eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_پانزدهم5⃣1⃣ هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو
🍃 ⃣1⃣ گفت:۱۵تومن ۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود. بطری آب رو از کیفم درآوردمو رو قبرو شستم بوی خاک و گل یاس باهم قاطی شده بود. لذت میبردم از این بو گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزی بگم برای همین به یه فاتحه اکتفا کردم. یه شاخه گل یاس رو هم با خودم بردم خونه و گذاشتم تو گلدون اتاقم. همون گلدونی که اولین دسته گلی که رامین برام آورد بود و گذاشته بودم توش، بهم ریختم ولی با پیچیدن بوی گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادری شدنم اومد تو ذهنم. همه ی کلاس های دانشگاه تقریبا دیگه برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکه بین رشته ها،عمومی بود و با ترم های بالاتر داشتیم سجادی هم تو اون کلاس ها بود. من پنج شنبه ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم. سری دوم که رفتم تصمیم گرفتم تو نامه همه چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام!!!!! نامه رو بردم خندم گرفته بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش باالاخره تمام سعی خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتی از گذشتم میگفتم حال بدی داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامه رو از اونجا بر دارم. با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون... - خانم محمدی به خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد نگاهش کردم تا چشمام به چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پایین و گفت گوش دادید به حرفام خجالت زده گفتم راستش نه تا یه جاهاییشو گوش دادم اما... - لبخند زد و گفت خوب ایرادی نداره تا کجا گوش دادید باصدایی که انگار از ته چاه میومد همونطور که سرم پایین بود گفتم: داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم پووووووفی کرد و آهی از ته دل کشید و ادامه داد: بله نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم خیلی خودمو کنترل میکردم. _ خانم محمدی این شهید شماست دیگه - یعنی منظورم اینه که هر هفته میاید سر این قبر سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم با دست به چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منه منم هر هفته میام پیشش اتفاقا هر هفته هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتون حرف بزنم اما نشد. _ هفته ی پیش میدونستم که بخاطر خواستگاری چهارشنبه میاید منم اومدم. حتی اومدم جلو که باهاتون صحبت کنم اما شما تا متوجه شدید یکی داره میاد سمتتون رفتید - خانم محمدی شما هرچیزی که من از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجه شدم. اعتقادات و عقیدمون هم به هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایه ی امام زمان خوشبخت باشیم _ البته اگه شما هم قبول کنید ... خیلی داشت تند میرفت خندم گرفت و گفتم: اجازه بدید آقای سجادی شما برای خودتون بریدید و دوختید من هنوز جواب خیلی از سواالتمو نگرفتم علاوه بر اون شما از کجا میدونید من چیز هایی که شما میخواید رو دارم. همیشه اون چیزی که فکر میکنید و میبینید درست نیست جدا از اون من هم برای خودم معیار هایی دارم از کجا میدونید شما همشو دارید اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتی گفت: - معذرت میخوام اسماء خانم اولین بار بود که اسممو صدا میکرد یجوری شدم. انگار اولین بار بود که صداشو میشنیدم لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پایین حالا خوبه قربون صدقم نرفته بوووود عجب بی جنبه ای بودماااااا متوجه حالتی که بهم دست داده بود شد و پرسید چیزی شده ؟؟خودمو کنترل کردم که صدام نلرزه و گفتم نه چیزی نشده دستشو گذاشت رو دهنش که معلوم نشه داره میخنده و گفت: - خوب تا الان من حرف زدم حالا شما بگید سرفه ای کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد... کاملا فراموش کرده بودم مامان زنگ زده بود گوشی هنوز دست سجادی بود گوشیو گرفت طرفم گوشیو ازش گرفتم جواب دادم... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
@audio_ketabکتابخانه صوتی4_5778257654950397228.mp3
زمان: حجم: 13.99M
📚کتاب خداحافظ سالار ⃣1⃣ 🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ... همسر شهید سرلشگر حاج 🌹اثر حمید حسام 🎙باصدای:مرتضی رضایی @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پانزدهم5⃣1⃣ در اتاق را باز می‌کنم. صدای سوت سه برادر متفاوتم، خانه را بر می‌دارد.
🍀 ⃣1⃣ کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد، مکث می‌کنم‌. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: _مبارکت باشه. نیمچه لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: _ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. _ می‌دونم بابا.‌ من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه‌ی رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند‌. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. دلم می خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم: - امید نگاه های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده ایی، درحالی که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم. دایی نظرم را می خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می کند؛ هر چند که بنده ی خدا می خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند : - سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست. - بله، ماهم منتظریم . ان شاالله به سلامت بیاد و بقیه ی کارها درست بشه. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡