『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهویکم1⃣5⃣ پدر حرفی نمی زند. این اختیار دادن هایش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ ا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهودوم2⃣5⃣
تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده ام.
با مديريت پدر فعلا دنياي خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم كه چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از كنارش با سكوت گذشت.
مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت كنم يعني حال علي را مي خواهد بداند.
مي نويسم:
-علي آرام است. فقط همين. دلم مشهد مي خواهد مسعود. شيخ بهايي را.
-چرا شيخ بهايي؟
-چون تو مي خواهي مثل شيخ بهايي بشوي.
علامت سؤال مي فرستد.
تماس بگيرم راحت ترم. قطع مي كند و مي نويسد:
-سر كلاسم نمي تونم حرف بزنم.
پس هنوز روبه راه نشده است كه سر كلاس به پيام پناه آورده است.
مي نويسم:
-بلدي با هنر مهندسي ات، حمامي عمومي بسازي كه آب خزينه اش براي چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يك شمع؟
-معماي سخت تر از اين بلد نيستي ؟
-يا ساختماني بسازي از گل و آجر كه مقابل زلزله ي هفت ريشتري طاقت بياورد؟
-ليلا اين قدر تيز هوش نيستم. اصلا مگر مي شود بچه؟
-با علم امروز آن ور آبي ها نه! اما با علم شيخ بهايي مي شد.
حمامش را انگليسي ها آمدند كه از معماري اش سر در بياورند. خراب كردند، نه ياد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است.
چه تكاني مي خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.
طول مي كشد تا جواب دهد:
-منظور؟
اين يعني كمي گيج و عصبي شده است. برايش شكلك بوس مي فرستم وبعداز مكثي مي نويسم:
علمي كه آن ور آب، پُز آن را مي دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت كشور خودمان را مي داني. پدرش را دارند در مي آورند. فصل رنگ نيست. دنگ ز فنگ زندگي نبايد از مقابله ي جنگي غافلت كند چرا تو شيخ بهايي نشوي. آن سعيد هم خوارزمي؟
شكلك هاي در هم مي فرستد.
پدر دارد صدايم مي كند براي غذا. آخرين پيام را تند تند تايپ مي كنم.
الگوريتمي را كه در كتاب رياضي مي خوانديم يادت هست؟الخوارزمي بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يك كامپيوتر هم كار بچه هاي خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايي جان!
سلام خوارزمي را هم برسان.
تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر مي گويد:
-چرا راه دور بريم. دختراي فاميلمون هستن ديگه.
مادر دارد خورشت را مي كشد و پدر برنج را. علي مي گويد:
-إ پدر من؟شما امروز جز سر و سامان دادن زندگي من بحث ديگه اي نداريد؟
-آخر تو الان بايد دو تا بچه داشته باشي؛ اما هنوز اجازه ندادي يه خواستگاري برات بريم.من هم اشتباه كردم قبول كردم درست تموم بشه، سربازي بري، سركار بري، مگه زن مي گرفتي اينا انجام نمي شد؟ الان سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمي خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه.
مي گويم:
-مديوني اگر قانع شده باشي.
پدر مي خندد. علي بشقاب را جلوتر مي كشد و ابرويي بالا مي اندازد:
-حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره.
مادر بشقاب علي را بر مي دارد.
قاشق و چنگال علي در هوا مي ماند و چشمش رد بشقاب مي رود.
-اصلا به من چه براي تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو.
پدر هم به خنده مي افتد. امروز حالت چهره ي پدر و كارها و حرف هاي مادر با هميشه فرق كرده است. علي نگاهي دور مي چرخاند و مي گويد:
زن مي گيرم.به جان خودم زن مي گيرم.فقط الان بذاريد غذامو بخورم.
مادر بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاكي به سرم مي ريزم.
پدر قاشق علي را در هوا مي گيرد. مي گويد :
-ديگه چيه؟الان دقيقا مشكل چيه ؟
پدر قاشق را همين طوري در هوا نگه مي دارد و مي گويد:
-بگو كسي مد نظرت هست يا نه؟
-مي گم، به جان خودم مي گم. بذاريداين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم.
لبخند شيطنت آميزي مي زند و چشمكي كه فكر مي كند مادر را خام كرده.
-الان من بايد چي كار كنم تا شما راضي بشي؟
باور كنيد هيچ موردي توي ذهنم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهودوم2⃣5⃣ تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهوسوم3⃣5⃣
-مديوني اگه يه كم خجالت بكشي!
علي چشم غره مي رود. محل نمي دهم:
-كلا كسي مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟
خيز بر مي دارد سمتم. جيغي ميزنم و فرار مي كنم. پدر دستش را مي گيرد:
-پسرجان! الان دقيقا ما چه جوري شما رو به دختراي مردم معرفي كنيم؟
از آن عقب مي گويم:
-بگيد يه وقت خداي نكرده فكر نكنيد پسرم مثل توپ صد و بيست مي مونه.فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتما فاتحه تون خونده ست.
-خواهرت رو بايد با خودمون ببريم.
علي بلند مي شود:
-من كه زن نمي خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يكي رو پيدا كنيد. فقط من كليشرط و شروط دارم ديگه.
دستش را تكان مي دهد به معناي خداحافظي. قبل از اين كه وارد اتاقش بشود مادرمي گويد:
-پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع كن. چادر مسافرتي هم توي انبار هست.
علي تكيه به ديوار مي دهد و صدايش را كش دار مي كند و مي گويد:
-مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم.
مادر بر مي كردد سمتش و مي گويد:
-اصلا كوتاه آمدن در كار نيست. ديگه خيلي داري بي هدف زندگي مي كني.
همه چيز كه درس و كار نيست. آدم نصفه نيمه اي الان تو.
علي حرف دارد اما نمي زند، حالا سرش را به ديوار تكيه مي دهد. دلم برايش مي سوزد. آرام مي گويد:
-جدا كسي مد نظرم نيست،اما اگر هم مي خواهيدكسي را انتخاب كنيد...
هوووف....خيلي دقت كنيد. تمام زندگي و افكار و اهدافم را نتركاند. من حوصله ي دعوا و درگيري و توقع و اين مسخره بازي ها رو ندارم.
دلم مي خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يك داستان است؟اصلا ربطي به خودت دارد يا نه؟ مي رود داخل اتاق و در را مي بندد. توي ذهنم مرور مي كنم كه چه كسي روحيه اش با علي جور است و مي توانند يك زندگي شيرين با هم داشته باشند؟
مادرافكارم را پاره مي كند و مي گويد:
- ليلا! دختر آقاي سرمدي هست، همون كه چند بار خونه آقاي عظيمي ديديمش.
-به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه ي دخترايي كه دور و برمون اند، فقط اگه علي لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه.
ابرو در هم مي كشد و با غيظ نگاهم مي كند. مي خندم.
-آي آي مامان خانم! طرف بچه تو نگير.
اما ريحانه، همراه خوبي براي علي مي شود..
همراهي هاي پدر، تمام سعي اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من براي خريد همراهش بروم. علي هم مي آيد. خوشحال مي شوم كه تنها نيستم. پدر نمي رود براي خريد. مي پيچد به سمتي ديگر و كنار پاركي مي ايستد.
با تعجب مي پرسم:
-چيزي شده؟چرا اين جا؟
-هوا خيلي خوبه، كمي قدم بزنيم. چند كلمه هم حرف دارم.
علي مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم كه چه كنيم ؟لحظه هاي گنگ را دوست ندارم. سكوت زود مي شكند:
-خواهري! شايد من نبايد دخالت كنم، اما...
نفسش را به سختي بيرون مي دهد. پدر از سكوت پارك دست نمي كشد.علي هر چه قدر نگاهش مي كند فايده ندارد. ادامه مي دهد:
-من در نبود تو چيزهايي ديدم كه شايد اين كه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هر چند الان ديره، اما لازمه كه بدوني...
دوباره مكث مي كند. پدر نمي گذارد علي ادامه دهد.
-ليلا جان، سخت ترين كار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصا اگر حرفي كه درباره ات مي زنند صد در صد غلط باشه. بايد خيلي تلاش كني تا رفع اتهام كني.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
1_113149387.mp3
8.12M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
به یاد اربعین و کربلا✨
التماس دعا💚
@shohaadaae_80
رفقا دقت کردین موقعی که میخوایم درس بخونیم خوابمون میگیره!!؟😴
💤گفت:
《توی جلسه درس خوابم میگیره ولی توی رختخواب بیخوابی میزنه به سرم!》
⏸استاد گفت:
《#عمرت_بیبرکت_شده طی میشه بدون اینکه بتونی ازش استفاده کنی!!!》
‼️فرمود:
《یکی از دلایل بیبرکت شدن عمر، #تهاون (سستی) در نماز است.》
#تلنگر_روزانه🔎
چقدر به وصیت شهدا عمل میکنیم⁉️
جاهل را دانش بیاموزید 📚✏️
و با عالم گفتگو نمایید.😇
🍃•|وصیتنامه شهید
مرتضی توکلی|•🍃
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
#اُحِکٍاْمٍْدُرٍسِّخِوَنِدٍنٌ📖
🏢حوزه یا دانشگاه؟🏤
❓ اگر پدر و مادرمان مخالف تحصیل در حوزه باشند چه وظیفهای داریم؟
✅بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای
•🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
#دٌرٌسٌِخْوَنٌدًنٍُِبْهُْسَبٍکُّشْهٍدُاِ🌹
🧔🏻محمد سال چهارم ریاضی فیزیک بود، بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها، آن سال قرار بود برای اولین بار بعد از انقلاب (سال ۱۳۶۲) کنکور برگزار شود. کنکور دومرحلهای تستی و تشریحی بود تعداد داوطلبین هم طبیعی است که خیلی زیاد بود از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۲...
🔏قبول شدن زیاد هم آسان نبود. محمد هم توی انجمن اسلامی فعالیت داشت، خبرنگار مجله آینده سازان که مجله فرهنگی اتحادیه انجمنهای اسلامی بود و نیز عضو فعال تشکیلات حزب جمهوری اسلامی بود. علاوه براینها شبها هم میرفت بسیج و پست میداد. پدرم خیلی نگران درس او بودند. به او میگفتند من نمیبینم کتاب دستت بگیری.📖❌
محمد توی خانه هم که میآمد یا مشغول مقاله نویسی برای نشریه دیواری توی دبیرستان بود یا در حال بازنویسی گزارش برای مجله و کلا فعالیتهای غیر درسی.. اما نمرههایش اصلا کمتر از ۱۹ یا 19.5 نبود! یکبار از او پرسیدم محمد تو کی درس میخوانی؟
💠گفت اولا سعی میکنم درسها را قبل از تدریس یک دور حتی تند، بخوانم تا بدانم قراره چی درس بدهند.
💠دوما سر کلاس خوب گوش میکنم اگر اشکال داشتم همانجا میپرسم.
💠سوما زنگ تفریح که همه شروع به شلوغ کاری میکنند من فوری تمرینها و تکالیف همان درس را حل میکنم. چون تازه درس دادهاند هم بهتر حل میکنم هم دوره میشود و مطلب بهتر در ذهنم جا میافتد. من وقت درس خواندن ندارم و باید نمراتم هم خوب باشه تا بابا از من راضی باشند. همین طور هم بود.
👴🏻پدرم گاهی تعجب میکردند ولی محمد اکثرا نمره اول کلاسشان بود و معلمها از او کاملا راضی بودند. در کنکور همان سال در مرحله تستی و تشریحی با رتبه بسیار خوب قبول شد و در رشته مهندسی شیمی صنایع گاز، به دانشگاه صنعتی شریف راه یافت.
🌺شهید محمد شاهرخی
•📚| @shohaadaae_80 |📚•
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تخریب_قبور_ائمه_بقیع💔
🎥ما بقيع و ميسازيم
🎤محمدحسین پويانفر
♡| @shohaadaae_80 ♡|
هیچ چیز نباید جای خوب درس خواندن را در زندگی دانشآموز بگیرد✨.
🎙مقاممعظمرهبری
💚خطاب به دانشآموزان
•🔖| @shohaadaae_80 |🔖•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهوسوم3⃣5⃣ -مديوني اگه يه كم خجالت بكشي! علي چشم غره مي رود. محل نمي دهم: -كل
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهوچهارم4⃣5⃣
تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها...تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این...
حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم:
-لعدها چی؟
-بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی.
آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم...واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم.
-شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت.
خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است.
سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام.
سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید:
-با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری.
لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم.
نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود.
-می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش.
سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.
نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم.
گرم و شیرین است و می چسبد.
- من آخر هفته عازم هستم.
علی به سرفه می افتد. پدر نیم خیز می شود و آرام بین شانه هایش می کوبد.صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد:
-
-کجا ان شاء الله؟
او همیشه عازم است. مرغ خانگی نیست. پرواز آزاد دارد. دنیا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسایش داشته باشد.
علی دوباره به حرف می آید:
-من هم می آیم.
پدر نوشیدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گوید:
-کجا ان شاء الله؟
- مکر جنگ نیست؟ خب من هم هستم. مثل شما.
- باش. اما همین جا رزمنده باش.جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همین بچه های محل رو که جمع کردی، یعنی که داری یک گردان دویست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو این جا، مطمئن هم باش دشمن یکیه.
سکوت می نشیند بین جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گوید:
- لیلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر من پدری که برایت کم گذاشته از دست ندهید. من ارزش این را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهوچهارم4⃣5⃣ تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهوپنجم5⃣5⃣
حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده ای ! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ویران و قوه ی ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم یا احترام کنم و سرم را پایین بیندازم.
- من می روم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنیا باشه که خیلی زود دیر می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته آب رو که زود بخار می شه نخور. من الان نباید غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که.
باید متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنیم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آینده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داریم. اشکم نه به اختیار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازیر می شود.
پدر بلند می شود و کنارم می نشیند. سرم را به سینه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم ، اما دوست دارم در آغوشش سال ها ی بمانم. حالا می فهمم چرا این سال ها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سینه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم.می خواستمش.
حس می کنم محکم ترین تکیه گاهی است که همیشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آید که خانواده مردی دیگر را آواره و گرسنه و ترسان ببیند. پدر که حتی طاقت دیدن رد سیلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از دیدن صحنه ها. حسی عجیب به جانم می نشیند. سرم را فرو می برم در سینه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گریه می کند. این را از صدای اشک هایش می شنوم. گریه می کنم و در پی پیراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدری تمام دنیا را می دهد.
-عزیزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواهد دیگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جا جوان هایی باشم که کنارشان می جنگم. لیلا جان! ظرفیت تو فراتر از اینهاست.باید برای کمک به دیگران زندگی کنی
خیلی حیفم می آد وقتی می بینم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بینم که غرق می شن ، در حالی که باید غریق نجات لاشند، دلم می گیره.
نفس های عمیقی می کشد. انگار هوای دنیا برایش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آن قدر که پدرم را می خواهم، تمام دنیا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پیشانیش را می بوسید. با پر مقنعه ام اشک هایم را پاک می کند.
-قیمتی تر از اشک تو دنیا پیدا نمی شه. دل مهربون اشک داره و حیفه که خرج دنیات و غصه های کوچیک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنیا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه. تو بزرگ باش لیلاجان.
آرام عقب می نشیند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنیای ما بوده یا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خیس است. شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر را می زند.
-خیالتون از لیلا راحت شد؟ این چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما باید باشی. باید بالای سرما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور و دیرت؛ عاقبت همه. نه الان که تعدامون کمه.
و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد.. تنها زمزمه ای می کند که:
-علی جان!..علی آقا...
می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ایم. آن قدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پیدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پیاده می کند و خودش راهی مسجد می شود.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#تلنگر_روزانه🔎
🍃•|وصیتنامه شهید احسان ادیب|•🍃
اگر درس می خوانید📖 سعی کنید
همراه با خودسازی باشد📿 تا در این
صورت مفید باشید☺️ وگرنه درس
بدون خودسازی چه فایده⁉️
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
به یک خادم تبادل 📬
و یک خادم پستگذاری📩
#باسابقه و بسیار فعالوترجیحا دهههشتادی نیازداریم🌈
سریع بیاد پیوی @Shheed_BH_80
#اٍحُکَاْمًْدُرًسٍَخِوٌنَدًنّ📖
💒مدرسه⛪️
❓ آیا استفاده از گچ و کاغذ مدرسه اشکال دارد؟
✅ بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای
•🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
#دٌرٌسٌِخْوَنٌدًنٍُِبْهُْسَبٍکُّشْهٍدُاِ🌹
🎓اگر همشاگردیهایم
توفیق آمدن به جبهه را ندارند،
به وسیله #درس خواندن در مدرسه مشت محکمی👊🏻
به دهان جهانخواران بزنند
تا دیگران نتوانند به حق، زور بگویند.⚠️
🌺شهید محمدرضا زارع بیدکی
•📚| @shohaadaae_80 |📚•
#گْوِشٌَبٍهٌِفْرٌمٍاَنٌُرِهٍبّرٍیٍ👂🏻
جوانها باید خودشان را تقویت کنند💪🏼
□| @shohaadaae_80 |□
#خٌنّدٍهًُحَلٌاْلَ_ّتّوّیَ_ِزُنٍگٌِتْفّرُیُحٌ🔔
🙃برنامهروزانه بعضیاز دهههشتادیها👇🏻
🌤 صبح: الان بخوابم که عصر بتونم درس بخونم.🛌
🌥عصر: الان بخوابم که شب بتونم درس بخونم.🛌
🌙شب: الان بخوابم که صبح بتونم درس بخونم.🛌
(و این چرخه معیوب ادامه دارد...)😅
•🖊| @shohaadaae_80 |🖊•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#توجه👇🏻
✨کارای لذت بخش💫
جمعیش بیشتر حال میده!!😍
مثل
کتاب📖 خوندن!!
داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم،
تو و رفقات هم دعوتی...😋
نگی نگفتیم...😜
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهوپنجم5⃣5⃣ حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهوششم6⃣5⃣
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای رادیو بلند است. مادر تمام تنهایی هایش را با این رادیو پر می کند. نماز و خرید و شام تمام می شود٬ اما علی نیامده و همراهش هم جوابگو نیست. پدر سر به زیر نشسته و دارد سبزی پاک
مي كند. ظرف ها را كه جا به جا مي كنم، مي گويم:
-ميخواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزي ها فرار كنم مادر مي گويد:
-اتفاقا شما بايد باشي.
لبم را بر مي چينم:
-چيزه...اذيت مي شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامي ميكند و مي گويد:
-لطف سبزي پاك كردن به دور هم بودن خانواده اس. علي كه نيست تو بلش حداقل بابا جون.
مي نشينم سر سبزي ها و مي گويم:
-شما بايد روان شناس مي شديد. يه جوري صحبت مي كنيد آدم مجبور ميشه كوتاه بيايد.
دسته جعفري را مي كشم مقابلم و مي گويم:
- من جعفري ها را پاك مي كنم كه سخته!
پدر مي گويد:
-تو پيش ما بشين، اصلا دست به سبزي هم نزن.
مشغول مي شوم. مادر كمي من و من مي كند:
- اومم...ليلا جان!...نظرت چيه؟!
با بي خيالي مي گويم:
- سبزي هاي خوبيه. مخصوصا جعفري ش كه گِل هم نداره و من الان تمومش مي كنم و بقيه اش هم سهم علي و والدينش.
مادر مي گويد:
-نه مامان جان ، خواستگار رو مي گم.
پدر لبخند مي زند و سرش را از سبزي ها بالا نمي آورد و من حس مي كنم كه سرخ شده ام. مادر مي گويد:
- اون شب كه اون سه تا نذاشتند درست و حسابي صحبت كنيم، حالا تا نيستن...
دستپاچه مي گويم:
-اول علي را سر و سامام بديم بره خونه ي بخت، براي من وقت زياده.
مادر مي خندد و مي گويد:
-پسر نمي ره خونه بخت، دختر مي ره خونه بخت.
-چه فرقي داره؟اصلا من كار دارم.
پدر بلند مي خندد. خوش حالي اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بي حس شده انگار. صداي در كه مي آيد خدا را شكر مي كنم. علي از اين حال و روز نجاتم مي دهد. مادرمنتظر است تا در سالن باز شود و علي را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز مي كند و ما را مي بيند كمي مكث مي كند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمي دهد.
-خوش اومدي آقاي دوماد. بذار اول زن بگيري؛بعد شب گرد بشي ، جواب تلفن هاي ما رو ندي، شام خونه مادرزنت رو بخوري، با خانمت دعوا كني با اين قيافه بياي خونه. هنوز كه خبري نيست مادر جون.
علي از شوخي مادر، حال و هوايش عوض مي شود. پدر نمي گذارد فضاي شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيزها را مي گذارد جلوتر و مي گويد:
-ليلا سهم شما رونگه داشنه.من كه جور كسي را نمي كشم. خود داني پسر جون. من هم از ترس اين كه بگويند غذاي علي را بياور مي گويم:
-غذاتم روي ميز آشپزخونه س. رستوران نيست كه هر كس هر وقت خواست بياد، مي خواستي سر سفره خانوادگي بيايي. هر كي گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
فرصت را غنیمت می شمارم و پیام می دهم به مسعود:
-«جای شما دو تا خالی! این جا بساطی داریم. دبش! اگه گفتی عروسی کیه ؟»
توی ذهنم گزینه هایی که می شود این دو قلوها را سر مار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را بر می دارد و چنان جا می خورد که نا خود آگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان.
-خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نیست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شیژون پایین اومده قبول کرده بریم براش خواستگاری. امشب قراره بریم ان شاء الله. خودم می خواستم آلانا به تون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم.
بقیه حرف ها مهم نیست. با خودم می گویم: این مسعود پیام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دو پاست دیگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمین را دور می زند، آسمان را پایین می کشد تا به نتیجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چیزی برود.
مادر صدایم می زند و می روم پیشش.
-به علی یه زنگ بزن بگو چه گل و شیرینی ای بگیره. یه وقت بد سلیقگی نکنه.
گوشی را بر می دارم. جواب که می دهد، می گویم:
-دسته گلی که قراره خاطره زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟
-اومم... با این زاویه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟
-خب سلیقه ات رو هم چاشنی گزینه های قبلی کن و البته نهایت آرزوت هم توی یه دسته گل مشخص می شه دیگه. اما شیرینی. اینو هر چی خودت دوست داری بخر.
با مکثی می پرسد:
-چرا؟
چون از حالا دارید تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتند های شکمی رو انجام می دید. و شما مردها عبد شکمید و من نظری ندارم.
می خندد:
-که ما عبد شکمیم؟باشه خدا بزرگ ترین امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم.
می خندم و خداحافظی می کنم.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡