1_802492234.mp3
5.85M
🔊 كليپ صوتی
🎙🌸استادآيت الله #مشکینی (ره)
🔵 موضوع:عاقبت غرور و تکبر
✅ بسیار تأثیر گذار 👌👌
بسیار شنیدنی حتما گوش کنید
📩 #غرور 🍁 #تکبر #
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🌹شیفتگان تربیت🌹
✨✨✨✨✨
http://eitaa.com/salehinardabil
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #چ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجم
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،..
میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود، #اعتراضش را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!!
بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!!
از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت،
_سلام آقابزرگ
_سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟
_سلامتی. مهمون نمیخاین؟!😅
_خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم.😊
_مزاحم که نیستم
از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد
_این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای😊
_چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام.☺️چیزی نمیخاین، بخرم؟!
_نه باباجان،
_پس میبینمتون. یاعلی
_یاعلی
چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه.☺️
ساعت کمی به ٧ مانده بود..
که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد:
_الو بفرمایید.
+سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟
_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟😊
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.😊
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم😎
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..😎
خیلی دوستش میداشت..😍
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.😍✋کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس🌸 بود و محجوب و زهرایی.🌸
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.😊
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟☺️
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.👌
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی 🏯به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای🏡 ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.☺️🙈
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که #جلواورابگیرند.✋
❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...☺️✌️
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍
_اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻😃👱🏻
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #س
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهشت
فخری خانم شماره را گرفت...
هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.😥
وقتی فخری خانم فهمید..
برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت.
یوسف از اینطرف بال بال میزد..
که اینو نگو.. اونو بگو..!😬🙈
مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید.😠
اما ناخواسته صدایش بلند میشد.😍🙏
این طرف خط،...
طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.🙈
خاستگاری اش را خودش برهم زد.🙈💓 پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.😊خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.😊
به خواسته ریحانه،...
طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت.🔉حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد.
قرار گذاشته شد،...
❤️برای جمعه همین هفته....❤️
ریحانه،...
صدای #تشکرکردن یوسف از مادرش را کامل میشنید...😅در دلش کارخانه قند آب میکردند.🙈
طاهره خانم،...
تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد ☺️🙈و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، #شرمش شد. به #آغوش_مادر پناه برد.🤗
طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.😊
ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.💓☺️
اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.😱🙈
_ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!😁
_ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم🙈
ریحانه....
خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. #حیایش مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند.
از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت 😬🏃♀و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت...
از آن شبی که یوسف،...
تفعلی به قرآن زده بود. و ✨سوره نور آیه ٣٣✨ آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود.
✍✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل خود آنان را #بی_نیاز گرداند.."✨
مراسم را...
🍃در خانه آقابزرگ🍃 برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه.
اما حرف آقابزرگ همان بود...😊☝️
«این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون #خصوصی هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»✋
این جمله را آقابزرگ،...
گرچه تلفنی📞 بود، اما #محکم گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود.
حالا که #احترام، #عزت و #غرور، آقابزرگ برگشته بود..
حالا که همه احترامش را داشتند..
حالا که #حرفش خریدار داشت..
همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.😊
یوسفی که تمام سعی اش را کرد،..
تا در مراسم ها..
آقابزرگ، یا #حضور داشته باشد و یا #مستقیما نظر دهد.😊😍
ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #چ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وپنج
ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.☺️🙈نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد.
یوسف_از پدرتون #اجازه_گرفتم. اون روز حرفهامون نصفه موند. #اجازه_میدید بانو؟!😍
ریحانه_ اختیار دارید آقا.☺️
از میان جمع بلند شدند....
یوسف با نگاهش از عمومحمد #تایید گرفت. که خلوتی کند با بانویش..
قدم میزدند...
یوسف مستقیم نگاهش کرد...
کم نمی آورد...
پشت سرهم میگفت...
ریحانه که مات شده بود.😧🙊اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!🙈😳
اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود.
#محرم بودند درست اما خب...
بانو بود.. #زهرایی بود.. #عمری با احدی حرف نزده بود..
دخترعمو، پسرعمو بودند، درست.. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست.
اما باز هم #رویش_رانداشت به نگاه مستقیم...🙈
هرچه یوسفش میگفت..
یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد.
یا نیم نگاهی میکرد.. یا اصلا نگاه نمیکرد.
ریحانه سوالی ذهنش را...
مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد #غرور معشوقش.
ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.☺️
یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه😊
_بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟🙈
یوسف_ نمیشه بگم😇
ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم😊
یوسف_ نچ..! 😎
ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت:
_عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!☹️😌
ریحانه یک لحظه بخودش آمد..🙊سریع سرش را پایین کرد.🙈 از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد..
یوسف مات لحن ریحانه شد...👀❤️
💭یادش افتاد به مهمانی ها..
چقدر #شیطانی بود #لحن ها..
چقدر #عذاب کشید..
چقدر #خدا را صدا زده بود...
سرش را بالا گرفت...
چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت:
_خدایا #شکرت.. #الحمدلله که #حلالترینش رو بهم دادی.. #شکرت.. بخاطر همه چیز😍
یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود.
راه میرفتند...
این بار، با سکوت و آرام....
یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی..😍حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.😊
_چشم آقا🙈
یوسف بسمت آخر باغ میرفت...
و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، #زل نزند...
#میفهمید که معذب هست.
#میفهمید گونه سیب کردنش را،
#میفهمید که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.🙁
_ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!😊
ریحانه_ خب چی بگم؟!☺️
ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت:
_چشم یوسفم🙈
چقدر رضایت داشت.
_آفرین بانو جان حالا خوب شد.!☺️
به آخر باغ رسیدند...
گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند.
ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود.
یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست.
یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم..! 😊
اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی #بانوی_قلبم، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم....
#غیراز رسیدن به شما...
برای #خودم.
برای دورشدن از #نفسانیاتم.
برای #حفظ_ایمانم.
میخواستم از هرچی #غیرخدا هست دوربشم.
باید میخوندم.. هم بخاطر #شرایط روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن #دینم و هم نگران #آینده بودم..
قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم.✨ سنگین، چند تا باهم...✨۴٠ روز روزه،✨ ۴٠روز جامعه کبیر✨ و ۴٠روز ختم بسم الله.✨
دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست...
اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو...
هرچه میخواست گفت...
سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی #بعددیگرشخصیتش را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش.
تک تک جملات یوسف...
ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #چ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وهشت
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی....
این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این #تفاوت که...
یوسف این بار تنها نبود..☺️
دلگیر نبود..😍
مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇
خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌
همه بودند...
خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه.
بعد از صرف ناهار...
فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند.
🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و
🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود.
ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را...
جلو کشید. میوه ها را #پوست_گرفت.هر کدام را #تزیین میکرد.
🍎سیب را بصورت گل درآورد.
🍌موز را ستاره کرد.
خیار را درخت.
🍊و پرتقال راخورشید.
پوست ها را در #بشقاب_خودش ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید.
همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم.
یوسف دوزانو، #باغرور، #باعشق، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎
دوهفته ای،...
از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. #الحمدلله..
#این_دوهفته، هنوز ریحانه #دلگیر بود. و یوسف #نفهمیده بود.😞
حمید خواست شوخی کند.
_میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆
حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂
💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔
💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید #دفاع میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، #غرور معشوقش. #دلخور بود درست. #ناراحت بود درست. اما دلیلی خوبی برای #عاشق نبود.😞☝️
ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش #دریایی هست برا همه چی.
یوسف، کپ کرده بود...😳😍
ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد.
_دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️
ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت:
_از #صوت_زیارتی که اون روز خوندید. از #سه_تاچله_سنگینی که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت #دریاهای_خدا.😊
تفسیری که شنیده بود...
بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید...
_این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊
_آره گرفته بودم ولی...😒
_ولی چی😊
باناراحتی نگاهی به مردش کرد. #آرامتر گفت:
_هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒
چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟
به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! #جوابش را موکول به #خلوت کرد.
یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید #رفع_کدورت میشد..
رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را #هیچکسی ندید.! اما همین صحنه را #همه دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕
ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وپنج
_لااله الاالله... بعضی چیزا رو نمیشه گفت.
_نوموخوام... اینو میذارم شرط ضمن عقدم..که نتونی زیرش بزنی..🙁
_ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه..!! نه... نمیتونم..
ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته..؟ اینکه دلم بخاد کمک حالش باشم بنظرت بده؟!
یوسف_ نه اصلا بد نیست!. فقط به مرور #توهین_بزرگی میشه به من.. همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون!!
ریحانه_ یعنی حرف زدنت، #غرور و #اقتدارت رو زیر سوال میره؟!
یوسف، در دلش، به #درک_بالای_بانویش، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد.سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود.
ریحانه_ خب.. وقتی سکوت میکنی.. تو خودت میریزی.. نگران میشم.. سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر😔
یوسف گرسنه بود...
پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد.مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد..
باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند.
یوسف_ من #تاجایی_که_بتونم همه چیزو بهت میگم.. اما یه جاهایی رو نه.. نمیشه!
_شما که تسلیم بودی😅
ریحانه اش #لجباز بود...
حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به #غرورش برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود. 😠✋
جدی شد.
_لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.!
_باشه..قبول..پس، شرطم رو عوض میکنم..🙁
یوسف_ باشه. بگو..
ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وشش
یوسف_ باشه.. بگو
ریحانه...
مدام درفکر بود. دوست داشت #بارمالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم #نظرآخر رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی..
_شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.!
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒
_الان بگو.. باید بدونم
_میترسم بگم... 😔
یوسف نگاهی کرد...
که یعنی باید بگویی.. باید بدانم...
ریحانه میترسید..
نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به #زحمت بیافتد..❤️😔
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. #شرایطمون عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔
به رستوران رسیدند..
سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند...
ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود.
اما یوسف...
در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی #غرور مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش #منطقی بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در #رفاه باشد.. او که #مهریه اش را میبخشید.. مراسم #نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد..
اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁
_باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی #اختلاف_نظر داشتیم چی!؟😐
_شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. #حرف_حرف_شماست😊
_باشه.. 😊
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی #همسفر.. من میدونستم منظورت چیه..
چقدر ساده بود...
کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد..
جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر #بامهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر #الحمدلله روی زبانش جاری شد..🙏
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳
_کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠غرور کاذب چیست؟
🟣#عزت_نفس غرور نیست.
❌#غرور و #لجبازی در زندگی زناشویی
🔰زن در مدیریت #اقتصادی در جریان باشه بهتره.
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠غرور کاذب چیست؟
🟣#عزت_نفس غرور نیست.
❌#غرور و #لجبازی در زندگی زناشویی
دکتر_سعید_عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat