﷽
حق الناس
با هیچ چیزی جز بخشش شما
از بین نرفته و پاک نخواهد شد…
اگر بدی از جانب من به شما روا رفته
(مثل محتوایی که باعث اتلاف وقت شما شده)، در این ایام عزیز و پرقدر و به حرمت صاحب آن مولا حضرت علی امیر المومنین(ع)؛
"حلالش کنید…"
اگر چه بى كلمات
سخت تر بود
تحمل دنيا
وليكن من همچنان
با سكوت
حرف زدم
كه كلمات كافى نبود🤍🌱
@ShugheParvaz
از زبان شما (۱)
برای یافتن سوژه، در کل، دو راه وجود دارد: توجه به پیرامون و مراجعه به درون.
«از زبان شما» مجموعهای از پرسشهای چالشبرانگیز است که به شما کمک میکند تا لایههای درون خود (خاطرات، علائق، دیدگاهها و...) را عمیقتر بکاوید؛ به این امید که در نهایت، به سوژههای دندانگیر دست یابید.
#تمرین_نوشتن
(این مطلب را با هدف گردش و گسترش دانش، دست به دست کنید.)
خلاصهش که به قول #شمس_لنگرودی؛
زندگی
چوبهی دار و
ما همه آویختگان ..
🤍@ShugheParvaz
نمیدونم براتون پیش اومده موقع دیدن یک فیلم،
صدا و تصویر هماهنگ نباشن و چقدر این موضوع رو مخ و اعصاب خراب کن هستش.
تو واقعیت هم دقیقاً همینه و آدمایی که حرفاشون با عملشون یکی نیست، همین قدر رو مخ و اعصاب خراب کن هستن..
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
نمیدونم براتون پیش اومده موقع دیدن یک فیلم، صدا و تصویر هماهنگ نباشن و چقدر این موضوع رو مخ و اعص
دقیقا مثل مسئولین کشور و استان #خوزستان
😒
کسی از ظاهر یک کوه حالش را نمیفهمد
به ظاهر ساکتم، در سینهام آتشفشان دارم
#امید_صباغ_نو
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@ShugheParvaz
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
فاصله، دفترِ تقدیر مرا پُر کردهست
سهم من چند ورق خاطره باشد کافیست
#لا_ادری
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@ShugheParvaz
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
تغییر شخصیت (۱)
در این تمرین، قصد داریم عوامل و علل تغییر شخصیت (تصویر ورق دوم) را بررسی کنیم. برای این کار، ضمن آشنایی مقدماتی با شخصیت، نقطه شروع و پایان تغییر او را در نظر میگیریم:
فخری مُشرِف، ۶۲ ساله، معلم بازنشسته، دارای مدرک تحصیلی لیسانس است. او در شروع داستان، فردی سلطهجو و خودخواه است؛ اما در پایان، به فردی حمایتگر و همراه بدل میشود.
در گام بعدی، به این فکر میکنیم: در قسمت میانی داستان، بر این شخصیت چه میگذرد که از این رو به آن رو میشود؟ چرا؟ چگونه؟
راهنمایی: شخصیت معمولا زمانی به استقبال تغییر میرود که در تنگنا قرار گیرد؛ یعنی چنان درمانده شود که بدون پذیرش تغییر، از دستیابی به هدف بازبماند. همچنین، به خودش یا دیگران، آسیب جدی وارد شود.
بنابراین، برای نمایش تغییر شخصیت، از حوادث تصادفی بپرهیزید؛ حوادثی مثل دیدن خواب، یافتن چراغ جادو، یا آشنایی با پیر فرزانه که با گفتن چند جمله، باورهای بنیادین شخصیت را زیر و زبر میکند.
#شخصیت_پردازی
#تمرین_داستان_نویسی
(این مطلب را با هدف گردش و گسترش دانش دست به دست کنید.)
@ShugheParvaz
#شــوق_پرواز
بى تو بى فايده و بى هيجان است جَهان
مثل يك پنجره كه منظره اش ديوار است ..
#محمد_شیخی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@ShugheParvaz
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
پنهان اگر چه داری، جُز من هزار مونس؛
من جز تو کَس نَدارم، پنهان و آشکارا…!
#اوحدی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@ShugheParvaz
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
هو النور
خانم سیده الهام موسوی
عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که همای سعادت همراهش بود و توانست درباره پیامبر مهربانیها، رحمة للعالمین بجوشد و داستانی بیافریند.
اثر شما به عنوان اثر منتخب برای چاپ و بخش نهایی داوری راه یافته است.
قطعا باعث افتخار 🍃باغ انار🍃 هستید.
به امید موفقیتهای روز افزون شما
قلمتان مانا.🌸
🍃🍃🌸 تبریک ویژه عرض میکنیم به باغبان عزیز سرکار خانم آرمین، باغبان محترم شانار، که با آموزشهای خوب شان راه را برای شاگردان هموار کردند.🍃🍃🌸
شوق پرواز🕊🇮🇷
همیشه برنده ها برنده ی اصلی نیستن برنده ی اصلی اونیه که کارش بدون ایراد باشه!! یادت بمونه🌱🌸 🖋🖋🖋 #ش
مسابقه بانوی یاس و مسابقه کلاسی داستان برنده نشد
خیلی ناراحت بودم که گفت:👆
وقتی داری سختی میکشی و میگی پس خدا کجاست
یادت باشه استاد موقع امتحان همیشه سکوت میکنه...
@ShugheParvaz
سوژه داستان (۲)
یکی از مُحرّکهای سوژهیابی، الهام گرفتن از مکان است. در این روش، با توجه به تصویر، به این فکر میکنیم: چه ماجرایی میتواند در اینجا رخ دهد؟
در گام بعدی، برای سر و شکل دادن به سوژه، به پرسشهای زیر پاسخ میدهیم:
۱- شخصیت اصلی چه کسی است؟
۲- هدف یا گرفتاری او چیست؟
۳- چه چیزی یا چه کسی مانع اوست؟
۴- سرانجام ماجرا چه خواهد شد؟
با یافتن پاسخ این پرسشها، چارچوب مقدماتی داستان (مخصوصا رمان) را در اختیار داریم. گام بعدی، گسترش سوژه و تبدیل آن به «طرح» است.
#تمرین_داستان_نویسی
(این مطلب را با هدف گردش و گسترش دانش، دست به دست کنید.)
شوق پرواز🕊🇮🇷
هو النور خانم سیده الهام موسوی عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که ه
:
" تسکین قلبها "
آفتاب از بالای کوهها به خانههای خشتی کاهگلی تابید. بوی نمِ خاک و دود تنورها، کوچه و خانههای شهر را پر کرده بود.
زن قدی کوتاه، چهرهای گِرد، سبزه، چشمهایی درشت، لبهایی قهوهای و دندانهایی نامرتب داشت. از خانه بیرون آمد. کوزه به دست جلوی در را آب پاشی کرد.
نگاهی به درِ خانهی روبهرو انداخت. چند قدمی نزدیک شد.
از لابهلای چوبهای در قهوهای نیمسوختهی قدیمی به داخل خانه سرکی کشید.
ناگهان با فریادی به خود آمد.
مردی بلند قد، شلاق به دست چند قدمی جلو آمد.
- زن! کِی میخواهی دست از این فضولیهایت دست برداری؟
زن، دست به گیسوان حنایی خود کشید و چند قدمی عقبتر برگشت.
_نگرانم. این چند روز در را به روی هیچ کس باز نکرده است.
مرد دست به کمر شد.
ابروهای مجعّدش را در هم کشید.
دندانهای سفیدش را که در صورت سیاهش توی ذوق میزد به هم سایید و ناگهان دوباره با صدای بلندی نعره زد:
- تو با خانهی این دروغگو چکار داری؟
نزدیک زن رفت. گیسوانش را گرفت.
او را کشان کشان به داخل خانه برد.
زن دست و پا زد و آرام و بیصدا گفت:
- بار شیشه دارم کمی آرامتر!
مرد او را وسط حیاط کنار هیزمها بر خاک نمناک رها کرد.
- بار شیشه داری! همان بهتر تلف شود.
تو زنی نیستی که پسری بزاید!
قدمهای بلندی برداشت. با هر قدمش خاک بلند میشد.
مادرشوهر پیرش با موهایی ژولیده، تکیه بر عصا دم در اتاقش ایستاد و دست به دیوار زبر کاهگلی گذاشت.
- ملیحهجان تو که میدانی به این خانه و اهلش حساس است! پس چرا باز هم به در خانهی آنها میروی؟
زن با چهرهای خاکی و زخمی، به زحمت سر پا شد. خاک را از لباسهایش تکاند. دستی بر روی زخمهای دست و کتفش کشید.
- من از اهلِ این خانه بدی ندیدهام که بخواهم به خاطر دشمنی شوهرم با آنها دشمن شَوم...
راستی مادر، با امروز سی و نُه روز میشود که درِ این خانه باز نشده است!
نگران خانم این خانه هستم.
پیرزن جلوی در اتاقش بر روی حصیری کهنه نشست.
- اگه من بهجای این زن بودم تسلیم دستور قبیله خود میشدم.
حقا که این زن برازندهی پسر عبدالله است.
ملیحه کمی هیزم برداشت و در آتش نیمهجانِ تنور انداخت و از سوراخ پایین تنور شروع کرد به فوت کردن.
حرارت و دود تنور چشمهایش را تَر کرد.
لحظهای بعد، از میان حجم دود تنور آتشی شعلهور شد.
خمیر را به قسمتهای کوچکی تقسیم کرد.
سمت مادرشوهرش برگشت.
- میترسم از طالع بدم باز دختر بزایم و او را زنده به گور کند.
پیرزن پوزخند تلخی زد و با آه گفت:
- از خدای مسیح، کمک بخواه!!
*
آسمان پر از ستاره بود. ماه وسط آسمان میدرخشید.
ملیحه کنار پنجره ایستاد. به آسمان زل زد و به فکر فرو رفت.
بعد از مکثی برگشت و به شوهرش خیره شد.
- یاسر، آسمان امشب چقدر زیباست! انگار ستارهها میخواهند پایین بیایند.
یاسر با چشمان نیمه باز خمیازهای کشید. پشت به ملیحه کرد و به پهلو شد.
- بخواب. اینقدر مثل دیوانهها به آسمان خیره نشو.
طولی نکشید که ملیحه با شتاب کنار یاسر فرود آمد و سراسیمه گفت:
- آخر آمد! آن هم با شکوهی زیبا!
انگار صورتش را با قرص ماه پوشاندند. کوچه را روشن کرده بود.
عرق بر پیشانی مرد نشست. به سرعت سر جایش نشست.
- بس کن زن! از کی تا حالا ماه نازل شده! چرا خرافه میگویی؟
ملیحه با چشمانی پر از اشتیاق و لبخندی بر لب دستهایش را به
سینهاش چسباند.
- محمد را میگویم! او تازه وارد خانهاش شد.
مرد از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت.
نسیم خنکی در حال وزیدن، بود.
زلفهای فِر خوردهاش به این طرف و آن طرف تاب خورد.
نفس عمیقی کشید.
چشمش به کوچه بود و صدایش با ملیحه.
- با اینکه منکر خدایان ماست ولی رفتارش همیشه مانند قدیسانِ است.
بوی خوشی فضای کوچه را پر کرد و بینی یاسر را قلقلک داد.
با آن بو مست خواب شد.
شب گذشت.
*
ملیحه صبح زود طبق روال همیشگی جلوی در را آب و جارو کرد.
با صدای کلون درِ خانهی روبرو کمر راست کرد.
با چشمهایش اهل آن خانه را دنبال کرد.
آن مرد به رهگذران سلام کرد. آرام و آراسته از کنار همسرش ملیحه گذشت.
ملیحه بعد از چهل روز موفق شد تا بانوی با وقار به زهد نشسته را ببیند.
(۱)
#کپی🚫
#نویسنده : سیده الهام موسوی
#کپی_ممنوع_حرام
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz