『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برا
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_پانزدهم5⃣1⃣
هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو
شونم و صدام کرد:خانم
- برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم
داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن
گفتم:نه چطور!؟
_ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از
رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به
سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان
اومدی!؟
_ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم
بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد
_ متاسفم واقعا...
اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود
قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری"
یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.
آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی
برگشتم خونه هوا تاریک شده بود.
تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه
خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در
میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه.
_ کاغذو برداشتم یه نامه بود:
“یاهو“
_ مادر عزیز تر از جانم سالم
_ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من
مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به
خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد.
_ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را
میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم.
_ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد
داد.
_ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت
کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ
شود.
_ مادر جان برای شهادتم دعا کن...
_ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد
_ حلالم کن...
پسر خطا کارت "محمد جعفری"
با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که
روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی
نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم
از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به
فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات
کامل برسم.
اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم
ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم...
اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود
ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو
دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود
دانشگاه خیلی خلوت بود.
تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره
خانم مهندس بشم برای خودم
تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت
برمیگشت
همون روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبی بود.
اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود.
از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا
سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی
که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر
میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه.
اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک.
زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه.
اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن.
چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه
باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش
بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای
سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود .
عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس
بفروشن آخه گرون بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه...
#ادامــه_دارد...⏱
@audio_ketabکتابخانه صوتی4_5778257654950397227.mp3
زمان:
حجم:
13.35M
📚کتاب خداحافظ سالار
#قسمت_پانزدهم5⃣1⃣
🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ...
همسر شهید سرلشگر حاج #حسین_همدانی
🌹اثر حمید حسام
🎙باصدای:مرتضی رضایی
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ری
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پانزدهم5⃣1⃣
در اتاق را باز میکنم. صدای سوت سه برادر متفاوتم، خانه را بر میدارد. دست روی گوشهایم میگذارم و با چشمانم صورتهای پر از شیطنتشان را میکاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشستهاند و سرهایشان را به سر او چسباندهاند و همانطور که فشار میدهند، شعر میخوانند و سوت میزنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلیاش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف میکند.
حالا نوبت تکههایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانهشان زیر سوال است.
_ جودی ابِت شدی!
_ اعیونی تیپ میزنی!
_ ضایعتر از این لباس نبود دیگه!
_ هرچی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول!
و فرصتی نمیماند برای حرف زدن من.
دستی برایشان تکان میدهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک میزنند که پدر بلند میشود و به سمتم میآید. حیران میمانم. به چشمان علی نگاه نمیکنم، چون حرفهایش را میدانم؛ اما عقلم نهیبم میزند. در آغوش میکشدم و سرم را می بوسد. جعبه ی کوچکی می دهد دستم و همین هیجانی می شود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد:
- دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مرده بودیم.
و قهقهشان.
امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان می دانند و من نمی دانم. پدر دست دور شانه ام می اندازد و مرا با خود می برد و کنارش می نشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه ی آنچه اطرافم است دوست داشتنی هایم هستند؟
وقتی مادر را با ظرف اسپند می بینم که دور سر جمع می چرخاند و طلب صلوات می کند، میفهمم که چند لحظه ای زمان را گم کرده ام.
دستان پدر روی شانه ام است و من دوزانو نشسته ام. زبان در می آورم برای سه تایشان و چهار زانو می شوم. پسرها دادشان می رود هوا که :
- عقده ای!
- بابا همین کارها رو می کنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند!
مسعود شیطنتش گل می کند :
- مادر من، فمنیست ها این همه خون جگر خوردند به شما زن ها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغز بارشون می کنید!
مادر محکم و جدی می گوید :
- ببینم چی گیر شما مردا می آد که این قدر دنبال این هستید حقوق ما زن ها رو بگیرید؟
- تساوی و دیگر هیچ.
علی می گوید :
- خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه.
- همین همین. می خواستم ببینم حواست هست یانه.
مادر تمام دانسته های مطالعاتی و معلمی اش را ندید می گیرد و جواب عوامانه ای می دهد بی نظیر :
- پس لطفا اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید.
سعید و علی چنان می خندند که مسعود کم می آورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آن ها را نگاه می کند :
- واقعا که !
این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما می خندید. حقتونه هرچی این زن ها سرتون می آرن.
می گویم :
- مسعود خان بالاخره ما مظلومیم و توسری خور و کلفت یا قلدریم که سرشما بلا می آریم؟
مسعود دو زانو می شیند و گلویی صاف می کند :
- خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا می آی، پس الان موجودیت نداری که حرف بزنی.
مادر خم می شود و ظرف کیک را مقابلم می گذارد و می گوید :
- نیاز زن ها به شخصیتشونه، نه این کارو اون کار با روابط عمومی بالا.
عشق مادری رو ببین.
پدر بحث را جمع می کند و می گوید : شمعش کو؟
همه نگاه می کنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سوالی بود. سعید می گوید:
_ من نذاشتم بخرند.
_ بابا ما نفهمیدیم شمع برای مردههاست یا زندهها؟ برای هر دوتاش روشن میکنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش.
با تشر میگویم:
_ ای نمیری مسعود با این مثال زدنت.
مادر میگوید:
_ اِ دور از جون. مسعود خجالت بکش.
چاقو را بر میدارم و اشاره میکنم به سهتاییشان و میگویم:
_ دوتاتون دست بزنه و یکیتون هم بره چایی بریزه تا ببُرم.
قیافههاشان دیدنی میشود. کم نمیآورم:
_ اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلا کیک رو حذف میکنیم و فقط به کادو میپردازیم.
علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آنها میگذارد و همزمان که بلند میشود، میگوید:
_ باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم میرسه.
و میرود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع میکنند به دست زدن چاقو را میبرم سمت کیک و نگه می دارم:
_ نه فایده نداره محکمتر بزنید.
مسعود چشمک میزند:
_ ضرب المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم!
سعید با مبینا تماس میگیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنتها را تکرار میکنند. مخصوصا مسعود که از پایههای میز و استکان خالی و مورچهی کنار کیک هم عکس میگیرد و برای مبینا میفرستد. احساس همیشگی تنها بودن مبینا میآید سراغم.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡