شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #چ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وپنج
ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.☺️🙈نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد.
یوسف_از پدرتون #اجازه_گرفتم. اون روز حرفهامون نصفه موند. #اجازه_میدید بانو؟!😍
ریحانه_ اختیار دارید آقا.☺️
از میان جمع بلند شدند....
یوسف با نگاهش از عمومحمد #تایید گرفت. که خلوتی کند با بانویش..
قدم میزدند...
یوسف مستقیم نگاهش کرد...
کم نمی آورد...
پشت سرهم میگفت...
ریحانه که مات شده بود.😧🙊اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!🙈😳
اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود.
#محرم بودند درست اما خب...
بانو بود.. #زهرایی بود.. #عمری با احدی حرف نزده بود..
دخترعمو، پسرعمو بودند، درست.. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست.
اما باز هم #رویش_رانداشت به نگاه مستقیم...🙈
هرچه یوسفش میگفت..
یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد.
یا نیم نگاهی میکرد.. یا اصلا نگاه نمیکرد.
ریحانه سوالی ذهنش را...
مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد #غرور معشوقش.
ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.☺️
یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه😊
_بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟🙈
یوسف_ نمیشه بگم😇
ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم😊
یوسف_ نچ..! 😎
ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت:
_عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!☹️😌
ریحانه یک لحظه بخودش آمد..🙊سریع سرش را پایین کرد.🙈 از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد..
یوسف مات لحن ریحانه شد...👀❤️
💭یادش افتاد به مهمانی ها..
چقدر #شیطانی بود #لحن ها..
چقدر #عذاب کشید..
چقدر #خدا را صدا زده بود...
سرش را بالا گرفت...
چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت:
_خدایا #شکرت.. #الحمدلله که #حلالترینش رو بهم دادی.. #شکرت.. بخاطر همه چیز😍
یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود.
راه میرفتند...
این بار، با سکوت و آرام....
یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی..😍حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.😊
_چشم آقا🙈
یوسف بسمت آخر باغ میرفت...
و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، #زل نزند...
#میفهمید که معذب هست.
#میفهمید گونه سیب کردنش را،
#میفهمید که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.🙁
_ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!😊
ریحانه_ خب چی بگم؟!☺️
ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت:
_چشم یوسفم🙈
چقدر رضایت داشت.
_آفرین بانو جان حالا خوب شد.!☺️
به آخر باغ رسیدند...
گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند.
ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود.
یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست.
یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم..! 😊
اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی #بانوی_قلبم، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم....
#غیراز رسیدن به شما...
برای #خودم.
برای دورشدن از #نفسانیاتم.
برای #حفظ_ایمانم.
میخواستم از هرچی #غیرخدا هست دوربشم.
باید میخوندم.. هم بخاطر #شرایط روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن #دینم و هم نگران #آینده بودم..
قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم.✨ سنگین، چند تا باهم...✨۴٠ روز روزه،✨ ۴٠روز جامعه کبیر✨ و ۴٠روز ختم بسم الله.✨
دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست...
اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو...
هرچه میخواست گفت...
سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی #بعددیگرشخصیتش را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش.
تک تک جملات یوسف...
ادامه دارد...