امروز به ظرافتهای وجودیِ یک زن میاندیشیدم ... زمین بی حضورِ زنان ، چنان تکهای ابرِ سیاه ، در گوشهای از کهشکانِ راهِ شیری میافتاد . این رسالتِ یک زن است که از هر اندوهِ عظیم ، یک شادیِ دائمی به ارمغان بیاورد . . .
همیشه پای یک زن در میان است ..
گاهی ذهنِ مشوش ، قدرتِ تفکر و تامل را از آدمیزادِ کم طاقت میگیرد . ایامِ بسیار دوری با ذهنی پریشان کنجِ کلاس درس در مقابلِ استادِ فلسفه نشسته بودم .
چشمانم به چشمانش دوخته شده بود اما فکرم پرتِ دوردستها بود .. درست جایی که هرگز نمیتوان به راحتی ها آن را جمع کرد و آورد سرِ جایش نشاند ...
به هر جان کندنی که بود تار و پودِ مغزم را از رشتهی افکارِ متلاطم بیرون کشیدم و تمامِ حواسم را خرجِ استادی کردم که با لحنِ دلپذیری آیهای از قرآن را تلاوت میکرد : - لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ
اندوهِ عظیمِ قلبم ، به آرامشی لطیف مبدل شد .. استاد ، آهسته و با لحنی مادرانه ، تفسیر آیه را برایمان شرح میداد ...
[ انسان در سختی و مشکل است هم در زندگی این دنیا، هم در انجام فرائض دینی و هم در مسائل پیرامون آخرت. ]
چنان آبی زلال بود که بر روی آتشی سوزان جاری شود ...
از آن پس ، هرگز غمی را عظیم ، دردی را بی درمان و فراقی را بی وصال نیافتم . و هر اندوه که چنان تبر ، به جانِ ریشهی درختِ وجودم افتاد نتوانست من را از پا در آورد زیرا که غم با خاکِ آدمی ، در هم آمیخته شده است .
✍🏻 #گمنام
- نیمه شبی در آخرین روزهای تابستان
شِیخ .
آقایِ اباعبدالله الحسین ع آقای عالمین تمامِ تار و پود قلبِ گنهکارم ، احساس شرمندگی میکند . شرمنده
ما را کسی نخواست . . .
تو هم گر نخواستی ، در گوشمان بگو که بمیریم گوشهای .
اگه زنده موندم و یه روزی دوباره اومدم پیشت؛ وسط بین الحرمینت میشینم نقاب قوی بودنم رو کنار میزنم و برات تعریف میکنم که این روزا چقدر سخت گذشت .