سلام به آسمان عزیزم و دوستای کانال خواهری که میگن جارو دم درشون گذاشتن احساس میکنن که طلسم شدن من نتونستم به راحتی از پیامتون بگذرم چون میگید که آسایش ندارید ناراحت شدم عزیزم . خیلی ببخشید( اِدرار) رو جلوی در و تو چهار گوشه خونتون بریزید اینجوری اگه دعا یا طلسمی باشه برطرف میشه من این کار رو به شخصه در اطرافیانم دیدم که خودشون گفتن که طلسم شدن یا دعایی کردن و زندگیشون خوب نبوده و این کارو کردن و و واقعاً نتیجه داشته.
من خواهرم همسرش بهش اصلا توجهی نداشت و پولی هم بهش نمیداد و جلوی خونوادهاش اصلاً با خواهرم حرف نمیزدوهرچی پول درمیورد یابه برادرش میدادیابه پدر مادرش.تا اینکه خواهرم خیلی ناراحت بوده و مشکلش رو به همسایهشون که خیلی خانم خوبی هست و سن و سال دار هم هست به اون گفته و این راهکار رو ایشون بهش پیشنهاد دادن و خدا را شکر مشکلشون حل شده و توی خونواده شوهر خواهرم دایی خانواده جادوگر هستش و اون داییه فوت شده و پسرش کارای همونو داره انجام میده.
خداازکسایی که این کارهارو انجام میدن نگذره.
انشاءالله که مشکل شما وهمه اعضای کانال حل بشه خیلی ممنونم از آسمان عزیز به خاطر کانالی که ایجاد کرده.
به برکت صلوات برمحمد و آل محمد.
لاحُولَ وَلاقُوَّۀ إلاّ بِاللهِ العَلِّی العَظِیمِ
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام به آسمان و هم گروهی های عزیز🌹
تو کانال دیدم همه در مورد ازدواج یه دختر خانم با یه آقایی که بچه دارن صحبت میکنن که اغلب هم گفتن نکن این کار رو
ولی ببخشید من تجربه نزدیکی که خودم دیدم رو میگم یه کی از اقوام نزدیک با مردی ازدواج کرد که دو تا بچه و یه مادر پیر داشتن ازدواج کرد
با همسرشو بچه های کوچیک و مادر زندگیشو شروع کرد
خدا شاهده حتی اوضاع خوبی هم نداشتن
با صبوری و عشق هم بچه ها رو بزرگ کرد هم کلی سر رشته از مادر شوهر پیرش یاد گرفت و مثل یک مادر و دختر
و مادرشوهرشم فوت کردند و کلی ازش راضی بودن
خودشم یه دونه بچه دنیا آورد که میگفت من دوتای دیگه هم دارم بستمه
الان اون دوتا بچه بهش مامان میگن طوری هم دوسش دارن که کسی نمیفهمه بچه های خودش نیستن
عزیزای من همه چی به خود آدم بستگی داره به طرز نگاهت که بخوایی به اون بچه به عنوان کسی که بعد ها میتونی به عنوان فرزند بهش تکیه کنی عشق بورزی
یا مدام به عنوان یک مزاحم بهش نگاه کنی
کسی میگفت آدم به یه گیاه آب میده کلی ثواب داره چه برسه به بچه معصوم
که در کنار زندگیت قلبش رو پر از محبت کنی
زندگی کلا سختی و بالا پایین های طاقت فرسا داره
چه برا کسی که با مردی بدون بچه ازدواج میکنه
چه برا اونی که با مردی بچه دار ازدواج میکنه
مهم نگاهه خود شخص به زندگیه
ان شاءالله خدا بهترین هارو نصیبت کنه دوست عزیزمون که میخواد به یه آقای بچه دار آزدواج کنه،❤️🌹🌹🌹
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان خانم خدا قوت
اگر صلاح دانستید پیام بنده را درگروه قرار دهید
در رابطه با خانمی که پدر شوهر وبرادر شوهرش کلید خانه را دارند
عزیزم مشکل شما اینه که با قاطعیت با همسر و خانواده همسرتان صحبت نمی کنی البته مشکل خیلی از خامها هست
اصل مشکل را بیان کنید وبگویید که هر خانه ای حریم خصوصی دارد و اطرافیان باید به حریم خصوصی شما احترام بگذارند
وخیلی هم محترمانه وبدون جرو بحث در این مورد با همسرتان و پدر و برادر همسرتان صحبت کنید ولی با قاطعیت و بعد هم به پدر شوهرتون اجازه ندهید وارد اتاق خواب شما شوند وسوار ماشین برادر شوهرت نشو یک مدت جایی نرو بگو نمیخام با برادر ت برم
ولی در مورد مسائل دیگر بی احترامی نکنید یعنی بذار همه بدونن که مشکل شما فقط رعایت حد و حدود هاست نه قطع ربطه یا بی احترامی
خواهر گلم با سیاست وبا تحقیق ومطالعه با همسر خانواده اش برخورد کن
آفرین برشما که پا ک دامن هستید و مقید به شرع ودین مطمئن باشید یکمی هم تلاش کنید خداوند مشکلت را حل خواهد کرد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دوست عزیزی که سرویس مدرسه هستن ترس از تصادف پیدا کردن ...سعی کن مغزتو گرم کنی ترس اصطراب استرس همه ناشی از سرد شدن مغز هست گل گاو زبون دم کن بخوری بعدشم سعی کن اصلا نترسی سریع ذکر بگو ....بعداز یه مدت دیدی که خوب نشدی ناچاری بری دکتر تا بهت دارو بده خوب بشی
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کیا با این بازی خاطره دارن؟
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#خاطره_بازی
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دو اصل تربیتی در دهه شصت😂😂😂
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام حلما 🌸
گفتم
هیچ کس از آینده خبر نداره مطمئن باشید اگه به عقب برگردید نمی تونید حریف سر نوشت بشید.
لبخندی زد.
_حرفات بوی مادرت رو میده.
لبخندی زدم و گفتم
مامان بدجور دلباخته شما بود.
خیچ وقت به من حتی خودش اجازه بی احترامی نمی داد.
_مادرت خانم بود یه خانمی که تا به حال به چشم ندیده بودم.
قدرش رو ندونستم و حالا اینجوری از دستش دادم.
وقتی آدما از کنارمون رفتن میفهمیم که چه قدر به وجودشون نیاز داریم و ما قدر اون لحظه هارو نتونستیم.
با تمنا توی چشماش خیره شدم.
بابا بیا بشیم مثل قبل بیا مثل قبل زندگی کنیم.
لبخندی زد و دستی بر روی سرم کشید.
_شرمنده دخترم، شرمنده که پدر خوبی نبودم.
با بغض گفتم
بابا تو بینظیر بودی و هستی!
شما همیشه حتی در مواقع عصبانیت و ترک کردنمون برام عزیز بودید اونی که باید ببخشه شمایید، شما منو ببخشید که دختر خوبی نبودم و برای برگشتن به زندگی سه نفرمون کمکی نکردم.
_تو کمک کردی ولی....
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
جایی برای موندن دارین؟
_نه
پس بیاین پیش ما
_تو کجا هستی؟
تو خونه اقا ساواش
اخمی کرد و گفت
_یعنی؟
لبخندی به غیرت بابام زدم و گفتم
یعنی خدمتکارش هستم.
_خدمتکار؟
سرم رو تکون دادم.
برای چی خدمتکارش شدی؟
_داستانش طولانیه بابا دلمم نمی خواد باز به عقب برگردم پس بیاین گذشته فراموش کنیم و سعی کنیم آینده رو بهتر بسازیم.
پتو روی بابا مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و
در رو آروم بستم.
وارد هال شدم ساواش روی صندلی نشسته بود اما حسین نمی دیدم به اطراف نگاه کردم و گفتم
حسین کجاست؟
نگاهم کرد و گفت
_کار داشت رفت.
بابامو از کجا پیدا کردین؟
لبخندی زد.
_از روی زمین
تک خنده ای کردم و گفتم
خداروشکر بابا زیر زمین نبوده و گرنه براتون خیلی سخت می شده.
_حتی اگه تو آسمون هم بودن پیداشون میکردم و به زمین می آوردم.
مقابلش روی صندلی نشستم.
چرا همچین کاری کردین؟
پا رو پا انداخت و گفت
_ خودت چی فکر می کنی؟
لبخند کمرنگی زدم.
همون موقع که عذر خواهی کردین بخشیدم.
با تعجب گفت
_به همین زودی؟!
لبخندم پر رنگ تر شد.
سرم رو تکون دادم.
آره
مگه بخشیدن چه قدر زمان میبره؟!
_فکر نمی کردم بعد اون اتفاق ها به این سرعت منو ببخشی!
بخشش نیاز به زمان و مکان نداره.
وقتی احساس کردی قلب و دلت یه نفر رو بخشیده ذهنت از همه خاطره های بد پاک میشه
دستمو روی قلبم گذاشتم.
همینطور دلت از کینه هم پاک میشه.
_عجیب تر از اون چیزی هستی که بتونم بشناسمت...
🍹قسمت اول
باسلام خدمت مدیر گرامی و اعضای محترم و مشتاق کانال داستان و پند🌹🌹ممنون که همراهی میکنید.
گاهی خودم را سرزنش می کنم و گاهی پدر و مادرم را باعث و بانی تمام رنجها و بدبختی هایم می دانم.کاش می توانستم به گذشته برگردم و اشتباهاتم را جبران کنم.افسوس و صدافسوس که آب رفته دیگر به جوی باز نخواهد گشت.
فرزند ارشد خانواده بودم وعلاقه ای به درس و ادامه تحصیل نداشتم و فقط،از ترس بابا و به اجبار او به دبیرستان می رفتم.هر وقت من و برادرم میلاد، نمره پایین می گرفتیم،بابا، بیرحمانه ما را به باد کتک می گرفت.علاوه بر میلاد،دو خواهر کوچکتر ازخودم داشتم و یک جورایی کمک حال مامان بودم و از شادی،خواهر کوچکم مراقبت می کردم.آن روزها حاضر بودم یک تنه تمام کارهای خانه را انجام بدهم اما به دبیرستان نروم.
بابای رفیق بازم درحال عیش و نوش با دوستانش بود و مامان مثل گارسونی سینی به دست،از آنها پذیرایی می کرد.در عجب بودم از مامان که هرگز گله وشکایتی نمی کرد و بابا را با وجود اخلاق تند و تیزش مثل بت می پرستید.بابابه همان اندازه که در خانه بدخلق و عصبی بود ،بیرون از خانه،خوش مشرب و اهل بگو بخند بود.او در شهر دیگری مشغول کار بود و از درآمد نسبتا بالایی برخوردار بود،افسوس که همه درآمدش صرف عیاشی و وقت گذرانی با دوستان نابابش می شد و به نیازهای ما چندان توجهی نمی کرد.او هرماه مبلغ ناچیزی به مامان میداد و ما به سختی گذران زندگی میکردیم.نه تفریح و مسافرت می رفتیم،نه لباس درست حسابی می پوشیدیم.همیشه لباسهای کهنه و دِمده دخترخاله و دخترعمه هایم رامی پوشیدیم.
بابا بعداز دو هفته کاری به خانه آمده بود و مامان پر ذوق غذاهای مورد علاقه او را درست می کرد.خواهرم مهشید یک سال از من کوچکتر و کلاس سوم دبیرستان بود.هرقدر که من از درس و مدرسه نفرت و انزجار داشتم ،بالعکس مهشید شاگرد ممتاز دبیرستان و مایه افتخار دبیران و زبانزد همه اطرافیان بود.او نه فقط از نظر درسی که به لحاظ چهره ظاهری هم یک سر و گردن از دختران فامیل بالاتر بود.روز پدر بود و همگی دور سفره نشسته بودیم.به گمانم بابا توقع داشت به او تبریک بگوییم و هدیه ای برایش تهیه کنیم که با لحنی کنایه آمیز گفت: -امروز مثلا،روز پدره.مهشید که از رفتارهای بابا به ستوه آمده و کارد به استخوانش رسیده بود،پوزخند زنان گفت: البته پدر داریم تا پدر.من و میلاد قالب تهی کردیم و مامان با اشاره، او را نهیب زد.هیچ کس حتی مامان، جرات مقابله با بابا را نداشت و همانطور که انتظار می رفت،چهره بابا به آنی برآشفت و پر خشم و عصبانی غرید؛
-از صبح تا شب سگ دو میزنم...
مهشید میان حرفش پرید و بی پروا گفت: سگ دو میزنی و پولش رو صرف عیاشی خودت و اون دوستای عوضیت می کنی، نه زن و بچه هات،آقای پدر.بابا لیوان توی دستش را با ضرب به دیوار کوبید و شروع به داد و قال کرد و اگر حضور به موقع و وساطت عمویم نبود،مهشید را ناکار می کرد.بعداز آن بگومگو،مهشید تا مدتها با بابا صحبت نکرد و هر وقت بابا به خانه می آمد،مهشید از اتاقش بیرون نمی رفت.در یک شب سرد زمستانی که سوز سرما تا مغز استخوان را می سوزاند،مرگ ناگهانی بابا همه را شوکه کرد.با آنکه بابا همیشه محبتش را از ما دریغ می کرد و دل چندان خوشی از او نداشتیم،اما هرگز به مرگش راضی نبودیم .باید اعتراف کنم با فوت بابا، مشکلاتمان چندین برابر شد.مادرم زنی آرام و صاف وساده بود و قابل قیاس با زن عموهای همه فن حریفم ،نبود.بعد از چهلم بابا یکی از عموهایم هر از گاهی به خانه مان می آمد و کمک مالی ناچیزی می کرد.این اواخر هر صبح که به دبیرستان می رفتم، با فرید،پسر همسایه دیوار به دیوارمان،چشم تو چشم می شدم و تا به خودم بیام یک دل نه صددل، شیفته و دلباخته فرید شدم.او هم سال آخر دبیرستان و پسربزرگ خانواده بود وسه برادر کوچکتر از خودش داشت.اینطور که می گفت،گویا پدرش کارگر ساختمانی بود و اوضاع مالی آنها هم چندان مساعد نبود.گرچه برایم اهمیتی نداشت.به مرور ارتباطم با فرید بیشتر شد و کار به جایی رسید که نیمه شب ،یواشکی و دور از چشم همگی ،توی انبار گوشه حیاط، یکدیگر راملاقات می کردیم.اوایل کنار هم می نشستیم و ساعتها از هر دری صحبت می کردیم و...
🍹#ادامه_دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍹قسمت دوم
شایدبه اقتضای سن وسالم بود،شایدهم تشنه محبت بودم که بی هیچ مخالفتی به فرید اجازه دیدنش را می دادم نه فقط روحم که جسمم هم به او وابسته شود.چند ماهی از دوستی مخفیانه من و فریدمی گذشت.یک شب که باهم بودیم،با شنیدن صدایی از توی حیاط، ظاهرم را مرتب کردم و با دیدن میلاد که نیمه شب به خانه آمده بود،قالب تهی کردم.من و فرید درسکوت، منتظر نشستیم.شانس با من یار بود که میلاد توی اتاقش رفت.بعداز خاموش شدن لامپ اتاقش و اطمینان از خوابیدنش،پاورچین بیرون رفتیم و من کنار مهشید زیر پتو خزیدم.فرید به حدی ترسیده بود که بعداز آن شب دیگر به خانه مان نیامد و بیرون از خانه همدیگر را می دیدیم.چندماه بعد در حال پذیرایی از هما خانم، مادر فرید بودم که با آب وتاب از خواهرزاده اش سیما تعریف کرد.همین که گفت او را برای فرید در نظر گرفته،انگار سطل آب سردی روی سرم خالی کردند و دیگر حرفهای هما خانم را نمی شنیدم.مثل مرغی سرکنده آرام و قرار از وجودم رفته بود.به محض دیدن فرید آشفته و مضطرب در مورد سیما پرسیدم و او مات نگاهم کرد.
-پس حقیقت داره آره؟
-ببین شیرین موضوع اونطوری که تو فکر میکنی نیست.راستش مادرم ،سیما رو خیلی دوست داره ولی اون کیس مورد علاقه من نیست.من هیچ حسی به سیما ندارم.دست خودم نبود خوره ای به جانم افتاده بود و از فریدخواهش کردم با پدر و مادرش صحبت کند.هما خانم از وقتی قضیه من و فرید را شنیده بود،از این روبه آن رو شده و با من سرسنگین شده بود.مهشید هم از وقتی قضیه عشق و عاشقی مرا فهمیده بود،مدام سرزنشم می کرد.
-تو یه احمقی شیرین.از چی این پسره یه لاقبا خوشت اومده؟ نه ظاهرش چنگی به دل میزنه ،نه اوضاع مالی خفنی داره.اون حتی خدمت سربازی هم نرفته.تودست رد به سئنه حامد،با اون همه کمالات گذاشتی ،اون وقت میخوای با این پسره ی نچسب ازدواج کنی وخودت ومامان رو جلوی خاله و حامد، سکه یه پول کنی؟نکن این کار رو شیرین.به خدا پشیمان میشی.ضمنا فراموش نکن هما خانم مخالف سرسخت این وصلته.
هرچه مهشید و اطرافیان نهیبم می زدن و مرا از این وصلت منع میکردن،انگار میخ توی سنگ فرو می بردند و من برای داشتن فرید حریص ترمی شدم.یکی دو هفته بعد،فرید همراه پدر و مادرش به خانه مان آمدند اما دریغ از یک شاخه گل وجعبه ای شیرینی.پدر فرید،مردی بشدت زن ذلیل بود و حرف اول وآخر را هما خانم می زد وتا آنجا که در توان داشت،سنگ جلوی پایمان انداخت و اصرار داشت من و فرید دوسال نامزد بمانیم و بعد از اتمام خدمت سربازیش،جشن عقد و عروسی را برپا کنیم. عموی کوچکم که بشدت مخالف این وصلت بود، به فرید و خانواده اش جواب منفی داد.هر چند فرید بی خیال نشد و او وپدرش این بار،بزرگان و ریش سپید های فامیل را واسطه کردندو بالاخره توانستند رضایت عمویم را جلب کنند.هرچند به اجبار عمو که مخالف نامزدی و صیغه محرمیت بود، به محضر رفتیم و رسما و شرعا همسر فرید شدم.دل توی دلم نبود و از خوشحالی توی ابرها سیر می کردم.یک ماه بعد،فرید به خدمت سربازی رفت و من بیصبرانه در انتظار شروع زندگی مشترکمان به سر می بردم.مهشید بعدازشرکت در کنکور سراسری در رشته دبیری زبان انگلیسی پذیرفته شد. دوسال از عقد من و فریدمی گذشت.مهشید مدرک فوق دیپلم گرفت و به استخدام آموزش و پرورش در آمد و بعداز چند سال مدرک کارشناسی ارشد گرفت.من هم بعد از جشن مختصری،راهی خانه بخت شدم.هما خانم،غیر از حلقه رینگی ساده و یک دست لباس و کیف و کفش،چیزی برایم نخرید و من نیش و کنایه زن عموهایم رابه جان خریدم.هرچند درصدد رفع و رجوع برآمدم که فرید تازه از خدمت برگشته و هنوز کاری دست و پا نکرده و خودم اجازه ندادم برایم طلا بگیرند و.....
سه ماه از ازدواجمان سپری می شد که..
🍹#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍹قسمت سوم
سه ماه از ازدواجمان سپری می شد و هما خانم انگار خدمتکار استخدام کرده بود که از صبح تا شب،از من بیگاری می کشید.وقت و بی وقت از مهمانهای ناخوانده اش که از روستاهای اطراف می آمدند، پذیرایی می کردم و هر روز یا درحال آشپزی و شستن ظرف وظروف بودم یا لباس برادر شوهرهایم را اتو می کشیدم. فرید اما همچنان بیکار بود و تازه فهمیدم از محل خدمتش فرار کرده و برگه پایان خدمت هم ندارد.مادرش بابت لقمه نانی که به خوردمان می داد،کلی منت می گذاشت و هر بار غذا مثل زهر از گلویم پایین می رفت. شب هر چه فرید اصرار کرد،برای شام حاضر نشدم .آن شب وشبهای بعد هم گرسنه خوابیدم بلکم فرید به خودش بیاید و فکری به حال زندگیمان بکند.
مادر شوهرم هربار تهدیدوار می گفت؛ اگر به زودی برایش نوه ای به دنیا نیاورم،برای فرید همسر دیگری می گیرد و من ساده لوح از ترس،دیگر از قرصهای ضدبارداری استفاده نکردم و دوماه بعد،باردار شدم.آنقدر بد ویار بودم که دیگر حوصله خودم و خرده فرمایشات هما خانم را نداشتم.از وقتی باردار شده بودم فرید به همراه پدرش به کارگری می رفت و دور از چشم مادرش، مقداری آجیل تقویتی برایم خرید.بدنم ضعیف شده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود.هما خانم بشدت خسیس بود و غذاهای سالم و مقوی درست نمی کرد.البته جای گله و شکایتی نبود و من با میل خودم و علیرغم مخالفت خانواده ام، این زندگی را انتخاب کرده بودم...!توی شش ماهی که همسر فرید شده بودم مامان و شادی فقط یکبار به دیدنم آمده بودند.مهشید و مامان سرزده به دیدنم آمدند.مهشید با اکراه نگاهی به اتاق کوچکم انداخت و سری به تاسف تکان داد و در حضور مادر فرید گفت:زیر چشمات چرا گود افتاده؟مادر فرید تندی گفت:شیرین جون بارداره.انگار فحش ناموسی به مهشید داده باشند،پر خشم وعصبانی توپید؛با خودت چی فکر کردی هان؟زندگیت خیلی گل و بلبله، باردار هم شدی؟
مامان از این همه رک گویی مهشید،لب زیرینش رو گاز گرفت و مادر فرید بلافاصله گارد گرفت.
-این چه حرفیه مهشیدخانم.
عوض اینکه به خواهرت تبریک بگی،داری سرزنشش می کنی؟مهشید نه گذاشت و نه برداشت،یکاره گفت:یه نگاه به رنگ و روی شیرین بنداز.از بس سوء تغذیه داره،چشماش گود افتاده.مادرشوهرم مثل بمبی منفجر شد.
- می فرمایین یه لقمه نون توی خونه ما پیدا نمیشه؟مهشید نیشخندی زد و عصبی خانه را ترک کرد.
چند روز بعد،فرید دستمزد ناچیزی گرفت و یواشکی مقداری پسته وهله هوله برایم خرید.مامان با حقوق مستمری ناچیزی که می گرفت، به سختی از پس مخارج میلاد و شادی بر می آمد و اگر کمکها و حمایت های مالی مهشید نبود،نمی دانستم برای تهیه سیسمونی که مادرشوهرم هردم مثل پتک برسرم می کوبید،چه می کردم.مهشید بشدت مخالف بارداریم بود و از مادرشوهرم متنفر بود،با این وجود سنگ تمام گذاشت و برای پسرم بهترین و گران قیمت ترین سیسمونی را تهیه کرد تا جای هیچ گونه حرف و حدیثی باقی نماند.بعداز تولد پسرم، یک ماهی خانه مامان بودم.مامان و مهشید و شادی،حتی میلاد از دل و جان از من و پسرم مراقبت می کردند و به تغذیه ام بسیار اهمیت می دادند.بعداز یک ماه فرید و مادرش سراغم آمدند و دوباره به آن اتاق کوچک برگشتم. از دست مادر فرید عاصی شده بودم.او از روشهای سنتی و قدیمی استفاده می کرد و هر آنچه داروی گیاهی بود،بدون مشورت پزشک متخصص، به خورد پسرم می داد.حق با مهشید بود.حماقت کردم و نباید تحت تاثیر حرفهای مادر شوهرم بچه دار می شدم.از وقتی به خونه خودم برگشتم ،از آنجا که غذای درست حسابی نمی خوردم،شیر کافی برای سیر کردن پسرم نداشتم و با تجویز پزشک باید شیر خشک به او می دادم.اما پولی دربساط نداشتیم و خجالت می کشیدم از مامان و مهشید پول بگیرم.آخر هفته ساک بچه را بستم و به خونه مامان برگشتم.لااقل آنجا می توانستم یک شکم سیر غذا بخورم.کنار مامان نشستم و کمی درد و دل کردم و از مشکلات و سختیهای زندگیم و رفتارهای هما خانم گفتم و او،بی کم وکاست ،همه را برای مهشید بازگو کرده بود.مهشید کلی فحش وناسزا ،نثار فرید و مادرش کرد.هرچند بعدش چند قوطی شیرخشک و مقداری آجیل تقویتی و خرما برایم خرید.پسرم یکسال داشت که مهشید پیشنهاد داد...
🍹#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍹قسمت چهارم
که در خانه سرایداری یکی از مدارس سکونت کنیم.بماند مادر شوهرم چقدر مخالفت کرد و به قول خودش تاب دوری از فرید و پسرم ماهان را نداشت.من و فرید،در حال جمع کردن وسایلمان بودیم. مادر شوهرم آنقدر اشک تمساح ریخت که فرید پشیمان شد و دست از کار کشید. مهشید اما سعی کرد به نحوی فرید را متقاعد کند.خلاصه میان هق هق مادر شوهرم اسباب کشی کردیم و از آن خانه که غیر از رنج و عذاب چیزی برایم به ارمغان نداشت، رفتیم.تازه داشتم طعم شیرین زندگی مستقل را می چشیدم.حالا می توانستم بدون محدودیت لباسهای دلخواهم را بپوشم و غذایی که میلم می کشد،درست کنم.اوایل سروصدای بچه های مدرسه کمی آزار دهنده بود اما به مرور عادت کردیم.در واقع پول اجاره نمی دادیم اما تا پاسی از شب بیدار بودیم و یک جورایی حکم نگهبان مدرسه را داشتیم.به لطف مهشید که مدام برایم گوشت و مرغ و ماهی می گرفت،دیگر مشکل تغذیه نداشتم...
فرید هربار که به دیدن مادرش می رفت،انگار شستشوی مغزی می شد و کلی نق و نوق و اظهار پشیمانی می کرد که نمی تواند شبها مراقب مدرسه باشد و روزها کارگری کند.مهشید با مدیر مدرسه صحبت کرد و قرار بر این شد اداره بوفه مدرسه را به من و فرید واگذار کند تا همانجا مشغول کار شود اما فرید با آن غرور کذایی،زیر بار این پیشنهاد نرفت و یک جورایی برایش ننگ و عار بود.مهشید چند کارتن کیک و آب میوه و خوراکی های محبوب دانش آموزان را خرید.خوشبختانه بچه ها به خوبی استقبال کردند و یکی دوهفته بعد،با کمک مامان و شادی ساندویچ کالباس و فلافل درست می کردیم.اداره بوفه آن هم بدون سرمایه کار آسانی نبود اما با مدیریت مهشید،توانستم مقداری پول پس انداز کنم.مهشید که می دانست آلو توی دهانم خیس نمی خورد و همه چیز را کف دست فریدمی گذارم،مدام تاکید می کرد در مورد پس اندازم چیزی به فرید و مادرش نگویم .فرید که به قول خودش تاب شب زنده داری در خانه سرایداری را نداشت،وامی به ضمانت مهشید گرفت و بالاخره خانه نقلی دو خوابه ای پیدا کرد و بعد از پایان سال تحصیلی، اسباب کشی کردیم .فرید بهم گفت همه پول وام را برای پیش رهن خانه پرداخت کرده تا ماهانه اجاره ای پرداخت نکنیم.این اواخر شبها دیر به خانه می آمد و هر بار می گفت خانه پدرش بوده و گاهی هم می گفت برای جمع آوری سابقه بیمه پدرش مجبور است به شهرهای مختلف سفر کند و من ساده لوح هم حرفهایش را باور می کردم.
دو ماه از حضورم در خانه جدید میگذشت که مهشید تماس گرفت وعصبی پرسید؛چرا اقساط وام رو پرداخت نکردید؟ گویا حساب مهشید را مسدود کرده بودند و این در حالی بود که من اقساط وام را به فرید داده بودم .وقتی در مورد چند وچون ماجرا از فرید پرسیدم،خونسرد و بی خیال گفت:
-مشکلی برام پیش اومده ونتونستم اقساط رو پرداخت کنم.از شدت خشم،تمام تنم به رعشه افتاد و بحث من و فرید بالا گرفت و او با عصبانیت از خانه بیرون زد.صبح روز بعد به بانک رفتم و با مقدار پس اندازی که داشتم،اقساط عقب افتاده را پرداخت کردم و به دروغ به مهشید گفتم:فرید سرش شلوغه و فراموش کرده اقساط وام رو پرداخت کنه ویک جورایی این رسوایی رو لاپوشانی کردم.سه روز از رفتن فرید می گذشت.در حال آشپزی بودم که درب خانه با ضرب کوبیده شد.همین که درب را باز کردم،آقایی تنومند وهی کلی بی تعارف وپرخشم وعصبانی وارد حیاط شد.نگاه گنگ وپرسانی به اوانداختم؛ -شما به چه حقی بی اجازه وارد خونه من میشی؟نیشخندی زد؛-خانم محترم.سه ماهه اجاره خونه رو پرداخت نکردید.چندبار به شوهرت گوشزد کردم اما پشت گوش انداخت.بعدهم علیرغم گریه وفغانم با بیرحمی تمام، اسباب اثاثیه ام را توی کوچه انداخت.
🍹#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍹قسمت پنجم
همه همسایه ها از خانه هایشان بیرون زده وانگار فیلم سینمایی تماشا می کردند.از شرم چادرم را روی صورتم کشیدم و تندی با مهشید تماس گرفتم.یک ربع بعد،مامان و میلاد و مهشید در حالی که نگاه مبهوت و متحیرشان روی من واسباب اثاثیه دودو می زد،آمدند.کاش زمین باز می شد و مرا در خود می بلعید.حال نزارم تعریفی نداشت.باورم نمیشد فرید از اعتمادم سوء استفاده کرده باشد.مهشید گوشه ای روی زمین نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود و مامان بیصدا اشک می ریخت.میلاد با مشتهای گره خورده،عصبی پرسید؛اون شوهر عوضیت کجاست؟ قسم می خورم این دفعه ازش نمیگذرم.بغض امانم نداد واشکم راه گرفت.مهشید پول اجاره های عقب افتاده رو پرداخت کرد و میلاد و دوستش اسباب اثاثیه را از توی کوچه جمع کردند و به خانه آوردند.دو روز بعد که فرید برگشت،جنون آمیز خودزنی کردم و به سمتش هجوم بردم.-چرا بهم دروغ گفتی فرید؟ تو که گفتی پول وام رو واسه رهن خونه گذاشتی؟
فرید سرش رو پایین انداخت وحرفی نزد .صبرم لبریز شده بود و برای اولین بار یقه اش را چسبیدم.- بگو اون پول رو چیکار کردی؟حرف بزن لعنتی.
-به جون ماهان، پول وام رو به یه شرکت سرمایه گذاری سپردم ولی دوهفته پیش متوجه شدم طرف کلاهبردار بوده و متواری شده..بی رمق روی زمین نشستم.
-حالا چیکار کنم؟چه خاکی توی سرم بریزم؟ پول اجاره خونه رو از کجا بیاریم؟ اقساط وام رو چطوری پرداخت کنیم؟با خودت چی فکر کردی که دست به همچین حماقتی زدی؟
-باور کن من همه این کارها رو به خاطر آسایش تو و ماهان انجام دادم.حالا هم نگران نباش .به جان شیرین.یه کار جدید پیدا می کنم.نمیزارم آب توی دلت تکان بخوره.چه احمقانه خام وعده وعیدهای فرید می شدم.فرید هرروز صبح ترگل ورگل می کرد و از خانه بیرون می رفت و ظهر به خانه بر می گشت و می گفت توی شرکتی کار پیدا کرده.او اجاره خانه و اقساط وام آن ماه راپرداخت کرد و کلی مواد خوراکی برای خانه خرید و برای اولین بار انگشتر طلای ظریفی برایم هدیه گرفت. با چه ذوقی جلوی دوستان و خانواده ام از کار و درآمد عالی فرید تعریف می کردم و مهشید کنایه آمیز گفت:جوجه رو آخر پاییز میشمارن..
انگار او بهتر از من همسرم را می شناخت.یک ماه بعد که برای دومین بار،حساب مهشید مسدود شد، تازه متوجه شدم فرید کارجدیدی پیدا نکرده و کلی پول سودی و نزولی گرفته.بیچاره مهشید،دوشیفت کار می کرد تا بتواند اقساط وامی که فرید یک شبه به باد فنا داده بود را پرداخت کند.کاش لال میشدم و به مهشید چیزی نمی گفتم.ازوقتی قضیه پول نزولی را شنید، دیگر تاب نیاورد وبه من گفت هرچه سریعتر از فرید جدا شوم. سکوتم را که دید تهدیدوار گفت:یا از فرید جدا میشی یا برای همیشه قید منو میزنی. باید اعتراف کنم اخلاق و رفتارم،هیچ گونه شباهتی به مهشید نداشت.در واقع من اقتدار و تحکم مهشید را نداشتم و بشدت عاطفی بودم و همیشه این احساساتم بودکه برعقلم غلبه می کرد.از وقتی به مهشیدگفتم، نمی توانم از فرید جداشوم،دیگر تحویلم نمی گرفت.فرید که با بلندپروازی هایش نتوانست از پس بدهیهاش بربیاید،سر از زندان درآورد و مادر شوهرم مثل همیشه مرا مقصر و باعث و بانی همه مشکلات می پنداشت.پدرش به جان کندنی رضایت طلبکاران را جلب کرد و بدهی های فرید را پرداخت کرد.فرید از زندان آزاد شد اما دیگر آه در بساط نداشتیم و با فلاکت به خانه پدرشوهرم برگشتیم و توی همان یک اتاق مستقر شدیم.آخرین باری که خانه مامان رفتم مهشید بهم گفت: لیاقتت همون شوهر و همون لونه مرغه.دروغ چرا حرفهای مهشید به مذاقم خوش نیامد و دیگر درغیاب مهشید به خانه بابا میرفتم و یک جورایی از روبرو شدن با او معذب بودم.چند وقت بعد،شادی سرزده و با چشمانی سرخ و متورم به دیدنم آمد.دلواپس پرسیدم؛
-چی شده شادی؟ اتفاقی برای مامان افتاده؟
🍹#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
هدایت شده از تبلیغات من
📲 #زنگ_موبایل #زیبا رسید 📌😍👇
https://eitaa.com/joinchat/608109052Cb9d261352d
#آهنگ شاد واسه ضبط ماشین و عروسی میخوای؟⁉️☝️😍
🍹قسمت ششم و پایانی
سرش را بی حرف تکان داد و هق هقش اوج گرفت.-مهشید توی جیب میلاد،مواد پیدا کرده.ناباور وهراسان در مورد واکنش مهشید پرسیدم و او گفت:-مهشید بادیدن مواد،جنون گرفت واز دیشب میلاد رو توی زیر زمین خونه زندانی کرده.نمیدونی مامان چه حالی داره.آبجی می ترسم زبونم لال،میلاد بلایی سر خودش بیاره.تندی لباس پوشیدم و ماهان را بغل کردم و قبل از آمدن مادر شوهرم از خانه بیرون زدم.تمام شیشه های هال و اتاق نشیمن شکسته بود و مامان زارزار گریه می کرد.میلاد از درد به خود می پیچید و ناله وفغان سرمی داد.مامان ملتمس مهشید را صدا می زد؛-تو رو خدا اون قفل رو باز کن.بچه ام داره از دست میره.مهشید به نقطه نامعلومی خیره شده بود و انگار صدای عجزو لابه مامان را نمی شنید.تاب دیدن اشکهای مامان را نداشتم و ناغافل به سمت مهشید حمله ور شدم.-اجازه نمیدم مامان رو بیشتر از این عذاب بدی.بده به من اون کلید رو..مهشید حتی نگاهمم نمی کرد.من از مدتها پیش برایش مرده بودم،درست از همان روزی که ،فرید را انتخاب کرده بودم.مهشید کلید را مقابل مامان گرفت و گفت:-می خوای بیاریش بیرون،بیار ولی اینو هرگز فراموش نکن.شماها با این ترحم بی جا،دارید به بدبختی اون دامن می زنید.من فقط خواستم کمکش کنم ولی شما مانعم شدید...
بعد هم کلید را به دست مامان داد.مامان بی طاقت قفل را باز کرد و به سمت زیرزمین پرواز کرد.میلاد را درآغوش گرفت وقربان صدقه اش رفت.من و شادی هم خانه را مرتب کردیم و خرده شیشه های شکسته را دور ریختیم.مهشید وسایلش را جمع کرد و رو به مامان گفت.وقتی دوست داریدتوی فقر و فلاکت و بیچارگی دست و پا بزنید،من چرا خودم رو علاف شما کنم. مامان اشکش راه گرفت و حرفی برای گفتن نداشت.شاید گمان می کرد مهشید یکی دوساعت دیگر به خانه برمی گردد.اما او به خانه یکی از دوستان مجردش درشهر دیگری سفر کرد.مامان از وقتی مهشید رفته بود،یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون.مهشید اما،فقط یکبار تماس گرفته بود.او نه فقط من که مامان و شادی را هم از کمکهای مالیش محروم کرد و به نوعی همه خانواده را تنبیه کرد.اعتیاد میلاد به مرور شدت گرفت و در غیاب مهشید یکه تاز میدان شده بود وهربار که آن مواد کوفتی را مصرف نمی کرد،داد وقال راه می انداخت و مامان وشادی را زیر مشت ولگد می گرفت تا پول موادش را تامین کنند.فرید همچنان بیکار و بیعار روی کاناپه لم داده بود و تلویزیون تماشا می کرد.فرشاد، برادرشوهرم ازدواج کرد و او هم باعروسش توی یک اتاق زندگی می کردند.اما به یک ماه نکشیده گیس وگیس کشون جاریم ومادر شوهرم باعث شد او به قهر خانه را ترک کرد. فرشاد چندین مرتبه سراغ همسرش رفت اما او تنها به یک شرط حاضر به ادامه زندگی با فرشاد بود و زندگی مستقل می خواست.البته فرشاد با جنم بود وعلیرغم مخالفت مادرشوهرم،به خاطر رفاه همسرش ،خانه ای اجاره کرد واو وهمسرش بندرت به خانه پدرشوهرم می آمدند.با اتمام تعطیلات تابستان،مهشید به خانه برگشت گرچه دیگر کاری به ما نداشت و به قول خودش می خواست سربه تن هیچ کداممان نباشد. مهشید که به خاطر موقعیت شغلی و زیبایی انکارناپذیرش خواستگاران زیادی داشت،با مهندس مایه داری ازدواج کرد.زندگی مرفه او و آرش زبانزد همه اقوام بود..
او هر ماه مبلغ قابل توجهی به حساب مامان واریز می کرد وهزینه کلاسهای کنکور شادی را پرداخت می کرد.آرش هم میلاد را از منجلاب اعتیاد بیرون کشید و مغازه ای دراختیارش گذاشت تاکسب درآمد کندو از سر بیکاری سمت اعتیاد نرود.دروغ چرا اولین باری که خانه اعیانی و وسایل لوکس خانه مهشید را دیدم،حالم منقلب شد و خار حسادت بدجور به قلبم چنگ انداخت.آن لحظه تمام خوبیهای مهشید درحق خودم و ماهان و فرید ر ابه فراموشی سپردم و پرحسرت زندگی اورا با خودم مقایسه می کردم.برادر شوهرهایم یکی یکی ازدواج کرده و مستقل شدندو صاحب خانه وماشین شدند اما من وفرید تا لحظه مرگ پدرومادرش کنار آنها زندگی کردیم.بعد از فروش خانه پدریشان با سهم ارثی که دریافت کردیم،تنها توانستیم خانه ای اجاره کنیم وبا وجود سه بچه همچنان به سختی روزگار را سپری می کنم.شاید اگر من هم به نصایح بزرگترهایم گوش می دادم و برخواسته دلم پافشاری نمی کردم،این چنین درحسرت داشتن زندگی مرفه وبی دغدغه خواهرم واطرافیانم ،نمی سوختم.افسوس که عمرم، جوانیم،به خاطر عشقی واهی وانتخاب اشتباه، به فنا رفت وبه قول مهشید،من چوب حماقتم را می خورم...
ضمن سپاس از مدیر محترم و همراهان همیشگی ، آرزو می کنم لحظه لحظه زندگیتون سرشار از شادی وقرین آرامش باشد.🌹🌹
#پایان...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🍃🍃🍃🍃
💚رشد معنوی میخوای ؟؟
ناامید نباش
ضعف و ترسیدن ... یعنی مشرک شدن به خدا...یعنی باور کردی مشکلاتت از قدرت خدا بزرگتره
💫هرکاری میکنی مشکلت حل نمیشه اینجاست که شک ها و تردید ها وحمله های شیطان سراغ آدم میاد .
هیچ پیغمبری به خدا نزدیک نشد مگر اینکه خدا امتحان سخت ازش گرفت.
تو لحظات سخت به خدا بگو 👇
به عنوان پروردگار عالم قبولت دارم
و خودم و خانوادم و زندگیمو دستت میدم و دیگه ناله و شکایت نمیکنم .
وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ وَسَبِّـحْ بِحَمْدِهِ ۚ وَكَفَىٰ بِهِ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيرًا ﴿٥٨﴾
💌و بر آن زنده ای که هرگز نمی میرد توکل کن، و او را همراه با ستایش تسبیح گوی، و کافی است که او به گناهان بندگانش آگاه باشد.
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان جان ممنونم بابت کانال خوبت ممنون میشم پیاممرو بزاری
خواهریگفتن که جارو تو حیاتشان دیدن وباطل سحر میخواستن
به نیت باطل سحر ۷۰ مرتبه یامعشرالجن رو بخونن تو آب تمیز بریزن حیاتشون فکنم آیه۳۳سوره الرحمن باشه بزنن گوگل میاد آیت الکرسی و چهار قل هم عالیه برا باطل سحر ممنون میشم پیاممو بزارین شاید مشکلشون برطرف شد
منم باشم بانوی قمی مادر ۳ دسته گل
برا سلامتی امام زمانمون صلواتی هدیه کنیم🌹
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام ادمین عزیز
بابت زحمات وصبوریتون خیلی سپاسگذارم
خانمی برای فیلرپرسیده بودن ولی
ظاهراکسی جواب نداد
حتماهستن کسانی که فیلرانجام داده
باشندپس لطفاجواب اون خانوم وبدین چون سوال من وخیلیاهست...
ممنون ازهمه دوستان مجازی
واینکه ازادمین عزیزم تقاضادارم روایت
زندگی دوستان وشبهازودترتوکانال بزارن..
انشاالله همیشه سلامت باشین
ممنون🙏
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام اسمان عزیز .. میدونم تعداد پیام ها بالاست و سرتون شلوغه حق دارید ولی اکثر پیام های منو که جواب دوستان رو
میدم رو نمیزارید مثل همین اخری که برای تازه عروس نوشتم .. گفتم برای از
بین بردن لکه روی فرش از لکه بر فرش رافونه استفاده کنن و روفرشی روی فرش
پهن کنن تا کمتر لکه بشه حقیقتش منم پیام خواهر های گلم مون رو خوندم بعضا
زیاده روی کرده بودن و تند صحبت کردن امروز دیدم پیام تازه عروس رو که ناراحت شده بودن
کاش زود قضاوت نکنیم
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان جان خدا قوت
در جواب خانمی که خواستگارشون آقایی هستن که دو تا بچه دارن :
نظر بقیه خانمهای گروه را خوندم منم با بخشی از نظرشون موافقم چون کنار اومدن با دوتا بچه خیلی سخته
ولی به نظر من غیر ممکن نیست
در واقع بستگی به ظرفیت و درایت و تحمل خودتون داره
در شرایطی که بعضی مادرها بچه خودشون رو خیلی راحت ول می کنند و می روند دنبال زندگی خودشون ، بعضی مادرها هم هستن که یک عمر از بچه معلولشون مراقبت می کنند بعضی ها هم به خاطر رضای خدا از پرورشگاه بچه می آورند
پس روحیه و طاقت همه ی ما خانمها خیلی با هم فرق داره اینکه همه می گویند نه اینکار رو نکن به نظر من کار درستی نیست
خواهر عزیز بزرگ کردن بچه کار سختیه ولی اگه توانایی و ظرفیت این رو داری که از خودگذشتگی کنی و مادرانه و دلسوزانه برای بچه ها مادری کنی اول چندین جلسه به همراه اون آقا و بچه هاش پیش مشاور برو بعد تصمیم بگیر
ولی اگه روحیه ت جوریه که توانش رو نداری نه خودت رو به دردسر بنداز نه شرایط اون آقا و بچه های بی گناهش رو از اینی که هست سختتر کن
به هر حال شما باید با شرایط خودت همه چیز رو بسنجی و بعد تصمیم بگیری
🌸 برات آرزوی خوشبختی و تصمیم درست را دارم 🌸
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام اسمان جان
خطاب به خانمی که دستشون نمک نداشته
وای عزیزم واقعا شما هنوزم خیلی مهربونی که دنبال این هستی که بهشون بفهمونی مقصر شما نیستید چه دل بزرگی دارید
با این همه محبت من اگر جای دختر خواهرتون بودم میگفتم فدای سرشون خیلی به ما لطف کردن
خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند عزیز من شما پول رو پرداخت کردید دیگه بیخیال باشید یه موبایل بوده
نزارید از خوبیتون سواستفاده کنن واقعا چطور روشون شده بگن اصلا؟ اصلا هیچ کلامی نمیتونم بگم شما چقدر شبیه شوهر منی 😊
به همه محبت میکنه تا حد توان بقیه دستشو گاز میگیرن انقد محبت کرده و منت نذاشته شده وظیفه ولی اونا تا محبت میکنن منت میزارن میشه لطف☺️
عزیزم برای خودتون احترام قائل باشید و بهشون بگید فکر نمیکردم جواب محبتام با خراب شدن یه گوشی کهنه از بین بره که حتی مقصر هم ما نبودیم به نظرم بهترین جواب برای ادم های قدر نشناس گرفتن خودتون از اونهاست 👌
من همیشه همین کار میکنم و جوابم میگیرم 😊
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100