🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام آسمان خانم تشکر از شما بخاطر کانال خوبتون
خاستم جواب خواهری که گفتن ۳۵ساله هستن و موقع پریودی خونریزیشون خیلی کمه رو بگم
من هم خ.ونریزیم خیلی خیلی کم بود اما از وقتی موقع پریودی بجای نوار بهداشتی از پارچه استفاده میکنم
خ ونریزیم زیاد شده، شما هم همین کار رو انجام بدید
حق نگهدارتون
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام آسمان جان ممنونم ک این گروه تشکیل دادین میخواستم بگم ک داخل گروه خانمی بود ک برای بچه دار شدن حلوای گیاهی خوبع میشه پیجشونا بفرستین برا ی خانم میخوام بنده خدا بچه دار نمیشه امیدوارم با خوردنش بچه دار بشه ممنون میشم زودی جواب بدین
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام
برا خانمی که میخواد گواهینامه بگیره عزیزم چند سال پیش که من ثبت نام کردم نصف شو اول گرفتن نصف دیگه روتا قبل آزمون تئوری گرفتن گفتن باید کامل تسویه بشه که معرفی آزمون بشید ولی الان رو زیاد در جریان نیستم
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اولین خاستگاریم
با اینکه خواستگار آشنا بود و اقا پسر رو کامل میشناختم با کلی استرس و لرزش صدا گفتم خودتونو معرفی کنید🤣🤣😭😭
و اونم اسم و فامیلشو مشخصاتشو گفت🤣😂
(سوالارو از کسی گرفته بودم و اصن حواسم به اینکه چی دارم میپرسم نبود)
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#شما_فرستادین
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام آسمان جان اینم قابلمه پارتی امشب ما با خواهرها وزن برادرامو بچه هاتون.جاتون واقعا خالی
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام حلما 🌸
منم این سوالو از ساواش پرسیدم، می دونی چی بهم گفت؟
نیم نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم.
بهم گفت عاشقی دلیل و منطق نمی خواد یهو به خودت میای و میبینی که اسیرش شدی!
_اگه یه روزی باهاش روبه رو بشی چی کار می کنی؟
هیچ وقت این اتفاق نمی افته!
بحث عوض کردم.
حالا چی شده یاد این حرفا افتادی!؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_هیچی!
دیدم داری می ترشی گفتم یکم اغفالت کنم!.
تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم.
ادامه داد.
_آخه دختر به این خوشگل و ماهی چرا نباید ازدواج کنه؟
هر چی که سنت بره بالا دیگه هیچ کی سراغت نمیاد.
مگه الان کسی اومده.
_اره اومده.
با تعجب نگاهش کردم.
کی؟
_اقای عجیلی
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم.
چی داری میگی خودت؟
اون که نزدیک پنچاه سالشه!
با حیرت دستمو روی ذهنم گذاشتم و گفتم
وای خدای من با چه رویی اومده خواستگاری!؟
_چرا نیاد؟
دختر تو سی و یک سالته انتظار داری یه مرد سوار بر است جوون و خوشتیپ بیاد سراغت؟!
به بیرون نگاه کردم.
بیخیال فاطمه.
من با بابا دارم زندگی می کنم از زندگیمم راضی هستم.
وقتی بابا هست چرا به دیگران نیاز داشته باشم.
جلوی خونه متوقف کرد.
_الان فرصت نیست ولی بعداً حتما باید راجب این قضیه با هم حرف بزنیم.
کمربندمو باز کردم.
باشه خداحافظ
_خدانگهدار
از ماشین پیاده شدم.
همین که فاطمه رفت یادم اومد که نون نخریدم.
با کلافگی راه افتادم سر کوچه تا نون بگیرم.
نونوایی سر کوچه خیلی شلوغ بود.
مقدار زیادی راه که رفتم به نونوایی دیگه رسیدم، خداروشکر اونجا خلوت بود.
خواستم طرف زنونه برم که نگاهم به چهره آشنایی افتاد.
همونجا ایستادم و به نیم رخ اون فرد آشنا نگاه کردم. با دقت نگاهش می کردم.
یکم سرش رو که چرخوند تونستم بهتر ببینمش.
با خیرت و دهن باز به دارا نگاه کردم.
اون اینجا چی کار می کرد؟
همینجور که نگاهم بهش بود عقب عقب رفتم.
قبل از اینکه بتونه منو ببینه سریع از اونجا دور شدم.
قلبم از هیجان تند میزد.
دارا تو این محله چی کار می کرد؟
چه قدر شکسته شده بود.
قسمت کمی از موهای مشکیش، سفید شده بود.
باورم نمیشه اونو اینجا دیده باشم.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
حالا باید بدون نون چی کار می کردم؟
لباسم رو عوض کردم و سنت اشپزخونه رفتم.
استین لباسم رو بالا زدم و زیر سماور روشن کردم.
با اینکه خیلی هسته بودن اما باید خودمو مشغول کار می کردم تا فکر دارا به سرم نیاد و باز مرور خاطرات نشن.
قرمه سبزی بار گذاشتم.
یه چایی هم برای خودم ریختم و روی میز ناهار خوری نشستم...
🎍قسمت اول
من مینام دختر آخر یه خونواده 8 نفره.. الان 32 سالمه. از وقتی که یادم میاد اطرافیانم همیشه اسم پسر خالم نیما رو تو گوشم زمزمه میکردن. شوهرخالم (آقا جمشید) که خیلی با بابام صمیمی بودن وقتی به دنیا اومدم منو برای پسرش نشون کرد و اسممو گذاشت مینا که شبیه اسم نیما باشه.
نیما پنج سال از من بزرگتر بود و بچه دوم خونواده بود و یه خواهر داشت به اسم نادیا و یه برادر به اسم نعیم. خالم اینا تا وقتی که من 8 سالم بود تو روستامون زندگی میکردن. و منو نیما هم بازی بودیم و از بس بزرگترا تو گوشمون خونده بودن حتی تو بازیامونم نقش زن و شوهرو بازی میکردیم.
گذشت و گذشت تا اینکه شوهر خالم یهو تصمیم گرفت که بره تو اصفهان یه مغازه بزنه. در عرض 2 ماه تمام ملک و املاکشو فروخت و سرمایه اش رو جمع کردو با خالم اینا رفتن اصفهان.منم موندم و فکر نیما. تمام بچگیم با فکر کردن بهش میگذشت. تموم دلخوشیم چند ماه تابستون و ایام نوروز بود که خالم اینا میومدن روستا. بهترین روزای عمومو با اومدن نیما میگذروندم. خالمم هر دفعه به من میگفت عروس خودمی و این حرفا منم ذوق مرگ میشدم.
یه مدت به همین روال گذشت ولی بعد از چند سال خالم اینا دیگه کمتر میومدن روستا. یا اگه خالم میومد فقط نادیا که از همه کوچیکتر بود و با خودش میاوردو نیما و نعیم میموندن شهر و کلاسای تابستونی میرفتن بعدشم که دانشگاه قبول شدن و دیگه وقت جایی رفتنو نداشتن...
من دیگه 21 سالم شده بود و درسم و تموم کرده بودم و دیپلم داشتم. راستش وقت درس خوندن برای دانشگاه و نداشتم. ما 4 تا گاو داشتیم و 30 تا گوسفند و یه حیاط بزرگ و کلی رفت و آمد. من همش مشغول کار خونه بودمو وقت سرخاروندنم نداشتم.
تو روستای ما دخترا اکثرا تا 20 سالگی عروس میشدن ولی من با اینکه دختر خوشگلی بودم اصلا خواستگار نداشتم. دلیلشم این بود که همه منو ناف بریده و نامزد نیما میدونستن. اگرچه که خالم دیگه حرفی نزده بود و چند سال بود نیما اصلا نیومده بود روستا و خالم اینا انگار یه جورایی قضیه رو تموم شده میدونستن. ولی قضیه به این راحتی نبود.
مامانم خیلی غصه میخورد. همش از این ور و اونور حرف میشنید که رو دخترت اسم گذاشتن چرا نبردنش و دنبال یه ایراد تو من میگشتن. خلاصه که مامانمم از حرف و حديثا خسته شد و یه روز تلفنو برداشت و به خالم زنگ زد و گفت بیاین قضیه رو تموم کنین. مينا حرف پشتش زیاده و دیگه تا کی صبر کنیم حداقل نیما رو بیار یه انگشتر دست این بچه بکنین...خالمم از اونور آه و ناله که الان دوره و زمونه فرق کرده و بچه ها خودشون باید تصمیم بگیرنو ما هیچ کاره ایم.
مامانمم گوشیو قطع کرد و قضیه رو به بابام گفت. بابام زنگ زد شوهرخالمو گفت رو دخترم اسم گذاشتین و حالا زدین زیر همه چیز. شوهر خالم میگفت نیما قبول نمیکنه و میگه قول و قراراتون به من ربطی نداره و زیر بار حرفمون نمیره وگرنه کی بهتر از میناس برامون...
#ادامه_دارد..
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍قسمت دوم
من که اینو شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد. نیما منو نمیخواست. منی که تمام عمرمو با فکرش سر کرده بودم. حالم بد بود. شب و روزم شده بود گریه.خواهرم زهرا که همیشه سنگ صبورم بود بهم میگفت اون الان 4 ساله تو رو ندیده. اگه الان ببینت که اینقدر دختر نازو قشنگ و خانمی شدی عاشقت میشه.خلاصه نشستن و با مامانم و خالم تصمیم گرفتن که منو بفرستن اصفهان خونه خالم تا شاید بتونم تو دل نیما جا باز کنم. بابام خیلی مخالف بود و میگفت دارین کوچیک میکنین مینا رو. حرف و حدیث درست میشه باز..
ولی خالم و مامانم اصرار داشتن که چیز خاصی نیست و مینا فقط میخواد بیاد یه سر خونه خالش و این که حرفو حدیث نداره.
خلاصه به هر زوری بود بابامو راضی کردن. منم به شوق دیدن نیما ساکمو بستم راهی اصفهان شدم کلی راه بود و من تمام راهو استرس داشتم که حالا چی میشه. منی که تا حالا 100 کیلومتر از روستامون دورتر نیومده بودم حالا داشتم تک و تنها و با اتوبوس میرفتم یه شهر با فاصله چند صدکیلومتر تا روستامون. وقتی رسیدم ترمینال جمشیداقا و خالم و نادیا اومده بودن دنبالم. نادیا که از من 1 سال بزرگتر بود پرید بغلم کرد و کلی خوشحال بود از دیدنم....
سوار ماشین شدیم....
+ببخشید زحمتتون دادم این موقع شب اومدین ترمینال...
_چه زحمتی خاله. این همه ما اومدیم مهمون شما شدیم یه بارم تو اومدی...اقا جمشید خیلی منو دوست داشت. از همون بچگی همیشه منو میبوسید و بغل میکرد. همیشه میگفت عین نادیام براش. اونشب هم خوشحالیو تو چشماش میدیدم.
خلاصه رسیدیم خونشون. چه خونه شیکی. یه خونه بزرگ و دوبلکس. طبقه بالا 3 تا اتاق برای بچه ها و یه اتاقم پایین برای خالم اینا.
تا رسیدیم و وارد خونه شدم اول نعیم اومد پیشواز و خوشامد گفت. بعدشم رومو برگردوندمو بالاخره نیما رو دیدم. یه مرد قد بلند و چشم و ابرو مشکی. با یه لباس آستين حلقه ای و شلوارک اومد سلام کرد...
تو خونه ما هیچوقت مردی اینطوری نمیگرده... از خجالت سرمو انداختم پایینو یواش سلام کردم. نیما انگار زیاد از بودنم خوشحال نبود. رفتم تو اتاق نادیا و لباسامو عوض کردم. یه بلیز و دامن زرشکی پوشیدم. قشنگ ترین لباسم بود. ولی وقتی سرو شکل نادیا و خالمو تو خونه دیدم از لباسام خجالت کشیدم. چقدر اینجا آدمای متفاوتی بودن. انگار نه انگار که اینا اون آدمای قبلن. خلاصه رفتیم سرمیز شام. خالم کلی تدارک دیده بود. شامو خوردیم و من رفتم تو اتاق نادیا خوابیدم. خواب که نرفتم البته. تمام شبو داشتم به نیما فکر میکردم. به اینکه اصلا بهم محل نذاشت. اصلا انگار منو نمیدید. به قول بابام حس میکردم خودمو کوچیک کردم..تو همین فکرا بودم که خواب رفتم. صبح به خاطر عادتی که داشتم ساعت 5 بیدار شدم. همه خواب بودن. منم برای اینکه کسی بیدار نشه تو جام موندم. دور و بر ساعت 6.30 بود که همه پاشدن.
نعیم و آقا جمشید رفتن مغازه. نیمام که فوق لیسانسشو گرفته بود و تو شرکت دوست آقا جمشید کار میکرد... نادیام رفت دانشگاه. منو خالمم موندیم خونه و کلی با هم حرف زدیم....
_مینا خاله میدونی که من چقدر دوستت دارم و دلم میخواد این وصلت بشه ولی دیدی که نیما چه جور اخلاقی داره...حرف تو کلش نمیره. به خدا جمشید از بس بهش گفته که مینا پات نشسته و باید بگیریش گوش نمیده. مامانتو باباتم که زنگ زدن ما از شرمندگی نمیدونستیم چی بگیم. اونروزم زهرا زنگ زد گفت مینا رو ببرین خونتون شاید نیما دیدو پسندید منم گفتم چشم. خاله من هرکار از دستم برمیاد میکنم. میدونم پشت سرت حرفه. اما به خدا ما خودمونم موندیم چکار کنیم....
#ادامه_دارد....
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍قسمت سوم
اما به خدا ما خودمونم موندیم چکار کنیم....
من تمام مدت سرم پایین بود. چقدر خجالت میکشیدم. از زهرا عصبانی شدم که زنگ زده به خاله ام. ولی خب دیگه کار از کار گذشته بود...
+خاله نگران نباشین. اگه نشدم نشد.من فقط اومدم اصفهان یه دوری بزنم. همیشه دلم میخواست بیام. اصلا برای نیما نیومدم..خاله ام یه جوری نگام کرد که بهم بفهمونه خر خودتی. خلاصه تا خود ظهر حرف زدیم و از اینورو اونور گفتیم. ظهرم همه اومدن و ناهار خوردیم.عصر ناديا بهم گفت بریم بیرون و منم قبول کردم. رفتیم و یه دور تو شهر زدیم. اصفهان خیلی برام قشنگ بود. از ته دلم آرزو کردم که یه روز بتونم تو اون شهر زندگی کنم. البته بهم احساس غربت میداد ولی قشنگیاش به این حس میچربید..شب ساعتای 8 بود که برگشتیم و من از شوق دیدن اون همه قشنگی سر سفره یک ریز حرف میزدم و تعریف میکردم از همه چی.نعیمم که خیلی باهام رابطش صمیمی شده بود هم کلامم بود. نیما هم که طبق معمول ساکت غذاش و خورد و از سر میز پاشد. من و نعیم انقدر حرف زدیم که دیگه همه پاشدن رفتن و ما هنوز سر میز بودیم. اخرشم نادیا با متلک ما رو به خود آورد که بابا بسه سرمونو خوردین. اون روز گذشت و همینطور روزای دیگه. یه هفته بود که اونجا بودم و نیما انگار نه انگار که من حضور دارم و منم هر شب تا نزدیک صبح به تک تک کاراش فکر میکردم گاهی اشک میریختم.
چون نیما یه جوری رفتار میکرد انگار کاملا میخواست بهم نشون بده که ازم بدش میاد. اما نعیم خیلی بهم نزدیک بود و بهم توجه میکرد، البته به نظرم کاملا محبتاش برادرانه میومد.خلاصه گذشت و به اصرار مامانم منم چمدونم و بستم که برگردم روستا. چون میدونستم اگه یک سالم بمونم نیما منو نمیبینه و خودمم نمیخواستم بیشتر از این کوچیک بشم.با هزار نا امیدی و دل شکستگی برگشتم. اما حالا دیگه حرف و حدیثا بیشتر شده بود. حالا همه میگفتن دختره رو فرستادن خونه جمشید تا جاش کنن تو پاچه پسرش. اینقدر سبک و کوچیک شده بودم که حد نداشت.
روستای ما واقعا پر از آدمای بی شعور بود که دنبال حرف و حدیث میگشتن. همش با خودم میگفتم کاش یه خواستگار پیدا شه من از این خراب شده برم. تا اینکه یه روز بابام عصبانی اومد خونه....
گفتیم چی شده. گفت رضا (یه مرد تقریبا55 ساله که زنش فوت شده بود و سه تا بچه داشت و وضع مالیش خوب بود) اومده از مینا خواستگاری کرده و منتم داره. انگار از سر لطف و ترحم اومده خواستگاری. لعنت بشه اون جمشید که هر جا نشست و بلند شد گفت مینا عروس منه که حالا که پسر الدنگش مینا رو نخواسته. همه به مینا به چشم یه زن 60ساله شوهر طلاق گرفته نگاه میکنن.. بابا این بچه 21سالشه. خدا لعنت کنه این جماعت و... خدا لعنتت کنه زن که این دختر رو فرستادی اصفهان که حالا اینهمه حرف بشنویم. چقد گفتم نباید بره.چقد گفتم این جماعت دهنشون وا میشه..بابام فحش میداد و مامانمم بیچاره سکوت کرده بود. اونشب غوغایی بود.بابامم فشارش رفت بالا و بردنش بیمارستان و شب و کلا بیمارستان موند.همه به من چپ چپ نگاه میکردن تو خونه.منو مقصر میدونستن. دلم میخواست بمیرم. این چه رسم مسخره ای بود که دخترو دم تولد به اسم یکی ناف میبریدن. گناه من بیچاره چی بود. خلاصه اون شب و با گریه سر کردم و. مامانمم فرداش زنگ زد آقا جمشید و ماجرا رو بهش گفت. آقا جمشیدم به خاطر رفاقتش با بابام و اینکه حرفی زده و باید پاش واسته دقیقا 9 روز بعدش پاشدن با نیما و خاله ام اینا اومدن روستا و منو خواستگاری کردن...ولی چه خواستگاری ای..
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت چهارم
نیما همون اول منو کشید کنارو بهم گفت ببين مينا من تو رو نمیخوام..اگه الان اینجام فقط به خاطر بابامه که گفت اگه باهات ازدواج نکنم خودشو آتیش میزنه. یا خودت این عقد رو به هم بزن و بگو منو نمیخوای یا اگه با من ازدواج کنی بدبخت میشی. من یکی دیگه رو میخوام. اگه ازدواج کنیم نهایتش یه سال بعدش طلاقت میدم حالا خود دانی....
این حرفا رو زد و رفت. اما من همونجا مات مونده بودم. درسته که دوستش داشتم و با تمام وجودم میخواستمش اما این طور به هم رسیدنی رو نمیخواستم. ولی جرات حرف زدن نداشتم. گفتم اگه بگم نیما رو نمیخوام که بابام سکته میکنه.همه خوشحال بودن از این وصلت و بیتوجه به اخم و عصبانیت نیما کار خودشونو میکردن. به منم میگفتن نگران نباش عشق به وجود میاد بعداز ازدواج و هزار تا مثال زدن از ازدواج هایی که دو طرف بعدش عاشق هم شدن. خلاصه منم خودمو دادم دست تقدیر.به زهرا حرفای نیما رو گفتم.اونم گفت تو زنش شو تا یکسال دیگه یه بچه بیار زندگیتون درست میشه و طلاقت نمیده نگران نباش (الان که فکر میکنم چه تفکرات مسخره ای داشتیم. اینکه باید بچه بیاری تا زندگیت درست شه. انگار زن فقط ماشین جوجه کشیه و با زاییدن میتونه زندگیشو درست کنه).
خلاصه که همه چیز مثل برق گذشت و ما رفتیم آزمایش خون و عقد کردیم. نیما تمام مدت عين برج زهرمار بود. اخمو و عصبانی. منم تو دلم آشوب بود. نمیتونستم برای چیزیکه این همه سال منتظرش بودم خوشحالی کنم.عقد کردیم و نیما حتی نگامم نمیکرد. روز بعد از عقدم مامانم اینا طبق رسمی که داشتیم (دختر ظعقد کرده میره خونه مادرشوهر میمونه و نباید خونه باباش باشه) منو با خاله ام اینا فرستادن اصفهان.تو راه تو ماشین همه از سکوت نیما که تو این مدت نادیدش گرفته بودن سکوت کرده بودن و هیچکس حرفی نمیزد.تا اینکه رسیدیم و نیما خیلی راحت رفت تو اتاقشو درو بست. خالمم بهم گفت پیش نادیا بخوابم و خودش درست میکنه همه چیو. منم رفتم و اونجا موندم..کلی گریه کردم و نادیا دل داریم داد. گفت درست میشه. به نیما حق بده. اون که تو رو چند ساله ندیده نمیشناسه که چقدر دختر خوبی هستی. باهات باشه عاشقت میشه.
منم با حرفاش آروم شدم و خودمو به آینده امیدوار کردم. چند روز به همون منوال گذشت. برام سخت بود بی توجهی های نیما، ولی بقیه هر کاری برای خوشحال کردنم میکردن....یه شب که نیما حموم بود و قرار بود با دوستش برن شب نشینی خاله ام بهم گفت برم تو اتاق نیما پیرهنشو بردارم براش اتو کنم (بنده خدا میخواست اینجوری مثلا منو تو دل نیما جا کنه. چه تاسف برانگیز. با اتو کردن لباساش!! ). منم رفتم تو اتاقش و خواستم برگردم که صدای ویبره گوشی شنیدم.گوشیش رو تخت بود. از سرکنجکاوی رفتم سمت گوشیش...رو صفحه متن پیام و دیدم نوشته بود عشقم من آمادهام رسیدی پایین تک بزن. اسم فرستنده (فری) ذخیره بود.خواستم پیامو بازکنم اما گوشیش قفل بود. قلبم تند تند میزد. نیما بهم گفته بود یکی و میخواد. من میدونستم. اما نمیدونم چرا از دیدن پیامش به هم ریختم پیراهن و همونجا گذاشتمو رفتم تو اتاق ناديا.من اونجا چی کار میکردم؟ من کی بودم اصلا؟ نیما کلی به خودش رسید و رفت. منم تمام شب تو خودم بودم. شب نعیم که دید خیلی ناراحتم من و برد تو حیاط و باهم حرف زدیم. نیاز داشتم که با یه نفر حرف بزنم.بهش همه چیزو گفتم...
_مینا ببین نیما قبل از تو دوست دختر داشته. اینو همه ما میدونیم. من دوست دخترشو دیدم. به خدا ناخن کوچیکه توام نیست. به نیما حق بده. خب درعرض یه ماه شما رو عقد کردن. اونم به زور. و اصلا کسی براش نظر نیما مهم نبود. اون الان با تو لج داره. من میدونم که تو چقدر عاشق نیمایی. به نظرم اگه میخوای نیما رو به طرف خودت بکشی باید یک کم بیشتر به خودت برسی و بیشتر براش دلبری کنی...
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت پنجم
از این حرفش خجالت کشیدم...
_ببین مینا شرایط تو یکم فرق داره. چون ازدواجتون به اجبار بوده و توام دوسش داری این راهشه. این که سعی کنی اول چشماشو به طرف خودت بکشی بعد دلشو..
نعیم خیلی آدم منطقی و خوبی بود. حرفاشو تا صبح تو ذهنم مرور کردم تا ته حرفشو خوندم. راستم میگفت. با خودم گفتم مینا تو باید نظرشو به خودت جلب کنی. واسه همین با نادیا شب حرف زدمو. روز بعدش خالم و نادیا من و بردن خریدو کلی برام خرید کردن (چون ما رسم داریم برای عروس چمدون لباس میخرن و خالم اینا هم چون همه چی سریع اتفاق افتاده بود وقت نکرده بودن).
کلی خرید کردیم و من ذوق کردم. بعد از ظهرم رفتم آرایشگاه و دستی به سرو روم کشیدم. موهامو هایلایت زدمو صورتمو اصلاح کردم. خودم حسابی از دیدن خودم لذت میبردم. نادیا یه کوچولو شب آرایشم کرد و منم بلیز شلواری که خریده بودنو بدون روسری پوشیدم و منتظر موندیم تا بقیه بیان. اصلا تو اون لباس احساس راحتی نداشتم. یه عمر دامن پوشیدم و حالا خیلی اذیت بودم. اما بالاخره بهش عادت کردم.
شب اول نیما رسید و به اصرار ناديا من درو براش باز کردم. نیما یهو از دیدنم جا خورد. چند لحظه سر تا پامو نگاه کرد بعد سلام کرد و رفت تو اتاقش. من با همون یه نگاهش تمام شب و عاشقی کردم. دیگه ترغیب شدم که همیشه به خودم برسم و خوشگل باشم. دیگه خودمم خودمو نمیشناختم. کلا شدم یه آدم دیگه. به همین نگاه های لحظه ای نیما راضی بودم. همین توجه برام کافی بود. دیگه باهام حرف میزد البته در حد چند جمله....
گذشت تا اینکه یه روز خالم بهم گفت وقتشه اتاقتون یکی بشه. دیگه یه ماه از محرمیتتون میگذره. به دور از چشم نیما یه سرویس خواب خیلی قشنگ سفارش داد و تو ساعتی که سرکار بود گذاشتش تو اتاق...
نگم از حال اون روزمون چه استرسی داشتیم. من یکی کم مونده بود سکته کنم. نیما اومد و مثل همیشه عادی سلام کرد و رفت بالا. به دقیقه نکشید مامانشو بلند صدا کرد. دقیقا سه بار گفت مامان. خالمم هی لبشو گاز میگرفت و یواش یواش پله ها رو میرفت بالا.
من زیر پله واستادم تا صداشو بشنوم که البته نیاز به زحمت نبود به اندازه کافی صداش بلند بود...
_این چه مسخره بازیه؟ کی به شما اجازه داد دست بزنین به وسایل اتاق من. من هی هیچی نمیگم بدتر میشین. مگه من اینجا آدم نیستم. چرا از من نظر نمیخواین؟ اون از اون که دختر خواهرتو به زور انداختینش گردن من. اینم از این. خسته شدممممم. اَه. میرم از دست همتون راحت شم....
خالم بیچاره صداش در نیومد.نیما رفت بیرون و درو محکم کوبید. خداروشکر که آقاجمشید نبود ولی نعیم زودتر اومده بود و خونه بود. من همونجا رو پله ها نشستم وحرفای نیما تو سرم میچرخید.من افتادم گردنش؟!! خالم اومد پایین و بازم همون حرفای همیشگی رو زد و میخواست منو آروم کنه...
+خاله نیما حتى اسم منو صدا نمیزنه. حتی اکراه داره که بگه مینا. میگه دختر خواهرت...
زدم زیر گریه اما ایندفعه با صدای بلند...
نعیم اومد و گفت: آخه مادر من این چه کاریه تو کردی. خب تو که داری همه چیزو بدتر میکنی. یارو رو بیشتر زده کردین. دست از سرش بردار. اینا رو که گفت انگار بلا گفت. خالم هرچی دق دلی سر نیما داشت سر نعیم بیچاره خالی کرد...
اونروز گذشت و نیما نیومد. نذاشتیم آقا جمشید جريانو بدونه. من لحظه شماری میکردم که برگرده. اما برنگشت... دو روز خونه نیومد و شب سوم یه گوشیم پیام اومد...
-ببین اگه بری خودتو بندازی تو ... نیما، نیما مال تو نمیشه. از تو زندگی من و نیما برو بیرون چون دیگه داری پاتو از حدت درازتر میکنی.. فریبا....
با گریه چند بار پیامشو خوندم و از حرصم بهش پیام دادم نیما شوهر منه. در نهایت مال منه...
_مينا خانوم، مال تو الان کنار منه. و به هیچ عنوان خودشو مال تو نمیدونه. درنهایت هم شما میری تو همون ده کورهای که بودی دختره بُزچرون چه زبون درازم هستی...قلبم از پیامش تیرکشید...تک تک کلمه هاشو هنوز یادمه. عینا همین کلمه ها رو گفت...
آره من گوسفند میچروندم. آره من بز میچروندم. و این برام اصلا خجالت نداشت اما شنیدنش از زبون اون دختر و به حالت تحقیر عذاب آور بود.نادیا که خواب بود. هرچی سرفه کردم شاید غیرمستقیم بیدارش کنم نشد. باید به یکی میگفتم وگرنه تا صبح سکته میکردم .رفتم بیرون. از زیر در اتاق ندیم نور میومد. معلوم بود بیداره. در نزده و یهویی رفتم تو..
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت ششم
اونم پشت کامپیوترش بود.پیام دختره رو نشونش دادم. یهو دیدم عصبانی شد و یه پیام برای دختره نوشت و فرستاد.. گوشیو داد بهم گفت جوابشو دادم خیالت جمع دیگه جرات نمیکنه پیام بده. من اشکم بند اومد. راستش اینکه فکر کنی یکی پشتته حس خوبی به آدم میده..نعیم از جاش پاشد صندلی رو داد بهم نشستم خودشم نشست رو تخت...
-مینا ببین لطفا وقتی تقی به توقی میخوره گریه نکن. اینقدر ضعیف نباش. میدونی همه از آدمای ضعیف بدشون میاد؟میدونم شرایطت سخته اما تو هی گریه میکنی و تو چشم نیما کوچیکتر میشی....
+نعیم میدونی الان حس بدی به نیما دارم. رفته به دختره گفته من تو روستا کارم چی بوده.حالا اون اومده منو مسخره میکنه.نیما پشت سرم منو مسخره میکنه...
_مینا مگه نیما کیهههه؟ بابا سرو تهشو بگیری برمیگرده به همون روستا. مامان منم یه روز گوسفند میچرونده. به درک. بذار بگه. مینا من به تو میگم که باید چیکار کنی. سعی کن بی اعتنا باشی.یکم قوی باش. تو چرا به فکر درست نیستی؟ درس تو ادامه بده. به فکر خودت باش. ازدواجتون اشتباه بود. خودتم میدونی.حالا از این موقعیت استفاده کن تا اصفهانی دنبال چیزی باش که باعث پیشرفتت بشه..اون شب نعيم مخ منو خورد. اولش داشتم تو دلم میگفتم این چه چرت و پرتی میگه.من دلم شکسته.این اومده میگه بیا آدم موفقی بشو. اما بعد که به خودم اومدم با خودم گفتم نعیمم درست میگه.من باید یه کاری کنم بهم اعتماد به نفس بده که با حرف هر ناداخل آدمی به هم نریزم...
فردای اون روز نیما برگشت خونه. نعیم همه حرکات منو زیر نظر داشت. گفته بود بهش محل نذارم. منم که با اون کارش دلم ازش سرد بود همینکارو کردم...
نیما از این حالتم تعجب کرده بود. همیشه یه کاری میکردم بهم نگاه کنه اما الان اصلا انگار وجود نداره.ته دلم عاشقش بودم اما دلم شکسته بود. دیگه حتی سرمیز کنارشم ننشستم.روزا میگذشت و رابطه ما هیچ تغییری نمیکرد منم درباره اونشب هیچی بهش نگفتم چون روز اولم بهم گفته بود یکی دیگه رو میخواد.انگار شده بودیم خواهرو برادر. آقا جمشید که دید اینطوری نمیشه به ضرب و زور دو تا بلیط کیش برامون گرفت که مثلا ما تنها باشیم. نیمام هی میگفت نمیرم و کار دارم که دیگه آقا جمشید زنگ زد به دوستشو مرخصی نیما رو برای ۵روز گرفت. نیما هم زد به دعوا و لج که نمیاد و آخرشم بهونه کرد که نادیام باشه وگرنه نمیره.آخرش به جایی رسید که نعیم و نادیا رو همرامون فرستادن. با هواپیما باید میرفتیم.اولین تجربه من.چقدر برام قشنگ بود. رفتیم کیش. عجب جایی بود خدایاااا. میدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما من اولین بار بود دریا رو از نزدیک میدیدم. هتل تا دریا خیلی نزدیک بود. وقتی رسیدیم و اتاقامونو تحویل دادن نیما گفت من و نادیا هم اتاقی شیم ولی نعیم رو نیما تندی کرد که مسخرشو درآوردی و بس کن و نترس کسی نمیخوردت.خلاصه که ما ناهار خوردیم. و بعد منو نیما رفتیم تو یه اتاق. پر از دلهره بودم. رفتمو چمدونمو گذاشتم گوشه اتاق. چه اتاق قشنگی. پنجرش رو به دریا بود.نیما لباسشو عوض کرد و رو تخت دراز کشید. حالا من روم نمیشد لباسمو عوض کنم. رفتم تو حمومو اونجا لباس پوشیدم.رفتم بیرون و دیدم. نیما روشو کرده اونور و با گوشیش ورمیره. میدونستم با اون دخترس. سر تخت دقیقا رو مرز افتادن، به پهلو دراز کشیدم. پشتمو کردم به نیما...
ده دقیقهای گذشت که صدای خرو پفش بلند شد و منم یه نفس راحت کشیدم.یک ساعتی بعدش نعیم اومد دم درو گفت بریم بیرون. نیما گفت خستم و به خاطر پرواز حالم بده نمیام. نعیمم درو بست.من که از قبل نادیا بهم گفته بودن و آماده بودم رفتم بیرون. خلاصه که سه تایی رفتیم گشتیم. چقدر خوش گذشت.روز بعدم نیما بند کرد به لپ تاپشو گفت کار دارمو بازم ما رفتیم بیرون. هرچی بازی آبی بود رفتیم. بهترین روزای عمرمو میگذروندم .نمیفهمیدیم زمان چطور میگذره. من ته دلم همش نگران نیما بودم با وجود همه دل گرفتگیام اما دلم براش میسوخت.. تنها تو اون هتل.شب برگشتیم هتل. ساعت 12 بود تقریبا. رفتم که بخوابم
_خوب بهتون خوش میگذره...
چشمام گرد شد اولین جمله ای بود که نیما بهم میگفت و اون شروع کننده ی یه مکالمه بود..
+خب توام بیا تا بهت خوش بگذره...
_نه ممنون من مزاحمتون نمیشم شما با آقا نعیم خوش باش..(به خودم گفتم نکنه به برادرش حسودیش میشه. بعد شيطون و لعنت فرستادم...)
+نه مزاحم نیستی. ما اصرار نمیکنیم چون نمیخوایم مزاحم کارت باشیم..
_ما؟ هه. باشه..حرف نزن میخوام بخوابم...وا این چشه. خود درگیری داره...
خلاصه اون چند روز نیما با ما تا دم در هم نیومد. ولی ما رفتیم و گشتیم و خلاصه که برگشتیم اصفهان..
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت هفتم
دیگه من بعد از این سفر فهمیدم که باید قید نیما رو بزنم. من که نمیتونستم طلاق بگیرم اونم فقط چند ماه بعد از عقد. واسه همین افتادم دنبال علایقم.من همیشه به خیاطی علاقه داشتم. و بعدشم افتادم دنبال طراحی لباس و گرفتن مدرکش. عاشق این کار شده بودم. آقا جمشید بنده خدا تمام هزینه هامو میداد (خدا بهش عمر طولانی بده).
من و نیما همچنان مثل خواهر و برادر بودیم و منم تو اتاق نادیا. تخت قبلی نیما رو گذاشته بودیم اتاق نادیا و اونجا میموندم.رابطه منو نعیم خیلی صمیمی بود. و روز به روز رابطه نیما هم با ما بدتر میشد.تا اینکه یه روز جشن تولد نادیا بود و قرار شد تو خونه خودشون یه جشن بگیرن. اکثر جمعیت دختر بودن و فقط ۱۱ نفر پسر تو جمع بود که از دوستای خانوادگیشون بودن. من اون روز یه پیرهن کوتاه پوشیدم و زیرشم ساپورت (اونموقع مد بود). و به اصرار نادیا با هم رفتیم ارایشگاه و خلاصه که حسابی خوشگل شده بودم. ولی این دفعه نه برای جلب توجه نیما. برای دل و اعتماد به نفس خودم این کارا رو میکردم. اومدیم خونه. مهمونا کم کم اومدن و آهنگ گذاشتیم و همه میزدن و میرق.
..صیدن. منم که اصلا رق ص بلد نبودم یه گوشه نشسته بودم.کسی رو هم تو اون جمع جز دو سه نفری نمیشناختم.
يهو نعیم که دید خیلی تنها نشستم اومد و گفت پاشو برق....ص. با خجالت گفتم بلد نیستم و اونم گفت بیا بابا الکی دستتو تکون بده. کاری نداره که.پا شدمو داشتم به مسخره بازیای نعیم میخندیدم، اونم منو مثل عروسک اینورو اونور میبرد. که دیدم نیما اومد و .منو برد تو آشپزخونه...
_داری چیکار میکنی تو؟...
+هیچی. مگه چیکار کردم؟...
_یکسره با نعیمی. مردم چی میگن؟ از سر شب باهم خوشید
+این چه حرفیه. خجالت بکش..دهنش بوی الکل میداد. نیما واقعا تو حال خودش نبود..اون شب من دیگه جرات نکردم از جام تکون بخورم..آخر شب نیما از بس که زهرماری خورده بود حالش بد بود.خالم که فحش میداد چون خیلی از این چیزا بدش میومد. البته اونشب همه پسرا خورده بودن. اما نیما زیاده روی کرده بود.منم دیدم حالش بده رفتم تو اتاقش. بالا سرش نشستم. نیما تموم تخت و كثيف کرده بود. نعیم و نادیا اومدن. بلندش کردیم بردیمش زیر دوش. ولی اون اصلا انگار تو این دنیا نبود، هزیون میگفت.ملافه تخت و برداشتو خوابونیدمش رو تخت. من پیشش موندم. بچه ها رفتن اتاقشون.میدونم کار بدی کردم اما خواستم ببینم چی باعث شده که نیما امشب خودش و به این حال بندازه.رفتم تو گوشیش. رمزشو از سفر کیش یاد گرفته بودم. همه پیامای فریبا رو خوندم. دعواشون شده بود. فریبا گفته بود اون دختره ی خراب رو که طلاق دادی برگرد.
نیمام بهش گفته بود درست حرف بزن. زنم که نباشه دخترخالم که هست. اونم از اینکه ازم دفاع کرده بود زورش اومده بود و دیگه هر چی از دهنش دراومد گفته بود. -اگه خراب نبود که با نعیم جیک تو جیک نبودن. خاک تو سرت. به نام تو به کام نعیم..آخرشم باهاش کات کرده بود. به خاطر من دعواشون شده بود. حس خوبی داشت. اما من و نعیم مثل خواهر و برادر بودیم.گوشیو گذاشتم کنار. تمام این آتیشا زیر سر اون فریبا بود. اون شب خیلی از پیاماش و خوندم حتی درد و دلهاش از این ازدواج اجباری. به نیما حق دادم.
صبح پاشدم و چشمامو که باز کردم دیدم نیما داره نگام میکنه. تا دید بیدار شدم سریع چشماشو بست....
#ادامه_دارد...
🎍 قسمت هشتم
چند دقیقه بعد نشست تو تخت و سرشو گرفت تو دستش.
_مینا برو بگو مامانم برام قهوه درست کنه....
+باشه، خودم بلدم درست میکنم...
سریع پاشدم رفتم تو آشپزخونه. خالم ذوق زده بود...
_دیشب پیش نیما بودی؟...
+خاله اونجوریام نیست. حالش خوب نبود. الان گفت براش قهوه ببرم...قهوه رو درست کردم و رفتم دادم دستش. نمیدونستم برم یا بمونم... _دیشب تو پیرهنم یه کاغذ بوده. پیرهنم کجاس؟...
+لباسات کثیف شد گذاشتم بشوریمش...
پاشد نادیا رو صدا زد...
+نادیا نیستش. کیک دیشب و برده برای یکی از دوستاش که نیومده بود.
_تو الان بیکاری؟...
+اره...
_لطفا اون کاغذه رو بیار لپ تاپم بیار. یه سری فاکتور هست که باید واردشون کنم. تا ظهر تحویل بدم. اگه میشه کمکم کن سرم داره میترکه...ذوق مرگ بودم.. وسایلو آوردمو باهم کارا رو کردیم و فرستادیم. نیما خیلی جدی بود. همچنان گاردشو حفظ کرده بود. اما حداقل زبونش باز شد.باز سر میز کنارش نشستم. غذا خوردیم و من تو اون خونه دیگه معذب نبودم. فکر نمیکردم اضافه ام.
و باز شب شد و موقع خواب. من دیدم نیما هیچی نمیگه و منم خودمو سبک نکردم رفتم تو اتاق نادیا خوابیدم.تو طول روز نیما رفتارش خیلی باهام بهتر شده بود. منم راضی بودم. گذشت و عصر نیما بهم پیام داد که شب آماده شو بریم شام بیرون. پیامشو صد بار خوندم. رو ابرا بودم (تو یه خونه بودیم اما بهم پیام داد.) خیلی خنده دار بود گفتم باشه. شب آماده شدم و نیما اس داد آمادهای؟... گفتم آره... از اتاق اومد بیرون و رفت سوار ماشین شد. منم رفتم دم در. خالم بیچاره از خوشحالی میرق...صید..سوار شدم و بدون هیچ حرفی رفتیم و تو رستوران نشستیم...
_مينا امشب گفتم با هم حرف بزنیم و سنگامونو وا بکنیم. میدونی که من این ازدواج و نمیخواستم و کس دیگه تو زندگیم بوده. البته رابطمون جدی نبود. فقط دوست بودیم. اینکه اونروز بهت گفتم یکی دیگه رو میخوام واسه این بود که تو رو از ازدواج منصرف کنم. ولی ما دوست بودیم و دروغ نمیگم بهت اما سر یه سری جریانات از هم جدا شدیم..من میبینم که تو این چند که تو این چند ماه تو چقدر اذیت شدی.. و حالا که تقدیرمون این بوده که باهم باشیم و اونجور که نادیا میگفت تو منو دوست داری. پس یه کاری کن که منم بتونم بهت حس پیدا کنم. میدونم درخواستم بده زشته...اما به غرورت برنخوره. این یه درخواسته همین.. میخوام این فرصت و به زندگیمون بدم. 3 ماه به خودمون زمان بدیم. ببینیم چی میشه هان؟...
(چقدر لفظ قلم حرف میزد) من که رو ابرا بودمممم.....
+باشه، نيما من تلاشمو میکنم...
نیما لبخند زد. البته یه لبخند پر از دلواپسی. اما اولین لبخندش برای من بود. اونو به ذهنم سپردم. شامو خوردیم و نمیگم یه قرار عاشقانه بود. نه.. فقط برای من قشنگ بود. تنها با نیما سر یه میز.شب که برگشتیم. من رفتم تو اتاق ناديا خوابیدم. نمیخواستم خودمو خوار و کوچیک کنم. از فرداش بیشتر هوای نیما رو داشتم.بهش توجه میکردم و البته فاصلمم ازش حفظ میکردم که اینطوری نباشه كه من دنبالش افتاده باشم.نیما گاهی منو میبرد میرسوند برای کلاسام و تو ماشین کلی باهم حرف میزدیم. انگار نیما تو خونه معذب بود. جبهه میگرفت جلو خونوادش اما بیرون خیلی بهتر بود. هیچ حرف عاشقانه ای بینمون ردو بدل نمیشد همش یاد دپیامای نیما و فریبا میفتادم. نیما راه به راه قربون صدقش رفته بود. همدیگه رو جونم و عمرم و نفسم صدا میزدن. اما من به همین که اسممو صدا میزنه راضی بودم (شاید خیلیا بگن خودتو کوچیک کردی. اما اگه فکر کنید به اینکه نیما خودش قربانی یه رسم غلط بود بهش حق میدین)
گذشت و گذشت و تولد نیما رسید...
#ادامه_دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت نهم
گذشت و گذشت و تولد نیما رسید. منو نادیا خواستیم سوپرایزش کنیم. خاله ام به هزار بهونه کشیدش بیرون. ما هم تو دو ساعتی که وقت داشتیم همه چیزو آماده کردیم.
فقط خودمون بودیم. من برای نیما یه ساعت خریده بودم و کلی چیزای ریزو پیز. اون شب حسابی گفتیم و خندیدیم. موقع کادو دادن من ساعت و کردم دست نیما و اون برای اولین بار محبتم کرد خالم كل كشيد و من حس میکردم لپام سرخ شد. نعیمم یه لبخند گشاد تحویلم داد و در گوشم گفت بالاخره شد. اون شب من کنار نیما نشستم و اونم محبتم میکرد. چی بهتراز این انگار اونجا بهشت من بود هی ویبره گوشیش میومد.. گوشیشو درآورد. نوشته بود فری. ردش زد. اما اون هی زنگ میزد. لبخند رو لبام خشک شد. نیمام گوشیشو آف کرد. و من یه نفس عمیق کشیدم.
شبم موقع خواب باز من رفتم تو اتاق ناديا.
اونشب چقدر حس قشنگی داشتم. دیگه نیما رو مال خودم میدونستم. با یه لبخند گشاد رفتم رو تخت و خواستم گوشیمو بذارم رو آلارم. چون فرداش کلاس داشتم. دیدم ۳۰ تا میس کال دارم. شماره اون دختره بود. دستام میلرزید. انگار اون دزد آرزوهام بود. تو فکر بودم که چیکار کنم و چیکار نکنم که باز زنگ زد...
+الو...
_الو به به مینا خانووووم. خوش میگذره؟...
+کاری داشتید زنگ زدید؟...
_اره نیما گوشیشو جواب نمیداد نگرانش شدم گفتم زنگ بزنم گوشی تو. آخه به قول خودش دخترخالشی و تو خونشون حالا حالاها افتادی...
+من زنشم...
_الان اس ام اس هاشو برات میفرستم تا ببینی براش چی هستی...
+همه رو خودم میدونم...و گوشیو قطع کردم. بهترین روز زندگیمو خراب کرد....
رفتم تو اتاق نیما و بهش جریان و با گریه گفتم... نیما منو نشوند رو تخت...
_مینا به خدا ما رابطمون تموم شده هرچی بوده مال قبلا بوده.منو نشوند رو تخت چه حس خوبی بود. کار فریبا ما رو بیشتر بهم نزدیک کرد.
. اون روزو با عشق از خواب پاشدم. آماده شدم و با نیما رفتیم. اون رفت سرکارو منم كلاس.
بعد از کلاس یادم اومد گوشیم خاموشه تا روشن کردم پیامای اون دختره یکی بعد از دیگری اومد. فریبا بود. با پیام آخرش دلم لرزید...
_اون نیمای بی همه چیز دختریمو ازم گرفته. مدرکشم هست. صداشو دارم. کاری کرده باید پاش واسته. من ازش نمیگذرم. نمیشه بزنه و در بره که...پیامای دیگشه ام همش نفرین به جدو آبادم که تو اومدی تو زندگی ما و این حرفا... من رفته بودم تو زندگیش؟ یا اون تو زندگی من؟ نشستم رو نیمکت ایستگاه اتوبوس. با خودم گفتم باید موضوع رو با خوبی حل کنم. با جنگ و دعوا بدتر میشه. بهش پیام دادم...
+فریبا شما با هم قرار ازدواج نداشتید. نیما بهم گفته همه چیزو. درک میکنم براتون سخته اما به هر حال نیما الان ازدواج کرده. دیگه کاری نمیشه کرد. حتی اگه از من جدا شه خالم اینا نمیذارن که با شما ازدواج کنه. پس فکر نکنید مشکل فقط منم. تورو خدا نفرین نکنید..چند دقیقه بعد جواب اومد...
_خالتم همه چیزو بهت گفته؟...
کنجکاو شدم....
+چیو بگه؟...
_اینکه من حامله بودم همین خالت اومد به دست و پام افتاد که بچه رو سق ط کن؟ گفته که من بچه 4ماهمو سق ط کردم؟ گفته که به خاطر سق طم شاید دیگه نتونم بچه دار شم؟
هر کلمه اش مثل پتک میخورد تو سرم. خالم چرا اینا رو بهم نگفته؟!
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت دهم
زنگ زدم به نیما جواب نداد..زنگ زدم خالم و بهش با گریه گفتم همه چیزو. اونم گفت نعیمو میفرسته دنبالم.نعیم اومد. گفتم توام میدونستی نه؟... _مینا... دختره به خدا اصلا نرمال نیست... بابا این بچش خدا میدونه از کی بوده...
+ این چه حرفیه نعیم. آدمی که عوضیه نیماس نه اون دختره. اونم عاشق نیما بوده و هر کار کرده از عشق بوده...
_بابا این دختره اصلا اونطور که نشون میده نیست. من از کاراش خبر دارم. این دختره دقیقا زمانی که با نیما بود به من پیام میداد میگفت عاشق منه. اونشب یادته از گوشی تو پیام دادم بهش؟ تهدیدش کردم اگه باز به تو پیام بده جریانو به نیما میگم... مینا به خدا این دختره توی اس اچ مسنجر (نرم افزار چت بود) برای من عکساشو میفرستاد. من هنوز دارمشون... از یه آیدی ناشناس میفرستاد. منم از گردن بندش فهمیدم اینه. اما بازم به نیما نگفتم در این حده. فقط گفتم دختره آدم نرمالی نیست. که البته اشتباه کردم. باید میگفتم. به تو میگم که بدونی دختره چجور آدمیه. بعدشم اون حاملگی پیش اومدو دختره زنگ زد مامانم. مامانم میخواست سکته کنه. کلی ما رو تیغ زدو بچه رو انداخت ولی به خدا اگه کسی بهش قولی داده باشه. نیما بیچاره هم پای کارش واستاده بودو از رو دلسوزی با دختره بود. تا تو اومدی تو زندگیش. نیما هیچوقت قول ازدواج نداد به فریبا... نمیدونستم چکار کنم. چرا خالم بهم راستشو نگفت. رفتم خونه و با خالم کلی حرف زدیم. خالمم دلایل خودشو داشت. نیما که میس کالامو دیده بود بهم زنگ زد. دلم باهاش صاف نبود. به این فکر میکردم که نیما یه بچه داشته...😞
جوابشو ندادم. به گوشی خالم زنگ زدو اونم رفت تو اتاقش جواب داد. جریانو براش تعریف کرده بود. نیما هم زودتر مرخصی گرفت و اومد خونه. کلی برام توضیح داد... منم زبونی بخشیدمش (نه از ته دل).
روزها گذشت. حالا نیما بیشتر حواسش بهم بود و هوامو داشت. باهام صمیمیتر بود. تو این مدتم یه سر مامانم اومد اصفهان پیشمون و رفت. خیلی از دیدنش خوشحال بودم. نزدیک یکسال بود ندیده بودمش. مامان چند روز موندو رفت. منم باز تنها شدم. اما خب درگیر کلاسام بودم و نیما.
گذشت و گذشت تا یه شب دیدم نیما دیر اومد خونه. وقتیم اومد دهنش بو الکل میداد. گفت با رفیقش یه ذره خوردن. هیچی نگفتم. شب دوم باز دیدم نیما دیر کرده. ساعت ۹ بود. زنگ زدم بهش. بعد از کلی تاخیر جواب داد. صدای پچ پچ تو گوشی میومد. گفتم کی کنارته و گفت هیچکس. بهش شک کردم.همونجور که داشتم باهاش حرف میزدم. با تلفن خونه به شماره فریبا زنگ زدم و دیدم صدای زنگ تو تلفن پیچید. حدسم درست بود با اون دختره بود...
نیما فهمید که چیکار کردم و هی به گوشیم زنگ میزد. ولی من اصلا نمیخواستم دیگه هیچ حرفی و بشنوم.میدونستم ترمینال ساعت11 برای شهرستانمون بلیط دارن. فقط کیفمو برداشتمو. تو اتاق نيما لباسم و پوشیدم و از در پشتی خونه زدم بیرون. دیگه نمیخواستم هیچکس و ببینم....
رفتم ترمینال بلیط گرفتم و رفتم. فقط به نادیا پیام دادم نگرانم نباشید میرم خونه خودمون. گوشیمم خاموش کردم....
#ادامه_دارد....
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت یازدهم و پایانی
رسیدم شهرستان و از اونجا دربست گرفتم تا روستامون.همه از دیدنم شوکه شدن. بهشون گفتم مامان که اومده دلتنگ شدم و یهو زده به سرم که بیام. خدا میدونه تو دلم چی میگذشت.ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که در خونمونو زدن. نیما بود...همه فهمیدن که یه اتفاقی بینمون افتاده. نیما اومد و پای سفره نشست. نگاش پر از نگرانی بود.
بعد از ناهار نیما گفت بریم بیرون حرف بزنیم. صورت مامان و بابام و بقیه شبیه علامت سوال بود. دیدم نمیشه بگم نه. پاشدم و باهاش رفتم. رفتیم تو باغ پشت خونمون. نیما جلوم واستاد
+فقط میخواستم جلو بابام اینا زشت نباشه. وگرنه باهات حرفی ندارم. نیما دیگه همه چی تموم شد. یادته گفتی نهایتش بعد از یک سال طلاقم میدی الان من میرم و طلاقمو میگیرم تو دیگه زحمت نکش...
_مینا نگو تو رو خدا نگو...
+مگه تو برات مهمه؟ اصلا براچی اومدی اینجا؟ خانومتون گذاشتن بیای ؟...
_مينا بابا یه لحظه بذار من حرف بزنم...
_چی میخوای بگی؟ هر روز پیش اون زنیکه ای
_به خدا اگه دستم به دستش خورده باشه...
+وای نیما بس کن تو رو خدا. حالم به هم خورد از دروغاتون...خواستم برم گفت...
_مینا تو رو قرآن یه لحظه حرفام گوش کن... پریشب فریبا زنگ زد جواب ندادم اونم گفت امشب خودمو میکشم..منم از ترس اینکه کاری کنه رفتم در خونشون واستادم و تو راهم زنگ زدم نعیم گفتم زنگ بزنه به دختر همسایه فریبا اینا که یه زمانی دوست نعیم بود ( دختر همسایه فریبا، دوست قبلی نعیم بوده یک ماهی با هم چهارتایی میرفتن بیرون و همونجا بوده که فریبا دیده نعیم خیلی به دختره بها میده و اخلاقش خوبه. یه کاری میکنه رابطه نعیم و دختره رو خراب میکنه و خودش به نعیم پیام میداده و گفته که ازش خوشش اومده). و بهش بگه بره ببینه فریبا حالش خوبه یانه. اونم رفت و دید خداروشکر کاری نکرده. بعد از جریانم نعیم بهم زنگ زد جریان پیامای فریبا و عکساشو بهم گفت. منم از ناراحتی دیشبم رفتم که نعیمو با فریبا و دوست نعیم رو در رو کنم. و کاری کنم که از زندگیمون گم شه....
حرفاشو نمیتونستم باور کنم.. با شک نگاش کردم. نیما گوشیشو درآورد و زنگ زد به نعیم و زد رو اسپیکر.نعیمم جریانو همونجور که نیما گفت تعریف کرد. نیما گوشیو که قطع کرد.
_مینا باور کردی؟...
+آره...
_مینا فکر نمیکردم یه روز بتونم اینو بهت بگم اما من واقعا عاشقت شدم....
از خجالت آب شدم. نتونستم جلو خودمو بگیرم که نیشم باز نشه...
_تو هنوزم دوستم داری؟...
با علامت سر حرفشو تایید کردم... اونجا اولین محبتمون تجربه کردیم. دقیقا همونجایی که نیما یه روز بهم گفت که منو طلاق میده..برگشتیم تو خونه و نیما با ذوق گفت خب حالا خاله کی قرار عروسی و بذاریم... و ما اونروز قول و قرار عروسی و گذاشتیم. بعد از اون همه پستی و بلندی. خالم اینا از شنیدنش کلی ذوق کردن. سه ماه بعدش تو روستای خودمون عروسی گرفتیم و برا زندگی رفتیم اصفهان. یه خونه نقلی گرفتیم و با هم زندگیمونو شروع کردیم. الان چند سال میگذره از ازدواجمون و ما هنوزم عاشق همیم. الان نیما منو بیشتر از چیزی که من اونو دوست دارم دوستم داره...
فریبا که دیگه خبری ازش نشد. اما انشاالله خوشبخت باشه. به هرحال هر کار کرده از بچگیش بوده. نعیم الان کانادا زندگی میکنه و اصرار داره ما هم بریم...نادیا هم ازدواج کرده. منم الان یه طراح لباسم و دو تا مزون دارم. و تو کارم موفق شدم خدارو شکر.هنوز خدا بهمون بچه نداده (شاید به خاطر اون بچه 4 ماه ای بوده که از نیما بوده و س قطش کرده اما این حرفو اینجا زدم ولی به روی نیما هیچ وقت نمیارم). حالا خدا انشاالله بچه میده.
ممنونم که سرگذشت منو خوندید. امیدوارم حوصلتون از طولانی بودنش سر نرفته باشه.
#پایان 🍃
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍چهار نوع مرد داریم
که خیلی قابل احترامن ...
مردهایی که،
تو تاکسی جمع تر میشینن
تا خانم کناریشون معذب نباشن
مردهایی که،
عفت کلام دارن و با شخصیتن
مردهایی که،
به جای خیره شدن و زل زدن
به خانم ها
زمین رو نگاه میکنن
مردهایی که،
تو مکان شلوغ
دستشون رو به بدنشون می چسبونن
تا به خانم ها برخورد نکنه ...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃🍃🍃🍃🌸
📚پسر چوپان پاک
روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مىگشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست. به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مىپذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمىتواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد. و چوپان قبول کرد. بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم. شاهعباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مىکنم و مىنشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند. رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاهعباس عروسى مىکند. شاهعباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد.
به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مىدهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچهدار مىشويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاهعباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد.
شاهعباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاهعباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش. وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد. وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همينطور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاهعباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابهاى پيدا کردهام.
شاهعباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامهاى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکىهاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمىگشت پسر را ديد و عاشقش شد. ديد گوشهٔ نامهاى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت. پسر بيدار شد. نامه را به دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد.
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
در زندگی مردم شَر نیندازیم!
دختری درسش را می خواند و سر کار می رود، فامیلی او را در مهمانی میبیند می گوید: "شوهر نکردی؟ میتُرشیا!" حرفش را می زند و می رود ولی روح و روان دختر را به هم می ریزد.
زنی بچه دار شد، دوستش گفت: "برای تولد بچه، شوهرت برات هیچی نخرید؟ یعنی براش هیچ ارزشی نداری؟" بمب را انداخت و رفت. ظهر که شوهر به خانه آمد، کار به دعوا کشید و تمام!
جوانی از رفیقش پرسید: "کجا کار میکنی؟ ماهانه چند میگیری؟ صاحبکار قدر تو رو نمیدونه!" از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد!
پدری در نهایت خوشبختیست؛ یکی می گوید: "پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی برات وقت نمی گذاره؟" با این حرف،صفای قلب پدر را تیره و تار میکند!
این است سخن گفتن به زبان شیطان؛ در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم: "چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ چطور زندگی میکنی؟" ممکن است هدفمان صرفا" کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
مفسد و شرور نباشیم!!!!
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
از بچگی پدرم تحقیرم میکرد که زشتی، سیاهی... دیگه بقیه خواهر و برادرامم یاد گرفته بودن و مدام بخاطر زشتی تحقیرم میکردن.. فقط اینا نبود
خیلی روزای سختی گذروندم
یه روز دستمو گذاشتم به زانو... تلاش پشت تلاش
الحمدلله نتیجه زحماتم این شد که پزشک شدم یه شهر دور از خونمون، بعدش تخصص گرفتم
حسابی به پوست و مو و زیبایی و سلامتی بدنم رسیدگی کردم
رو اعتماد بنفس و روحیه و ارتباطات خودم کار کردم
خداروشکر تا حد زیادی خودمو ارتقا دادم
خدا قسمت کرد با یه پسر خیلی خوب ازدواج کردم
طوری که اونایی که تحقیرم میکردن آرزوی شرایط الان منو دارن😌
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
♥ اگه یکی رو پیدا کردی همه چیز تموم بود، باهاش ازدواج نکن و بهش شـ ـک بکن...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#خاطره_بازی
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خودکار چهار رنگ قدیمی
کیا داشتن؟
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#خاطره_بازی
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
جا مدادی ها هم دنیایی داشتن
هر چی در و آپشن های مختلف بیشتر ؛ کلاسش هم بیشتر
کیا داشتن از این مدل ها
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#خاطره_بازی
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
قدیما که مثل الان نبود که هر چهار فصل بتونی کیم و بستنی گیر بیاری
اونم کیم دوقلویی که نه مثل الان اگه گیر بیاد مزه هیچی بده
کیا دوست داشتن ؟
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100