eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣ ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای ع
🍃 ⃣4⃣ نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد. میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو نیوردن حالا من چیکار کنم؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت... _ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه _ آروم بی سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر _ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم من مثل زهرا قوی نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم... قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون کنم عجب شبی بود ... _ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلی داغ بود... - علی خوبی؟بزن کنار خوبم اسماء - میگم بزن کنار - داری میسوزی از تب با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو هزیون میگفت ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد _ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود بهش سرم وصل کردن ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم - الو داداش سالم فاطمه جان - إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟ آره عزیزم - واسه شام نمیاید؟ به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم سرم علی تموم شد _ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد میخواست بلند شه که مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمی آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پایین لبخندی بهش زدم و گفتم خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علی _ خوب باشه من خوبم بریم کجا - خونه دیگه ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم - خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما.... جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر میکردم بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_سی‌‌و‌نهم9⃣3⃣ شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، ق
🍀 ⃣4⃣ نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را می خواند که می گوید: - مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد . اگه نپرسی هم که ... دستش را بین موهایش می کشد . - من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد . خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم . سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم . یقه ی لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم . گاهی هم سر به کوه می گذاشتم . چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم . مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم . نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم : -هوای مه آلود هنوز هم هست . علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد . - فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد . ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد . تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود . آرام می گویم : - وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و هم‌رازت بشه و درکت کنه .... شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی . می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم . - ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو می‌ره ، اینا همش بلوفه . علی آرام زمزمه می کند : - و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره . چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی، هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی . مرگ هست اما نه برای من . بلند می شود که برود . دفترم را هم می‌زند زیر بغلش . حرفی نمی زنم . تا می آیم اعتراض کنم می پرسد : - چیه ؟ جواب می دهم : - هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری ! می خندد و می گوید : - چقدر خوندن این کتاب طولانی شده! - هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند . من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم . علی با تعجب نگاهم می کند : - این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟ - به جان خودت اگه قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن . می نشینم . گلویم را صاف می کنم : - خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد . با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند ! - و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی. _ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند . می گوید: _ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار . این قدر بی کار نگرد و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم. متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم . می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم . شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله‌ی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد . پلک‌هایم سنگین می شود ..... دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡