eitaa logo
شیفتگان تربیت
12هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
هفته 30.pdf
750.5K
✅بسته محتوایی ویژه 19 مهر الی 25 مهر موضوع : قاعده عدم اشاعه فحشا ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 31 ...pdf
708.1K
✅بسته محتوایی ویژه 26 مهر الی 2 آبان موضوع : مجازی زدگی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 32....pdf
728.2K
✅بسته محتوایی ویژه 3 آبان الی 9 آبان موضوع : شادی و نشاط ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 33....pdf
666.4K
✅بسته محتوایی ویژه 10 آبان الی 16 آبان موضوع : زیست شبانه ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 34....pdf
684.9K
✅بسته محتوایی ویژه 17 آبان الی 23 آبان موضوع : مانور تجمل ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 35....pdf
662.6K
✅بسته محتوایی ویژه 24 آبان الی 30 آبان موضوع : تحقیر خانه داری ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته36....pdf
729.8K
✅بسته محتوایی ویژه 1 آذر الی 7 آذر موضوع : قاعده اجتناب از سرسپردگی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 37....pdf
702.2K
✅بسته محتوایی ویژه 8 آذر الی 14 آذر موضوع : تجمل گرایی و اشرافی گری ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته38....pdf
659K
✅بسته محتوایی ویژه 15 آذر الی 21 آذر موضوع : مفهوم شناسی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 39....pdf
721.5K
✅بسته محتوایی ویژه 22 آذر الی 28 آذر موضوع : مصرف گرایی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 40.pdf
675.8K
✅بسته محتوایی ویژه 29 آذر الی 5 دی موضوع : طلاق http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 41.pdf
728.2K
✅بسته محتوایی ویژه 6 دی الی 12 دی موضوع : حضور زنان در ورزشگاه ها ............. ✅ http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 42.pdf
663K
✅بسته محتوایی ویژه 13 دی الی 19 دی موضوع : همزیستی با حیوانات ............. ✅ http://eitaa.com/salehinardabil
1_752948365.pdf
708K
✅بسته محتوایی ویژه 20 دی الی 26 دی موضوع : رسانه در سبک زندگی غربی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 44...pdf
695.1K
✅بسته محتوایی ویژه 27 دی الی 3 بهمن موضوع : انقلاب فاطمی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
1_784512640.pdf
728.5K
✅بسته محتوایی ویژه 4 بهمن الی 10 بهمن موضوع : راه های مقابله با سبک زندگی غربی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
1_807075328.pdf
702.5K
✅بسته محتوایی ویژه 11 بهمن الی 17 بهمن موضوع : زندگی به سبک مهدوی ............. http://eitaa.com/salehinardabil
1_818727416.pdf
672.4K
✅بسته محتوایی ویژه 17 بهمن الی 24 بهمن موضوع : مرجعیت چهره ها ............. http://eitaa.com/salehinardabil
1_834327084.pdf
722.3K
✅بسته محتوایی ویژه 25 بهمن الی 1 اسفند موضوع : رفق و مدارا ............. http://eitaa.com/salehinardabil
1_853420652.pdf
683.3K
✅بسته محتوایی ویژه 2 اسفند الی 8 اسفند موضوع : تعارضات سبک زندگی غربی با عقل ✅باما همراه شوید... 🔗ایتا: 🌐http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 50.pdf
734.7K
✅بسته محتوایی ویژه ۹ اسفند الی ۱۵ اسفند موضوع : آرایش ............. http://eitaa.com/salehinardabil
هفته 51.pdf
745.9K
✅بسته محتوایی ویژه ۱۶ اسفند الی ۲۲ اسفند موضوع : مد و مدگرایی ............. http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف مچاله شده افتاد...😭😰😱 نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده.. ذهنش تشویش داشت... قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت. صحن خلوت بود... اورژانس آمد...💨🚑 ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند.. حتما باید او را به بیمارستان ببرند.🏥 سوار آمبولانس شدند... ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.. دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش میگفت.😭 ✨سی بار یا فتاح خواند.. ✨سی بار یامجیر خواند.. ✨سی بار امن یجیب خواند.. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.. ترسیده بود. 😰 آیه الکرسی میخواند... به بیمارستان رسیدند... 🏥 بعد از نوارقلب، دکتر گفت: _چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش..!؟😐 ریحانه.... مثل باران بهاری اشکهایش میریخت. _ای وای آقای دکتر این چه حرفیه..!😭من از هیچی خبر ندارم.😰 تروخدا بگین چیشده...!؟ دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید.سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟! _باشه چشم. چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه.!...😭نمیدونستم اصلا.😣حالا کی مرخص میشه..؟ _سرمش که تموم شد میتونین برید. _بازم ممنون😞🙏 _نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید. اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!😊 _بله چشم.. حتما...😔ممنونم آقای دکتر. وارد نمازخانه شد.. تا توانست گریه کرد.😭 دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست. 😢💦کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.😞 وارد اتاق شد... زد.😍 با انرژی، باید نقش را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت... ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود...😅 ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود..😒 اما فعلا مهمتر از بود. ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد..!؟آره...؟😜 سرش را بگوش مردش نزدیک کرد. ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.. نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی... تو هم که حساااس😁 یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت... ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نماز مغرب را خواند... آرام نشد. حدیث کسا خواند، زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود اما هنوز هم دلش کمی بی قرار بود.. حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود. ریحانه سکوت کرده بود... پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد.. بس که غم داشت.. بس که خودش را شرمنده میدید.. ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت.. زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود.😔😥 یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟😔 ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست... زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود... ، او را اینجور ببیند.با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد. _یوسفم..به من نگاه کن..!😒 یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت. _ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی..😒چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی..گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم.. اینو میدونستی؟!😔 یوسف سرش را بالا کرد... اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد. ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد. _خیلی دوستت دارم خودتم میدونی.. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی..مگه نگفتی من ام.. چجوری بهت روحیه بدم..، گرفتی، ای،...تاج سرم..من باید بدونم.. نباید؟! 🙁 _چی بگم..!😔 _هرچی که بهت فشار میاره..اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.. میخام همونی بدونم که اینهمه ... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.😊 یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد. _بگم که چی بشه.. تو که کاری از دستت برنمیاد..!!😒 _تو بگو.. اونش با من.. فقط بگو..😊❤️ همسرش مجبورش کرده بود... به حرف زدن... دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است... 😞 نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی آمد... 😞 یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که درمقابلش قرار گرفته بود... بانویش با لبخند،☺️مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک🌱بخوراند... یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد. _فدات، خیلی چسبید.😞 _خب حالا میگی چیشده...؟🙁زندگی باهمه ، و غصه هات ..قبول؟من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم.. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه!😊 یوسف _فاصله ای نیست.جان دل، فقط..!😒 ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت: _غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس😉👎 یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید.. _حله بانوجانم.... حله.. 😍😁 _خب بگو.. منتظرم.😌 ادامه دارد...