eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_بیست‌و‌سوم3⃣2⃣ بلند می شود؛ می آید و مقابلم زانو می زند. چشمانش را تنگ می کند و
🍀 ⃣2⃣ با صدای زنگ پیامک نیم‌خیز می‌شوم. مسعود است که پیام زده: _ بیداری خواهری؟ _ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب! فضولی زیر لب می‌گویم و می‌نویسم: _ مسعود طوری شده؟ _ اگه بگم دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم مسخره‌م نمی‌کنی که؟ دلم برایش می‌سوزد و می‌نویسم: _ قربون دلت داداش من‌. چیزی شده؟ _ با سعید دعوام شده‌. سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آن‌قدر در سکوت نگاهت می‌کند تا تو حالت ابلهی پیدا می‌کنی و تقصیر‌ها را گردن می‌گیری، شکلک تعجب می‌فرستم و می‌نویسم: _ سر چی؟ واقعاً می‌گی یا دوتایی دارید تایپ می‌کنید تا من رو سرکار بذارید؟ پیام‌ نرسیده، همراهم زنگ می‌خورد، با عجله دکمه‌ی وصل را می‌زنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود می‌پیچد که: _ چه عجله! همه خواب‌اند؟ _ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید. _ می‌گم با هم دعوامون شده، تو می‌گی گوشی رو بده به سعید! صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم : - نمی خواهی بگی چی شده؟ نفسش را بیرون می دهد: - ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه. چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم : - اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: - برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می خندد: - برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟ اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد : - مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. - جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می گذارم : -دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم. - مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه. صدایی از مسعود نمی آید. - هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟ - نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه. با ناراحتی می گویم : - ا مسعود... - خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی! - مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم. به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید: - چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت : بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه. - بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم. مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود: - دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟ - آره. - و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟ از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم : - تو چی فکر می کنی؟ هردو سکوت می کنیم....... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡