه توجه آدم را جلب میکنند. من همهشان را با دقت میخواندم. یکی از آنها با فلش سمت راست را نشان میداد و دیگری فاصله میان شهرها را نوشته بود. من اما در همه آن تابلوها به دنبال مقصدی بیبازگشت میگشتم. جایی که بتوانم خودم را به آن برسانم. جایی که بخاطرش پایم را روی پدال گاز فشار بدهم و تنها به رسیدن فکر کنم. جایی که بدانم میتوانم در آنجا بی دغدغه بمانم و به حیات ادامه دهم. اما حیف که آن تابلو های سبز رنگ نشانی نداشتند که بتواند من را مفرح کند. که بتواند لبخندم را واقعیتر جلوه دهد.
در این میان اما
من هنوز به دنبال ماه میگردم .
ماهِ عزیزی که شاید چون میداند خیلی دوستش دارم خودش را پنهان میکند...
پ.ن : هم اکنون در جاده
#طلبهیجوانحزباللهی
شِیخ .
' هماکنون .
وادیِ عشق ...
بسی دور و دراز است ولی
طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی
لذت بخشترین دقایق زندگی آدم، اون لحظههاییِ که مشغولِ انجام دادن کارهای مورد علاقشه..