eitaa logo
شِیخ .
12.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
159 ویدیو
8 فایل
‌الله ‌ بانوی طلبه‌ی دهه هشتادی که شیفته‌ی کتاب و چای و نوشتن است. و او همیشه می‌نویسد‌. شبها، روزها، عصرها و همیشه! پس در این مکانِ مقدس دنبال زرق و برقهای مجازی نباش. فقط بخوان و لبخند بزن. مدیر و رزرو تبلیغات : @Oo_Parvaneh_oO
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ فرخنده بانو مادری مهربان که این روزها آشنای من در غربت است و پناهی برای تمام دلتنگی ها. امروز میهمان او بودم. و شنیدم خاطراتِ ایام جوانی‌اش را :) کاش بیاموزم که چون او صبور و با گذشت، روزگار بگذرانم و همواره خیرم به دیگران برسد ... ‌‌
‌ پائیز عزیزم ببخشید که انقدر غریبانه داری تموم میشی :) ببخشید بخاطر اینکه به اندازه کافی بخاطر بودنت ذوق نکردیم و باهات وقت نگذروندیم ... ‌‌
شِیخ .
‌ هشت صبح بود. به سختی خودم را از رخت خواب جدا کردم و همان لباس چهارخانه ی همیشگی را که همسرم برایم خریده بود پوشیدم. هوا؟ سرد بود. تا من چادرم را به سر بیاندازم و از پله ها بالا بروم یار با موتور رسید. نشستم و دستهایم را از پشت در جیب کاپشن او فرو بردم. شال گردن همسر را تصاحب و به دور سر و گردن خودم پیچیدم. از خانه تا مقصد صورتم سوزن سوزن می‌شد. بس که هوا سوزناک و سرد بود. به خانه فرخنده بانو رسیدیم. از موتور پیاده شدم و بعد از درست کردن روسری و ظاهرم دکمه ی زنگ آیفون را فشار دادم. در که باز شد همسرم هم پا روی گاز گذاشت و رفت. و من وارد حیاط شدم. کفشهایم را در مقابل نخستین‌ پله در آوردم. زیرا که تمام‌پله ها با فرش‌های قرمز قدیمی پوشانده شده اند. یکی یکی و به آرامی بالا رفتم. وقتی به در ورودی خانه رسیدم حاج خانم با لبخندی عمیق و مهربان و با یک ظرف اسفند دود کنی که از آن بخار غلیظی بلند می‌شد به استقبالم آمد و گفت : خواستم برای دخترم اسفند دود کنم. خوش آمدی عزیزم. و بعد طوری در آغوشم گرفت که انگار واقعا او مادر من است و من دختر او. من هم سخت در آغوشش گرفتم و محکم گونه اش را بوسیدم. رفته بودم تا ماجرای زندگی اش را از او بپرسم و ضبط کنم و روزی روزگاری بر صفحه های کاغذ بنویسم تا برای همیشه در تاریخ پر افتخار ایران بماند. که دختری اهل مطالعه و از خانواده ای نسبتا ثروتمند حاضر شد با جانباز هفتاد درصدی ازدواج کند که دو پایش را از دست داده بود و توانایی انجام بسیاری از کارها را نداشت. هربار که به خانه اش می‌روم پیش از مصاحبه خیلی از چیزها برای روشن میشود. میفهمم که او اگر چنین جهاد کرد و تن به ازدواج با مردی جانباز داد و از بسیاری راحتی ها دست کشید؛ تنها بخاطر آن بود که خود را ساخته و ظرف وجودی اش را بزرگ کرده بود. فرخنده بانو کم نظیر است! زنی از جنس احساس و ایستادگی :)
عمیقا با این خبر خوشحال میشم :) ان‌شالله دونه به دونه ی دخترای قشنگم که توی کانال هستن، اگه به حوزه علاقه دارن بدون ترس از قضاوت و مسائل دیگه، طلبه بشن و من بهشون افتخار کنم..‌
شیخ‌علی1_2668542546.mp3
زمان: حجم: 6.7M
با توجه و توی خلوت و تنهایی گوش بدید. بعدش میخوام درموردش ناشناس بزارم :)🌱
با من بمان از این پائیز تا همیشه ...
تبلیغات دی ماه باز شده. تا دیر نشده برای رزرو پیام بدید: @Oo_Parvaneh_oO
شِیخ .
بماند به یادگار ! از روزی که دل کندم از دیار خویش و رهسپار شدم به سمت قم برای ادامه‌ی حیات و گذر ع
رنجِ هجرت بسیار است. پنجم دی ماه سال گذشته با یک کامیون بار از اسباب و اثاثیه زندگی، به شهر مقدس قم رسیدیم و با کمک پدر و مادرهایمان اسباب منزل را در طول مدت دو روز در خانه چیدیم. سحر روز سوم کم کم دورمان خلوت شد؛ خانواده هایمان رفتند. ما ماندیم و هجمه ای از سکوت... ناگهان دلم لرزید. نه به خاطر تنهایی و نه به خاطر احساس غربتی که گریبان گیرم شده بود؛ بلکه به خاطر مادرم... با خودم می اندیشیدم که من با این هجرتِ ناگهانی چه غم عظیمی را بر قلب او تحمیل کرده ام؛ من بیست ساله بودم و یگانه رفیق مادرم در طول تمام زندگی اش. او چطور می توانست نبود من را در اتمسفر هوای شهر خودش بپذیرد و با نبودنم کنار بیاید؟ مادری که در روزهای آخری که سمنان زندگی می کردیم شاهد اشکهای معصومانه اش بودم. اما او هرگز در این همه دردی که بر جانش تحمیل شده بود با تصمیم ما مخالفت نکرد و چنان کوه حمایتمان کرد تا برای رسیدن به اهدافمان درد دوری را تحمل کنیم و طاقت بیاوریم. آن روز همه رفتند! حتما مادرم تا به سمنان برسند یکریز گریه کرده بود؛ من اما مثل بسیاری از روزها چیزی به روی خودم نیاوردم. اما به خودم قول دادم آنچنان موفق شوم که مادرم در کل عالم به داشتن فرزندی چون من فخر بفروشد. آن روز خیلی با خودم کلنجا رفتم که دختر ضعیفی نباشم و با استقامتم به همسرم هم دلگرمی بدهم. حالا از آن روز یک سال می گذرد. سیصد و شصت و پنج روز زندگی در غربت تجربه ای بود که ارزشش را داشت. حالا اگر ناامیدی بخواهد به روح و جانم نفوذ کند محکم و استوار در مقابلش می ایستم. من رنج دوری خانواده ام را به جان نخریده ام که به راحتی کوتاه بیایم و زانوانم در برابر ناامیدی ها سست شود. هرگاه کم بیاورم و خودم را گم کنم به مادرم می اندیشم و به چشمان سبز رنگ با نفوذش.. همین خیال سبب می شود تا دوباره به خودم بازگردم و محکم اهدافم را دنبال کنم.
چقدر بودنتون قشنگه