eitaa logo
🌹معرفی شهدای شهرستان خوی🌹
561 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
5.8هزار ویدیو
43 فایل
کانال معرفی شهدای شهرستان خوی🌷 به حول و قوه الهی در راستای معرفی شهدای پرافتخار شهرستان شهید پرور خوی ایجاد شده است. #کپی_آزاد🌹باصلوات بر ظهور حضرت مهدی(عج) جهت ارتباط با یکی از مدیران کانال به منظور مطرح کردن انتقاد و پیشنهادهای خودتان↙ @karbobala_72
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃🌷 🌷 🕊 🌷 تو زنده ای و شب قدر مرا می بینی... دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بکش تو فرشته ی شفیع من به درگاه حق باش... 🌷 تو زنده ای و پیش خدا آبرو داری... خدایی که فقط او اسم تو را می داند... 🌷 که نشان از مادرت فاطمه داری تو را به حقیقت لیله القدر که حضرت مادر است سوگند می‌دهم دستی برآر و دست های خالی‌ام را بگیر که سخت محتاجم... 🌷 🕊 🌷 🕊 🌷🕊🌷 @Shohadaye_khoy
🌷🍃🌷🍃🌷 🌹 🕊 🌹 تو زنده ای و شب قدر مرا می بینی... دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بکش تو فرشته ی شفیع من به درگاه حق باش... 🌹 تو زنده ای و پیش خدا آبرو داری... خدایی که فقط او اسم تو را می داند... 🌹 که نشان از مادرت فاطمه داری تو را به حقیقت لیله القدر که حضرت مادر است سوگند می‌دهم دستی برآر و دست های خالی‌ام را بگیر که سخت محتاجم... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹🕊🌹 @Shohadaye_khoy
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 حکمت خرابی آمبولانس و پیدا کردن آمبولانسی داشتیم که دائم رسیدگی میشد. سابقه خـرابی نداشت. در راه برگشت از منطقـه، در یک سرپایینی خـاموش شد. هرچه استارت زدم روشن نشد.از تعمیرگاه ارتش هم آمدند اما فـایده ای نداشت. لذا تصمیم برآن شـد تا شـب نشده یک تانکـر بیـاید و بکسـل کند. اما وقتی به آمبولانس وصـل شد، گـاز که میداد خاموش میشد! گفتم: «فایده نداره، بعداً می آییم آنرا میبریم.» صبح زود رفتم سراغش. تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی صخره مانند که دقیقـاً روبـروی مـاشین بود. دیدم تعـدادی پـلاک و استخوان افتاده بود. پیکر مطهـر هفت بودند. بچـه ها را خبـر کـردم و پیکـرها را داخـل ماشین دیگـری گذاشتیم. بطـرف آمبولانـس کـه رفتم، بچه هـا فکر کردند من فـراموش کرده ام ماشین خـراب است؛ خندیدند! اما ماشین با همـان استـارت اول روشـن شـد! 🎙راوی: محمد احمدیان
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گمـــنامی🍃 تنها برای شهرت پرســـتان درد آور است وگرنه همه اجــــر ها در گمـــنامی است...
خوش به حال او ، پیش از آنکه مرگ لحظه ای به بردنش فکر بکند بی هوا پرید بی نشان نام کوچکش بود نام خانوادگیش
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 هیچی نداشت ... نه نه هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود شناسایی اش کرد. واسه همین تمام لباساش رو درآوردن بلکه جاییش اسم و مشخصاتش رو نوشته باشه. فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده. بالاجبار به عنوان ، در بهشت زهرا (س) دفن شد. چند سال که گذشت، برحسب اتفاق، مادری که دنبال فرزند مفقودش می گشت، عکس او را دید و پسرش را شناسایی کرد. از آن روز به بعد روی سنگ مزار، بجای نوشتند : و از آن روز تا امروز، خانواده از مشهد الرضا، برای زیارت مزار فرزندشان به بهشت زهرای تهران می آیند .
22.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-شهادت‌آمدنی‌ نیست.. رسیدنی‌است؛ بایدآنقدر‌بدوی‌تا‌به‌آن‌برسی...ا 🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سلام بر آنهایے ڪہ بياد بےنشانشان حتے براے هم نگذاشتنــد ... سلام بر خوشنام را یاد کنیم با ذڪر
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود. عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند. ناگهان در خاک های اطراف چیزی سرخ رنگ نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست. جلوتر که رفتم دیدم یک انگشت راست. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است. خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند. یک استخوان لگن، یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بوده با امام حسین (ع) در عصر عاشورا. روضه ای بر پا شد. شادی روح و
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 ما به منطقه طلائیه رفتیم. مدتی بود که هر چه تلاش می کردیم بی فایده بود. خودشان را نشان نمی دادند. شب در مقر سوره واقعه را خواندیم و خوابیدیم. صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری بود نماز را خواندیم. سپس در حضور یکی از برادران با حال عجیبی خواندن را شروع کرد. وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت : "السلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح التی ..." که یکباره پیکر یک به زمین افتاد! حال همه بچه ها تغییر کرده بود . بعد از اتمام برنامه با توکل بر خدا و با روحیه ای عالی مشغول کار شدیم . باورش سخت است. اما اولین بیل که به زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد: ... ... ... به اتفاق بچه ها با دست خاکها را کنار زدیم . شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود . همه می گفتند: کار خودش را کرد . پیکر کاملا از خاک خارج شد. اما هر چه گشتیم از او خبری نبود! او یک بود. ما پس از پایان همگی را به حق سید و سالار قسم داده بودیم . حالا به همراه پیکر این به جز سربند زیبای کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد . روی آن کتابچه نوشته شده بود: 📚 کتاب شهید گمنام، صفحه ۱۵۸ - ۱۵۹ شادی روح و