eitaa logo
شُهَداءُ‌الزِّینَب🥀🕊
306 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
967 ویدیو
2 فایل
بِسمِ‌رَبِّ‌الشُّـهَـداءُوَالصِّـدیـقـیـن #خادِم‌ُ‌الشُّهَداء فقط یک مدال بر روی سینه نیست! بلکه یک هدف و راه است ✨کارگروه شهدای زینبیه گلشهر کرج ✨ راه ارتباطی با ما : @BanOojn تاسیس : ۱۴۰۳/۱۲/۲۶
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم هم خونه مجردیش بود تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود رفتم اتاقم عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود من حنانه معروفی ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان عوض کردن مدل به مدل ماشین ها -سوووووگل سوووووگگگگگل سوگل سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم چیزی شده؟ -منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش -بتوچه مگه فضولی برو گمشو ریخت نحستو نبینم همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم موهامو باز کردم آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود ساعت ۴بود که خوابم برد .. نام نویسنده :بانو....ش ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
♡‍ بسم رب الحسین♡ 📚رمان: _رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند:قدم قدم با یه علم... رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج). این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟ وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟ میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازو هاش رو میگیرم و میگم: -چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟ صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه: _رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم. دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس. با بغض شروع کردم به نوشتن امروزم: حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم.حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد... ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!.... ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
✍️ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 پیاده روی اربعین 🔹 🔷کفش مناسب در مسیر پیاده روی اربعین؛ توصیه های لازم به زائرین در مسیر پیاده روی با تاسی از شهدای گرانقدر ۸ سال دفاع مقدس ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
| ادب حضور | سلام، اولین کلامی است که بر زبان می آوری . سلام ، نشانه ی ادب و اظهار اطاعت و وفاداری است. سلام،بهترین سخن و جامع ترین پیامی است که بین عاشقان حسین (ع) و او ارتباط برقرار می‌کند. ~مردی از شیعیان به امام صادق(ع) عرض کرد : من بسیاری از اوقات به یاد حسین (ع) می افتم،در آن حال چه بگویم ؟! امام فرمود: بگو {اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ} و سه بار آن را تکرار کن ؛ زیرا سلام به او خواهد رسید. چه از نزدیک باشد ، چه از دور ... به همین دلیل است که بیشتر زیارت های [سیدالشهداء ] با یک سلام آغاز می‌شود: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ... سلام بر تو ای حجت خدا ... این روایت ادامه دارد ... ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
@audio_ketabAUD-20210916-WA0038.mp3
زمان: حجم: 14.45M
📚 🎙    🌻«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»    📗 🔹️سرگذشت داستانی حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان ( عج) ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••
بسم‌الله 📚رمان 🔹 --- نعمان تو از این پس آنچه هاشم طراحی می کند، می سازی. باید چنان کار کنی که او نتواند هیچ گونه اشکال و ایرادی بر تو بگیرد. نعمان کاغذها را بوسید و گفت: اطاعت میکنم، استاد! سری از روی تاسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم: پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم؛ آن وقت.... باز دستش را روی گردن بند گذاشت. --- همین حالا! لحنش آرام اما نافذ بود. پیش بند را از دور کمدم باز کردم. آن را روی چهار پایه ام انداختم و در میان نگاه خیره شاگردان، پشت سر پدر بزرگ از پله ها پایین رفتم. نگاهم به این طرف و آن طرف می پرید. می ترسیدم دو فروشنده دیگر و پدر بزرگم متوجه حالتم شده باشند. مادر ریحانه گوشواره ها را برداشت تا آن را به دخترش نشان دهد. خاطره های کودکی به ذهنم هجوم آورده بودند. به این می اندیشیدم که چگونه روزی با ریحانه هم بازی بودم. ولی حالا پسندیده نبود که به او نگاه کنم. می دانستم که ما دیگر آن کودکان دیروز نیستیم. پدربزرگ، با اخمی دلپذیر، دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت. --- نه خانم، این اصلا" در شان ریحانه ی عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر می داند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. ما متاسفانه چنین گوشواره ای نداریم؛ ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشواره های ما برای دخترم برازنده است. پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من آن را طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که پدربزرگ آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ اما بعید بود که مادرش زیر بار قیمت آن برود. گوشواره ها را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. --- طراحی و ساخت این گوشواره ها، کار هاشم است حرف ندارد. مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد. واقعا" زیباست؛ ولی ما چیزی ارزان قیمت میخواهیم. پدربزرگ به جای اولش برگشت. من می خواهم نظر ریحانه را بدانم. تو چه می گویی دخترم؟ خیلی ساکتی! کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه می گوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم. همان ریحانه روزگار گذشته بود. دستش را باز کرد و دو دیناری که در آن بود را نشان داد. --- از لطف شما متشکرم؛ اما فکر کنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند. آهنگ صدایش نیز آشنا بود. پدربزرگ خندید و گفت: چه نکته سنج و حاضر جواب! مادر ریحانه گوشواره ها را روی قفسه گذاشت و با نگاهش همان گوشواره های اولی را جست و جو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را درون جعبه ی کوچکی که آستر و جلد آن از مخمل بنفش بود قرار داد و آن را جلوی مادر ریحانه گذاشت. --- از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگم آفرین گفتم. از خدا خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی آن ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند. پدربزرگ آنها را به دو فروشنده دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند. --- من می دانم که قیمت این گوشواره ها خیلی بیشتر است. ما نمی توانیم اینها را ببریم. پدربزرگ جعبه را به جای اولش برگرداند و ابروها را در هم فرو برد. --- به خدا قسم ، باید آن را ببرید. این گوشواره ها از روز اول برای ریحانه ساخته شده است. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم می دانم و ابوراجح. بالاخره ما خرده حساب هایی با هم داریم. پدربزرگ با زبانی که داشت سرانجام آنها را راضی کرد گوشواره ها را بردارند و با خود ببرند. وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچه گلدوزی شده قرار داد، مادرش گفت: این دست مزد گلیم هایی است که ریحانه بافته است. پدربزرگ سکه ها را برداشت و سپس آنها را در دست من گذاشت. --- این سکه ها را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای کارش گرفته باشد. تصمیم گرفتم آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم. ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏 ╰┈➤@Shohadaozeynab •••