eitaa logo
کانال شعر علوی
890 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
39 فایل
ادمین @GAFKTH 💐شکر خدا که نام "علی" علیه السلام بر زبان ماست 💝ما شیعه ایم و عشق "علی" علیه السلام هم از آن ماست 💐از "یا علی" علیه السلام زبان و دهان خسته کی شود؟ 💝اصلا زبان برای همین در دهان ماست.
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که بود شکافندۀ تمام علوم هزار حیف که از زهر کینه شد مسموم سر تو باد سلامت ایا رسول الله وصِّی پنجم تو کشته شد ولی مظلوم گهی به زخم زبان قلب حضرتش خستند گهی به خانه اش از کینه خصم برد هجوم بسان مادر و آباء رنج دیدۀ خویش همیشه بود زحقّ و حقوق خود محروم به غربت علی و خاندان اوسوگند امام ما زجهان رفت با دلی مغموم هماره قصّۀ مظلومی اش بخاک بقیع بود زغربت قبرش برای ما معلوم زدردهای نهانی که بود در دل او کسی نداشت خبر غیر خالق قیّوم حیات او همه با درد و رنج و غصّه گذشت که بود ظلم به اولاد مصطفی مرسوم نه طاقت است زبان را به وصف غم هایش نه قدرت است قلم را مه تا کند مرقوم بگو به امّت اسلام، این سخن (میثم) به مرگ حضرت باقر یتیم گشت علوم غلام رضا سازگار🍃 https://eitaa.com/Sheroadab_alavi
نقلی از رساله قشیریه.mp3
232.7K
حق تعالی تا در مغفرت گشاده نکند، هرگز زبان بندگان را به عذر نگشاید و نیز گفت : گناهکار چون بگرید چنانست که به خدای تعالی نامه نوشته باشد .
رازپنهان است یکتایی حق.mp3
499.6K
راز پنهان است یکتایی حق جوهر عشق است پیدایی حق عشق ظاهر کرد هر چیزی که بود عقل بود اما بر این واقف نبود گر تو را عشق است یک ذره در آی تا در این ره بشنوی بانگ درای چند خواهی ماند ، نه پخته ، نه خام نه بد و نه نیک ، نه خاص و نه عام جهد می کن تا ز صورت بگذری بو که از معنی زمانی برخوری جان خود را بر رخ جانان فشان در ره مردان چو ایشان جان فشان تا به گنج ذات مخفی در رسی همرهان رفتند و تو مانده بسی
تذکرةالاولیا حکایت شیخ و نابینا.mp3
717.3K
شیخ صاحبدلی بود به شهری ، نابینایی متول نیز در آن شهر بودکه از بس که نام شیخ شنیده بود نادیده عاشق وی بود، روزی شیخ را بر او گذر افتاد، گرده یی نان بر گرفت که میهمانت شوم ،مرد نابینا از دست او بازستد و او را جفا گفت.شیخ رفت کسی نابینا راگفت که : «او شیخ بود». آتش در وی افتاد. از پس شیخ برفت و در دست و پای او افتاد. و گفت: «می خواهم به عوض این جفا دعوتی بدهم ». شیخ گفت: «چنان کن ». مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که: «شیخ امروز مهمان ماست ». چون به سفره بنشستند، کسی از شیخ پرسید که : نشان بهشتی ودوزخی چیست؟». گفت: «دوزخی آن بود که گرده یی نان برای خدای - تعالی - نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند، و نشان بهشتی به خلاف این بود».
اگردرآتش سودای اوبه سوز و گدازی.mp3
904.7K
اگر در آتش سودای او به سوز و گدازی بر آر شعله ی آهی ، بریز اشک نیازی به بوی وصل چو پروانه برفشان پر و بالی تو را چو شمع بود تا زبان شعله گدازی توان دوید به سر همچو گوی در قدم او چه غم که هست ره عشق را نشیب و فرازی امید عافیت از گردش زمانه چه داری کجاست در دو جهان غیر دوست بنده نوازی نسوختی شبی ای دل چرا به نغمه سوزی نباختی ز چه جان را دمی به ناله سازی اگر چو ذره به خورشید عشق راه نیابی نه در سرای حقیقت ، نه در طریق مجازی سر از دریچه شب بر کشید صبح و ندانم به خواب بی خبری از چه در شبان درازی به بوی همسفران تا دیار عشق شتابی به سوی کرب و بلا باسمند حق تک و تازی وضو به خون جگر خوش بود به معبد جانان که سرخ روی به جای آوری به قبله نمازی
ابراهیم ادهم رساله قشیریه.mp3
433.2K
ابراهیم ادهم به صحرا می شد مردی لشکری پیش وی رسید و گفت : آبادانی کجاست ، ابراهیم به گورستان اشارت کرد. مرد لشکری یکی بر سر ابراهیم زد و سرش بشکست ، چون از وی بگذشت گفتند : این ابراهیم ادهم است ، زاهد خراسان مرد لشکری باز گردید و عذر خواست. ابراهیم گفت : چون مرا بزدی من برای تو از خدای تعالی بهشت خواستم . گفت : چرا؟ گفت : دانستم که مرا از آن جفای تو خدای تعالی اجر دهد ، نخواستم که نصیب من از تو اجر و نیکویی بود و نصیب تو از من عقاب و بدی
این مطرب ازکجاست.mp3
895.5K
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست دل زنده می‌شود به امید پیام یار جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن هرکو فتاد مست محبت ز جام دوست من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم هیچ ارمغان نمی برم الا سلام دوست رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست وقتی امیر مملکت خویش بودمی اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست  
سلوک وکارسالکان عزیزالدین نسفی.mp3
1.15M
انسان مراتبی دارد چنان که درخت مراتب دارد و پیداست در هر مرتبه ای از مراتب درخت چه پیدا آید . پس کار باغبان آن است که زمین را نرم و موافق می دارد و از خار و خاشاک پاک می کند و آب به وقت می دهد و محافظت می کند تا آفتی به درخت نرسد تا مراتب درخت تمام پیدا آید و هر یک به وقت خود تمام ظاهر شود . کار سالکان نیز همچنین است باید که نیت سالک در مجاهدات آن باشد که تا آدمی شود و مراتب انسانی در او تمام ظاهر گردد که چون مراتب انسانی ظاهر شود سالک اگر خواهد و اگر نخواهد طهارت و اخلاق نیک و علم و معرفت و کشف اسرار و ظهور انوار هر یک به وقت خود ظاهر شود و چیزها ظاهر شود که سالک نام آن هرگز نشنوده بود و بر خاطر سالک هرگز نگذشته باشد و کسی که نه در این کار بود این سخنان را هرگز فهم نکند تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم سالک باید که بلند همت باشد و تا زنده است در کار باشد و به سعی و کوشش مشغول بود که علم و حکمت خدا نهایت ندارد. ای دوست جمله مراتب درخت در تخم درخت موجودند باغبان حاذق و تربیت و پرورش می باید که تا تمام ظاهر شوند و هم چنین طهارت و اخلاق نیک و علم و معرفت و کشف اسرار و ظهور انوار جمله در ذات آدمی موجودند ،صحبت دانا و تربیت و پرورش می باید که تا تمام ظاهر شود
ای درون جسم و جان پیدا شده.mp3
581.4K
ای درون جسم و جان پیدا شده از دو عالم تا ابد یکتا شده اولین و آخرین را رهنمون از تو پیدا گشته یکسر کاف و نون کوه را کوه غم و اندوه و درد در دل و در پا فرو رفته به گرد می زند هر لحظه بحر از شوق جوش تا کند دُرِّ وصالت را به گوش هر شجر کان از زمین آید برون می شود در راه عشقت سرنگون میوه های رنگ رنگ از شاخسار می کند هر سال از صنعت نثار عشق راهم می نماید هر نفس عقل می اندازدم در باز پس چون یقینم شد که جانانم توئی محو خواهم خویش بردار این دوئی
Banan - Bahar Delneshin.mp3
4.21M
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر تا که گلباران شود کلبه ی ویران من تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر تا که گلباران شود کلبه ی ویران من باز آ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم چون لاله ی تنها ببین بر چهره داغ حسرتم ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام