『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهوپنجم5⃣5⃣ حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهوششم6⃣5⃣
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای رادیو بلند است. مادر تمام تنهایی هایش را با این رادیو پر می کند. نماز و خرید و شام تمام می شود٬ اما علی نیامده و همراهش هم جوابگو نیست. پدر سر به زیر نشسته و دارد سبزی پاک
مي كند. ظرف ها را كه جا به جا مي كنم، مي گويم:
-ميخواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزي ها فرار كنم مادر مي گويد:
-اتفاقا شما بايد باشي.
لبم را بر مي چينم:
-چيزه...اذيت مي شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامي ميكند و مي گويد:
-لطف سبزي پاك كردن به دور هم بودن خانواده اس. علي كه نيست تو بلش حداقل بابا جون.
مي نشينم سر سبزي ها و مي گويم:
-شما بايد روان شناس مي شديد. يه جوري صحبت مي كنيد آدم مجبور ميشه كوتاه بيايد.
دسته جعفري را مي كشم مقابلم و مي گويم:
- من جعفري ها را پاك مي كنم كه سخته!
پدر مي گويد:
-تو پيش ما بشين، اصلا دست به سبزي هم نزن.
مشغول مي شوم. مادر كمي من و من مي كند:
- اومم...ليلا جان!...نظرت چيه؟!
با بي خيالي مي گويم:
- سبزي هاي خوبيه. مخصوصا جعفري ش كه گِل هم نداره و من الان تمومش مي كنم و بقيه اش هم سهم علي و والدينش.
مادر مي گويد:
-نه مامان جان ، خواستگار رو مي گم.
پدر لبخند مي زند و سرش را از سبزي ها بالا نمي آورد و من حس مي كنم كه سرخ شده ام. مادر مي گويد:
- اون شب كه اون سه تا نذاشتند درست و حسابي صحبت كنيم، حالا تا نيستن...
دستپاچه مي گويم:
-اول علي را سر و سامام بديم بره خونه ي بخت، براي من وقت زياده.
مادر مي خندد و مي گويد:
-پسر نمي ره خونه بخت، دختر مي ره خونه بخت.
-چه فرقي داره؟اصلا من كار دارم.
پدر بلند مي خندد. خوش حالي اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بي حس شده انگار. صداي در كه مي آيد خدا را شكر مي كنم. علي از اين حال و روز نجاتم مي دهد. مادرمنتظر است تا در سالن باز شود و علي را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز مي كند و ما را مي بيند كمي مكث مي كند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمي دهد.
-خوش اومدي آقاي دوماد. بذار اول زن بگيري؛بعد شب گرد بشي ، جواب تلفن هاي ما رو ندي، شام خونه مادرزنت رو بخوري، با خانمت دعوا كني با اين قيافه بياي خونه. هنوز كه خبري نيست مادر جون.
علي از شوخي مادر، حال و هوايش عوض مي شود. پدر نمي گذارد فضاي شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيزها را مي گذارد جلوتر و مي گويد:
-ليلا سهم شما رونگه داشنه.من كه جور كسي را نمي كشم. خود داني پسر جون. من هم از ترس اين كه بگويند غذاي علي را بياور مي گويم:
-غذاتم روي ميز آشپزخونه س. رستوران نيست كه هر كس هر وقت خواست بياد، مي خواستي سر سفره خانوادگي بيايي. هر كي گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
فرصت را غنیمت می شمارم و پیام می دهم به مسعود:
-«جای شما دو تا خالی! این جا بساطی داریم. دبش! اگه گفتی عروسی کیه ؟»
توی ذهنم گزینه هایی که می شود این دو قلوها را سر مار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را بر می دارد و چنان جا می خورد که نا خود آگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان.
-خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نیست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شیژون پایین اومده قبول کرده بریم براش خواستگاری. امشب قراره بریم ان شاء الله. خودم می خواستم آلانا به تون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم.
بقیه حرف ها مهم نیست. با خودم می گویم: این مسعود پیام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دو پاست دیگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمین را دور می زند، آسمان را پایین می کشد تا به نتیجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چیزی برود.
مادر صدایم می زند و می روم پیشش.
-به علی یه زنگ بزن بگو چه گل و شیرینی ای بگیره. یه وقت بد سلیقگی نکنه.
گوشی را بر می دارم. جواب که می دهد، می گویم:
-دسته گلی که قراره خاطره زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟
-اومم... با این زاویه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟
-خب سلیقه ات رو هم چاشنی گزینه های قبلی کن و البته نهایت آرزوت هم توی یه دسته گل مشخص می شه دیگه. اما شیرینی. اینو هر چی خودت دوست داری بخر.
با مکثی می پرسد:
-چرا؟
چون از حالا دارید تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتند های شکمی رو انجام می دید. و شما مردها عبد شکمید و من نظری ندارم.
می خندد:
-که ما عبد شکمیم؟باشه خدا بزرگ ترین امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم.
می خندم و خداحافظی می کنم.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡