eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 گاهی سرم رو تکیه میدم به پنجره روبه خیابونِ کافه و مردمی که درحال گذر هستن رو تماشا میکنم، هرکسی درگیر مشغله‌های زندگیشه.. از تنهایی و آروم قدم زدن‌هاشون پیداست.. اصلا، "همه" درگیرن، همه.. یه زمانی پیرزن‌های محله مینشستن و کنجکاوی مردم رو میکردن، با همه بدی‌هایی که داشتن، لااقل میدونستیم کسی هست که بیادمون باشه.. هعی، از اونها هم دیگه خبری نیست، انقدر زندگیا پلشت شده!! که هرکسی خودشو یجا جاگذاشته، یکی تو ایستگاه قطاری که سالهاست رفته، یکی رو نیمکتی که آخرین قرار رو داشته، یکی هم تو آخرین نم نم بارون پاییزی، و... بله مَخلَصِ کلام این که دیگه کسی حوصله کس‌ِدیگه‌ای رو نداره.. حتی عزیزترین فرد زندگیش رو... این رو وقتی فهمیدم که پدربزرگم با گرفتن چایی از عزیزجون، دیگه مثل قبل تعریف از خوشمزه بودنش نکرد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
عشق آیه و یزدان(تک قسمتی) 🌸🍃 _بابا توروخدا مگه من چیکار کردم؟بابا مگه من چه گناهی کردم.. فقط کمربند بابا بود که روی تن و بدن ظریف و کوچیکم فرود میومد و منو کوفته تر از همیشه میکرد...من فقط۷سالم بود..بابا روزی حداقل یکبار با کمربند سیاه و کبودم میکرد.. به بهانه های ناچیز و الکی.. می‌گفت چرا ظرف از دستت افتاد شکست،چرا مادرت از دستت ناراحت شده؟چرا برادر کوچیکترت گریه میکنه؟و هزار چراهای دیگر.. در مدرسه معلممون میگفت آیه چرا بدنت کبوده؟چرا صورتت ورم داره؟چیزی نمیگفتم از خشم بابا میترسیدم..مادرم هیچوقت نیومد ازم دفاع کنه که چرا دخترمو میزنی.. بعد از اینکه کتک مفصل میخوردم مامانم میگفت :خوب شد،دختر تا کتک نخوره ادب نمیشه،رسوایی به بار میاره...منم فکر میکردم حتما این روال زندگیه..همه باید کتک بخورن تا آدم بشن تا رسوایی به بار نیارن... ۱۷سالم شد...توی راه مدرسه سربه زیر میرفتم و میومدم،از حرف مردم میترسدم که نکنه به دروغ حرفی به گوش بابا برسه و منو بیشتر کتک بزنه...تا اینکه متوجه نگاه‌های متفاوت پسر کتابفروش توی خیابون مدرسه شدم...عاشق کتاب بودم هرازگاهی که مامان پول برای خرید لباس بهم میداد باهاش کتاب میخریدم...چندباری دیده بودمش...برخلاف بقیه ی هم سن و سالام من خیلی آروم و سربه زیر بودم...به هیچکس توجهی نمیکردم که خدای نکرده برام شر درست بشه.. اونروز وقتی از مدرسه برگشتم خانمی غریبه رو توی حیاط دیدم..سلام‌کردم و‌وارد هال شدم..بعد از اینکه اون خانم رفت مادر گفت:تو‌این پسره یزدان رو‌ از کجا میشناسی؟ گفتم مامان بخدا به جان‌خودم من هیچکس رو نمیشناسم...نگاهی بهم انداخت و گفت باشه،برات خواستگار اومده،باید به بابات بگم زودتر عروسی راه بندازیم ،دختر از سن۱۸که رد بشه و براش خواستگار نیاد ترشیده میشه و حتما باعث رسوایی میشه... شب بابا به مامان گفت:بهشان بگو بیان خواستگاری...شبی که آمدند بوی عطر خوب و ملایمی احساس کردم که قلبم رو نوازش میکرد...رفتار و اخلاق یزدان مثل بوی عطرش قلبم رو نوازش میکرد...همان شب با لبخند بهم گفت:چندین سال هست که منتظر این شب هستم که این چشمان زیبا برای من شود... .پدر شرط کرده بود که مراسم عقد و عروسی باید در عرض۳ماه برگزار بشه،یزدان بخاطر من هر شرطی رو‌قبول کرد... در عرض ۳ماه شدم عروس یزدان... برخلاف بابا هرشب برایم شعر میخواند فکر میکردم یزدان هم مثل بابا باید روزانه مرا کتک مفصل بزند ولی تنها وقتی دستش روی من فرو می آمد که میخواست عاشقانه نوازشم کند...یزدان همیشه میگفت چشمان تو خدای منه..ما هرروز با هم به کتابفروشی خیابان مدرسه می رویم،یزدان برایم قهوه میگیرد و برایم شعر و داستان میخواند... پدرم چندین بار به یزدان گفته که تو بی غیرتی اگر غیرت داشتی اینقدر عاشقانه با زنت حرف نمیزدی که فردا ازت سواری بخواد.. ولی یزدان همیشه میگوید:دنیا رو به پاش میریزم.. بعضی مواقع فکر میکنم یزدان پاداش کتکهای پدرم بمن است... هنوز که هنوزه هم نفهمیدم چرا پدرم مرا از کتک کبود میکرد و مادرم هیچ نمیگفت.. ولی این رو خوب میدونم که همه ی مردان بد نیستند،یزدان من فرشته ای در قالب یک مرد زمینی است... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 سلام اسمان جون اگه میشه اینو بذارید گروه تا اگه میشه من رو راهنمایی کنن راستش من ۱۵ سالمه و بچه ی دومه من الان نزدیک ۴ سال هست که تو خونه روسری میندازم گردنم بخاطر رسیدن به سن بلوغ و تغییرات اعضای بدنم خجالت میکشم پیش پدرم و مخصوصا تو گرما خیلی سختمه مثلا من تا به حال اصلا پیش پدرم تیشرت نپوشیدم خیلی خجالت میکشم راهنمایی میخوام ازتون دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
عشق آیه و یزدان(تک قسمتی) 🌸🍃 _بابا توروخدا مگه من چیکار کردم؟بابا مگه من چه گناهی کردم.. فقط کمربند
درباره عشق آیه و یزدان 🌸🍃 سلام آسمان جون آخه این عشقها کجاست که یکی مثل یزدان نصیب من نمیشه..نهایتا پدرش مثل پدرمه😔😔 🌸🍃🍃 سلام آسمان جان یزدان دقیقا مثل پدرمه،اگر باورتون بشه با سن۶۰سال هنوز برای مادرم شعر میخونه و عاشقانه نگاهش میکنه😍 ولی شوهر من با۲۹سال سن مثل بچه های۲ساله میمونه😐 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
عشق آیه و یزدان(تک قسمتی) 🌸🍃 _بابا توروخدا مگه من چیکار کردم؟بابا مگه من چه گناهی کردم.. فقط کمربند
شبیه عشق من 🌸🍃 سلام در مورد عشق آیه و یزدان بگم شوهر من دقیقا دقیقا مثل یزدان هست هنوز که هنوزه بعد چند سال زندگی کمتر از گل نازک تر نگفته و هیچوقت به سر من یک داد کوچیک نزده بله خانم ها این جور عشق های واقعی هم هست من پدرم مثل این آقا نیستن دست کمی از شوهرم ندارن ولی خدای مهربون شوهری نصیبم کرده که روزی ۱۰۰۰۰۰ بار باید سجده شکر به جا بیاورم من واقعا سرنوشت های گروه رو میخونم از ته دل متاسف میشم برای مرد ها و زن های سرزمینم امیدوارم هر چی از خدا میخواهید بهتون بده و غصه رو از رو دلتون برداره و یه دل شاد بهتون بده 😊 نازنین از رفسنجان دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
یه شب من و دو تا داداشیم تو اتاق نشسته بودیم که پدرم آمد با یک زن, گفت از امشب این زنمه و شما باید ب
خلاصه زن عمو شوهرم در حق من خیلی بدی کرد میخواست خودش و بچه ها عزیز باشند ولی من نه.. یادمه روزهای اول ازداوجم همه منو میخواستند از من تعریف کنند،از کار کردنم از اخلاقم از زرنگی تعریف من میکردند، این زن عمو شوهرم آدم بخیلی بود زورش میامد.. که آخر کار خودش کرد من بد شدم .. وقتی بچه من به دنیا آمد زندایی اومد به من سر بزند.که مادر بزرگ شوهرم خانه ما بود وقتی زندایی آمد تو خانه یه خورده که نشست بچه را بغل کرد مادربزرگ شوهرم گفت رضا آنقدر اعظم زده که چرا دختر به دنیا آوردی، من پسر میخواستم!!! وای آن لحظه یه بغض آمد تو گلوم داشتم منفجر میشدم گفتم مادربزرگ چرا دروغ میگی اصلا حرفی نزده که بچه دخترِ ... ولی مگه میشد دیگه ثابت زندایی بکنیم اون رفت به همه فامیل گفت که رضا اعظم زده و گفته من پسر میخواستم نه دختر!! دیگه صبرم سر آمده بود، طاقت درد رنج نداشتم از یه طرف زن عمو شوهرم از یه طرف مادربزرگ شوهرم که چرا بچه ت دختره، دیگه حتی تو فامیل مادرم نمیشد سرمو بلند کنم من قید فامیل زدم دیگه رفت و آمد نکردم.. جانم آمد بالا شوهرمو زورش کردم که از این خانه بریم طلاهام فروختم رفتم خانه اجاره کردم بازم یه خورده آرامش داشتم. .. دخترم کلاس اول دبستان بود که من باردار شدم چرا دروغ همه‌ ش دعا میکردم که بچه ام پسر باشه ولی خدا نخواست دوباره بهم دختر داد وای وای فامیل شوهرم وقتی فهمیدند حرف بارم میکردند گفتند مثل مادرش دختر زاس !!! که من چی کشیدم وقتی از بیمارستان مرخص شدم گریه میکردم ..از اینکه مادر ندارم، اینکه بدبخت هستم از اینکه چرا دختر خدا بهم میده.. عمه ها شوهرم و زنعمو شوهرم روز ۹امدند سر زدند چون بچه دختر بود فامیل شوهرم خیلی اذیت میکردند همچین کردند که زیر پای شوهرم نشستند که برو یه زن دیگه بگیر که برات پسر بیارد.. وقتی این حرف به گوشم رسید نزدیک بود سکته کنم نزاشتم این کار یواشکی که شوهرم کسی نفهمد رفتم دکتر که زیر نظر دکتر باشم که پسر دار بشم بلاخره دکتر رفتن من جواب داد من باردار شدم پسر شد ولی وقتی باردار شدم تو ماه پنجم بودم که احساس کردم لباس زیرم خیس کردم وقتی عصری رفتم دکتر رفتم سونوگرافی گفت بچه تو شکم مرده آن لحظه هیچی حالیم نشد فقط اشکم می‌رفت وقتی جواب سونوگرافی پیش دکترم بردم گفت باید بری بیمارستان که کورتاژ کنی ...شوهرم کار بیمارستان کرد پول داد به بیمارستان که بچه را خودشان برند خاک کند ! نمیدانم چی شد به کدام گناهِ نکرده که خدا اینجوری کرد ...آن روزها خیلی افسرده شده بودم فامیل شوهرم بیشتر از قبل آزار اذیت میکردند هر جا که میرفتم زخم زبان، دیگه طاقت هیچی نداشتم از یه طرف شوهرم از یه طرف بچه ها م، از یه طرف فامیل و.. شب که میشد شوهرم با بچه ها میخوابیدن زندگی خودم مرور میکردم از روزی که به دنیا آمدم تا حالا چقدر عذاب کشیدم چقدر رنج کشیدم چرا یه روز خوش تو زندگیم نداشتم چراهای دیگه.. دیگه بچه نمی‌خواستم ولی انگار خدا خوشش می‌آمد من اذیت کند ... دوباره ناخواسته باردار شدم هر کاری کردم بچه ها نیفتادن !!!بله من ۲قلو باردارشدم.. یادمه ماه ۴بود رفتم سونوگرافی با شوهرم رفتم چقدر نذر نیاز کردم که پسر باشد چقدر خدا را تو دلم صدا زدم که پسر باشه...وقتی نوبت من شد رفتم تو اتاق خانم دکتر گفت نمی‌خواهی بدونی بچه هات چی هستند از یه طرف ترس داشتم از یه طرف باید مشخص میشد بچه ها چی هستند چون شوهرم بیرون منتظر که بفهمد بچه ها چیه.. تو افکار خودم بودم که خانم دکتر گفت ۲تا دختر خوشگل .. من دیگه چیزی نشنیدم تو حال خودم نبودم وقتی آمدم بیرون شوهرم چشم انتظار بود وقتی بهش گفتم هیچی نگفت رفت.. می‌دونستم خیلی ناراحت هست میدونستم دلش پسر میخواد ولی من ماندم با دل شکسته و هزار تا اتفاق که پیش رو داشتم! دیگه هیچی برام ارزش نداشت مثل یه آدم آهنی شدم صبح تا شب بشورم جمع کن آشپزی کن به بچه ها برسم دلم از زخم زبانها پر شده بود هر جا میرفتم من با ۴تا دخترم نشان میدادن... یه بار فامیل شوهرم آمد گفت میگم وااای شوهرت دعوات نمیکند که ۴تا دختر براش آوردی ؟ وقتی این بهم گفت هیچ حرفی نزدم چون نمی‌دانستم چه جوابی بهش بدم فقط اشکم بود که میریخت ..من بچه هام خیلی دوست دارم خیلی.. حرف برای گفتن دارم ولی دیگه حوصله نیست ببخشید شما هم اذیت شدید.. ممنون از اینکه وقت گذاشتید و به حرفام گوش دادین..فقط ازتون میخوام برامون دعا کنید، چون زندگیم با وضع مالی بدی داره سپری میشه دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 تاآخرش بخون رفیق👇 🌸🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 تاآخرش بخون رفیق👇 🌸🍃
سال سوم دبستان، چند روزی مانده به شروع مدرسه ها به پدرم گفتم امسال دوست ندارم با کیف و کفش کهنه ی برادرم به مدرسه بروم گفتم دلم میخواهد مثل همکلاسی هایم کیف و کفش مخصوص خودم را داشته باشم از آن رنگ رنگی ها… نگفت نه، اما خواست کمی صبر کنم، مدرسه ها شروع شد چند روز که گذشت دوباره همان حرف ها را تکرار کردم بعدش با عصبانیت فریاد زدم من از این کیف کهنه و کفش های وارفته خجالت می کشم پدرم صورتش سرخ شده بود و سرفه می کرد، اما من تمام حواسم به خواسته ی خودم بود، چیزی طول نکشید که پدر از دنیا رفت، روزی که مرد در همان عالم بچه گی فکر می کردم از حرف های من ناراحت شده دلم میخواست هیچوقت کیف و کفش نو نداشته باشم اما او برگردد ولی نشد … چند سالی گذشت، آن روزها من دختر نوجوانی بودم مغرور و سر به هوا، دخترهای هم سن و سالم یکی یکی عروس می شدند و دنبال زندگیشان می رفتند اما ما چون نمیتوانستیم از عهده خرج و مراسم و جهیزیه بر بیاییم خواستگارها پا پس می کشیدند، یک روز به مادرم گفتم لعنت به نداری، کاش اصلا به دنیا نیامده بودم، از این همه تحقیر بیزارم…! و بعدش هر دویمان گریه کردیم…چند ماه بعد که مادرم هم مرد باز همان حس بچگی آمده بود سراغم و فکر می کردم به خاطر حرف های من است آن روز دلم میخواست هیچوقت عروس نشوم و برای همیشه دختر آن خانه بمانم اما مادرم برگردد که نشد … نمیدانم شاید همه چیز اتفاقی بوده اما من دیگر هیچوقت از چیزی شکایت نکردم و تا توانستم تحمل کردم شاید چون دلم نمیخواست کس دیگری بمیرد … حالا مدت ها از آن روزهای سخت گذشته، به این باور رسیده ام که آدم ها از بی پولی نمی میرند، یا هر شرایط سخت دیگری… و اصلا قرار نیست زندگی همیشه یه جور بماند و هر آدمی یک روزی با ناکامی هایش خداحافظی می کند، آدم ها از دلشان می میرند… از قلبشان، وقتی امیدشان تمام میشود، راستش هنوز هم همان ترس کودکی را با خودم دارم، و در حرف زدن احتیاط می کنم، چون معتقدم بعضی حرف ها آنقدر تلخ اند که می توانند امید یک نفر را تمام کنند و مرگش را جلو بیندازند…!! دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 امیدوارم خدا بهت یکی رو ببخشه که پای بد و خوبت، کم و زیادت، غصه و شادیت، پای پستی و بلندیت بمونه... زمین خوردی کنارت بشینه و بلند شدی برات دست بزنه... یکی که نره، یعنی نخواد که بره ، حتی اگه همه برن... امیدوارم خدا بهت یکی رو ببخشه که بمونه... چه برنده باشی چه بازنده... چه تو اوج آسمون باشی چه ده طبقه زیر زمین... خدا بهت ببخشه رفیق ؛ یکی رو که رفیق باشه واسه لحظه لحظه‌ی زندگیت...♥️ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
#گفتمان_اعضا 🌸🍃 سلام اسمان جون اگه میشه اینو بذارید گروه تا اگه میشه من رو راهنمایی کنن راستش من ۱
شبیه منی 🌸🍃 برای اون دختری خانمی که ۱۵سالشه جلو باباش روسری و ....اینا میپوشه دقیقا مثل منی من اولا باور میکنی تو اون گرما پتو میداختم رو خودم همش روسری سرم بود لباس استین بلدمیپوشیدم تو گرما😂 ولی خود ب خود تموم شد جوری شده ک جلو بابام با رکابی میگردم و مامانم میگ اینجور تیپ نزن زشته و من عین خیالم نیس 😂👍 بنظرم چیز خاصی نیس و گذراس تموم میشه ولی سعی کن راحت باشی باباته دیگ نامحرم ک نیستش دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 حتما تا آخر بخون ♥️ خانه‌ی دوستم غوغایی بود. باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود. همه در ناباوری عمیقشان سوگواری می‌‌کردند و به سر و صورت خودشان می‌زدند اما هیچ‌کس کاری نمی‌کرد. می‌دانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست. هیچ‌کس تصورش را نمی‌کند که این شتر روزی در خانه‌ی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیز‌هایی‌ فکر کند. ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی‌ آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواسته‌های ایشان اطلاع دارم. و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی‌ مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد. یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی این‌چنین صمیمی‌ و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست. دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانه‌ای بود. ولی‌ یکی‌ دو بار در پارک روبه‌روی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشسته‌اند و گپ می‌‌زدند. همین... اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم. یکی‌ که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند‌، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همه‌چیز را بگذار به عهده‌ی من. یک آقای همسایه که بعد از یک پیاده‌روی نیم‌ساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی‌، چه در مرگ... آن هم بی‌ هیچ منتی. آخرین سطر: قدر آدم‌های ساده و بی‌‌شیله‌پیله‌ی زندگی‌‌تان را بدانید. همان‌ها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100