eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14.1هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 حنانه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 حنانه
سلام خدمت شما آسمان جان و تمام خانم های کانال ... من حنانه هستم ۳۲ سالمه میخواستم از زندگی پر فراز و نشیبم برای شما صحبت کنم ۱۴ ساله بودم که پدرم بر اثر سرطان فوت شد و من و خواهرم یتیم شدیم ،یه برادر بزرگم داشتیم که خیلی وقت پیش ازدواج کرده بود و‌سرخونه زندگی خودش بود،متاسفانه زن برادرم زیاد اجازه نمیداد که داداشم به ما رسیدگی کنه یا بخواد کمک خرجمون بشه..میگفت خودم بچه ی بزرگ دارم باید شکمشون سیر بشه ...مادرم با کار کردن توی خونه های مردم خرج مون رو در می آورد و حداقلش این بود که گرسنه نمیشدیم.. بی پولی توی سن کم مجبور به ترک تحصیل شدیم خواهرم وقتی ۱۶ ساله شد توسط زن داییم به یک پسری از شهر دور معرفی شد و زود ازدواج کرد و رفت شهر پسره... حالا بماند که زندگی خواهرم هم برای خودش یک داستان و قصه جداگانه داره ۱۸ ساله بودم که مادرم به خاطر بیماری تیروئید از دنیا رفت و من از همیشه تنهاتر شدم..دوروز بعد از فوت مادرم بود که صدای جروبحث برادرم و خانمش رو شنیدم برسر اینکه من کجا بمونم،داداشم میگفت نمیتونم حنانه رو به امید خدا ول کنم ولی زن داداشم فحش‌میداد و بدوبیراه میگفت... گفت من خودم سه تا بچه قد و نیم قد دارم نمیتونم که از خواهر تو هم مراقبت کنم بهترین کار اینه که زود شوهرش بدیم صدای داداشم رو می شنیدم که می گفت من حالا شوهر از کجا براش گیر بیارم بزار یه مدت بیاد خونه خودمون اون وقت فکری براش می کنیم جلو در و همسایه زشته اگر من حنانه رو به امید خدا ول کنم همه میگن داداش این دختره چقدر بی غیرت بود که خواهرش رو رها کرد با حرفهای داداشم زن داداشم آروم تر شد و اجازه داد برای مدتی خونشون بمونم، مدتی که توی خونه داداشم بودم زن داداشم هر کاری می کرد که منو زجر بده مثلا اگر حتی سر بچه هاش هم درد می اومد قضیه رو به من مربوط میدونست و تقصیر من مینداخت فقط دعا میکردم که هرچی زودتر از اون خونه آزاد بشم تا اینکه یه روز که توی حیاط خونه مشغول لباس شستن بودم زنگ خونه رو زدن چادرمو سر کردم و رفتم که در رو باز کنم... توی حیاط خونه مشغول شستن لباس ها بودم که در حیاط زده شد و چادرمو سر کردم و رفتم در رو باز کردم ... پشت در اقایی حدودا ۲۵ ساله بودند که لباس سربازی تنشون بود سلام کردن و خواستن بیان داخل.‌ گفتم ببخشید شما؟؟ نگاهی به سرتاپام انداخت و گفتند من باید از شما بپرسم من آرش برادر فهیمه هستم... تازه یادم اومده بود که زن داداشم یه برادر کوچکتر از خودش داشت ولی سالها بود که من خانواده زن داداشم رو ندیده بودم و کلا اونا رو فراموش کرده بودم..خودمو کنار کشیدم و اجازه دادم که بیاد داخل راستش از طرز نگاه آرش توی همون نگاه اول خوشم نیومد جوری بهم زل زده بود که با چشماش میخواست منو بخوره.. برای همین دوست داشتم که زودتر بره داخل حیاط.. زن داداش تازه از اتاق بیرون اومده بود و همین که آرش را دید با خوشحالی به استقبالش اومد و آرش رو بغل کرد و رو به سمت من گفت که برو برای داداشم شربت آماده کن تازه از راه رسیده حتماخیلی گرسنه و تشنه است وقتی داشتم می رفتم توی آشپزخونه صدای آرش و شنیدم که به زن داداشم می گفت این دختره از کی اومده اینجا، چه قدو بالایی هم داره ...دیگه صداشون رو نشنیدم و رفتم توی آشپزخونه و مشغول درست کردن غذا شدم زن داداشم میگفت آرش قراره چند ماهیخونه اونها بمونه و اون مدتی که خونشون هست من کمتر جلو چشم آرش باشم... ادامه دارد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 می‌خواهم بگویم : درست می‌شود... دنیا بر یک قرار نمی‌ماند ،در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد...می‌خواهم بگویم : عیبی ندارد که غم و غصه و نگرانی ، بیخ گلویمان را چسبیده و کارد به استخوانِ طاقتمان رسیده... همه‌ی اینها را می‌خواهم بگویم ولی...راستش دیگر خجالت می‌کشد آدمی...این حجم از اخبار بد...این حجمِ از دست دادن ها...زبانم را گره زده و دستم را برای نوشتن خوبی‌ها لمس...بوی مرگ مشامِ مان را لحظه‌ای راحت نمی‌گذارد ! در عوض می‌گویم خدایا ! دیگر بس است...لطفا خودت وارد عمل شو و هوای احوالات نگرانمان را داشته باش ! دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
در جواب جیمیش عزیزم موج منفی نده...این حرف دل توعه نه همه دخترای سرزمین!🤦‍♀😔 میدونم به خاطر فضای بد خونوادت اینقد پر شدی‌‌...نمیدونم تا کی خونواده ها می‌خوان‌ محدود کنن دخترا رو که حتی با دوستاشون بیرون نرن با این کار میخوان دختراشون محفوظ بمونن؟؟ که به‌ نامحرم نگاه نکنن؟نتیجش‌ میشه اینکه الان این دخترخانم گوشیش پر عکس یه مرده...😭 یه سوال!این آقای گلزار چه سبک زندگی خاصی داره اینهمه طرف دار داره؟؟چرا همه طرف دار هاش ظاهرشون بدحجاب و ایناس؟ عزیزم این کار غلطه تو با این کار الگو نمیگیری ازش فقط وابسته میشی به کسی که از وجودت هم بیخبره حتی!😕🙄 فضای بد خونوادت رو پای همه ننویس من بیرون میرم صدددد‌ بار در ماه، پریود میشم همه درکم میکنن و کار بهم نمیگن کلاس رزمی هم رفتم😎😎 از کلاس هشتم هم بیرون رفتم تنهایی ۱۶سالگی هم ازدواج کردم الان۱۸سالمه نه خونوادم اذیتم کردن نه همسرم در هر رو حالت راحت بودم‌ و همسرم برام مث یه دوسته خواهش میکنممممممممم در مورد زن در اسلام یکم تحقیق کن مطمئنم عاشقش‌ میشی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 دختر موهاش بیرون باشه خراب نیس ولی تحقیق کن چرا گفتن باحجاب باشه بیرون آرایش نکنه؟ببین اسلام چقدددد دخترارو بزرگ کرده پسرارو اصلا هیچ😂😂😂 کلا طرف دار ماس💪💪اگه بخوای من میتونم همه رو بهت توضیح بدم ببخشید طولانی شد دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃🌸 حتما بخوانید داستان هرچه کنی به خود کنی پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب می‌شود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد… بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته‌ ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند.دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید. پسر جوان در خانه‌اش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن‌ها را از قصه‌ ای این دختر با خبر کرد. دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم.. از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج رسید و دختر نیز وارد شد. این گرگ‌های بی وجدان همگی بر او تاخته و... انگهی خانه را ترک نموده و او را در حالت بیهوشی رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع می‌پیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛ مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن‌ های ما را جواب نمی‌دادی.. جواب به سرعت از خانه‌ ای پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانه‌ ای خویش رساند… ناگهان خواهرش را دید که در خانه‌اش مورد تج..اوز قرار گرفته و از حال رفته است.. هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاری این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک‌ترین انسان به او … او خواهرش بود. {كَذَلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ } [البقرة: 167] این چنین خداوند کردارهایشان را به صورت حسرت زایی به آنان نشان می دهد. _ نتیجه : ای فرزند آدم! هر چه خواهی کن؛ هر چه بکنی، همان را خواهی دید. دیر یا زود رُخ این مظالم به سوی خودت خواهد بود.. پس نسبت به کردار هایت از الله بترس که همگه كار هايت به سوی خودت باز خواهند گشت. (حتماً نشر دهید ، تا پندى باشد به ديگران) دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
باز هم خبر خوش اعضا😍 🌸🍃🌸🍃 سلام‌ عزیزم‌ من‌ جزء اعضای کانالتونم هفته‌ پیش دیدم‌ پیشنهاد چله‌ شهدا‌ میدین‌ خیلی‌ دلم‌ گرفت‌ ،شوهرم‌ ۷ ساله‌ از کارش ناراضی و‌ کار خوبی پیدا‌ نمیکنه‌ به هزاران‌ در زد‌ نشد‌ تااینکه‌ روز ۱۹ ماه‌ رمضان‌ نیت‌ کردم‌ چله‌ بگیرم‌ و‌ برای‌ هر‌ شهید‌ به نیابتش‌ زیارت‌ عاشورا‌ بخونم‌ علاوه‌ بر‌ ۱۰۰‌ تا صلوات دیشب‌ پیام‌ قبولیش‌ توی‌ ازمون‌ دادگستری‌ اومد‌ خیلی‌ خوشحالم‌ در‌ واقع‌ رو‌ ابرام‌ ...امیدوارم همه‌ به هرچی دوست‌ دارند‌ برسن‌.شماهم‌ عاقب‌ به خیربشین‌ و‌ شوهر‌ من‌ هم مصاحبه‌ اش به خوبی انجام‌ بشه‌ .خواهش می کنم‌ براش دعا‌ کنید🙏 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 و اونجایی که محمود درویش می‌گه: نه دوری که منتظرت باشم و نه نزدیک که به آغوشت کشم. نه از آنِ منی که قلبم تسکین گیرد و نه از تو بی‌نصیبم که فراموشت کنم! تو در میان همه چیزی :)♥️ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃🌸🍃🌸 همسر شهید دقایقی: یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.» 💞مذهبی ها عاشق ترند... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃 قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت : " شنیدم که عروس هر چی بخواد اجابتش حتمی است " گفتم : " چه آرزویی داری .. ؟ " در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت : " اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت کنید " از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در این روز در حقش بکنم . وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با چشمانی پر از اشک ، نگاهم را به علی دوختم . آثار خوشحالی در چهره اش پیدا بود .. ! مراسم ازدواج ما در حضور آیت ا... مدنی و جمعی از برادران پاسدار برگزار شد . نمی دانم این چه رازی بود که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ا... مدنی همه به فیض شهادت رسیدند ! شهید علی تجلایی 🌸🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ماجرایی زیبا از اعضای کانالمون (توسل به شهدا برای ازدواج) 🌸🍃
نظر شما درباره دلانه توسل به شهدا برای ازدواج 🌸🍃 سلام آسمان خانم این سرگذشت دختری که با توسل به شهدا به همسرشون سید مهدی رسیدند رو خوندم،یاد دوستم افتادم.. دقیقا همین قضیه براش اتفاق افتاده بود.. میره راهیان نور و شلمچه،سر آرامگاه شهدا نذر میکنه که یه آقای مذهبی و ولایتمدار نصیبش بشه و سال بعد باهم برن شلمچه.. سال بعدش با استاد دانشگاهشون😁باهم میرن..(البته استاد دوستم نبوده ها) اتفاقا توی همون سفر وقتی دوستم کنار آرامگاه شهدا بوده نه یک دل صد دل عاشقش میشه☺️و توی همون سفر خواستگاری میکنه🙊 هیلی قصه شون قشنگه.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
سلام خدمت شما آسمان جان و تمام خانم های کانال ... من حنانه هستم ۳۲ سالمه میخواستم از زندگی پر فراز و
من سعی میکردم که کمتر جلو چشم آرش باشم و وقتایی که خونه نبود کارهای شخصیم رو مثل حمام کردن و لباس شستن انجام میدادم دقیقا یادمه که روز سه شنبه بود و زن داداشم و داداشم برای یک عروسی آماده شده بودند.. ولی من رو دعوت نکرده بودم و از طرفی من جزو خانواده ایشون محسوب نمی شدم که بخوام برم عروسی برای همین توی خونه موندم زن داداشم گفت که آرش امشب با دوستاش قرار داره و گفته نمیاد خونه میتونی راحت باشی ساعت ۸ بود که داداشم اینا از خونه رفتن و خودم تنها خونه بودم... شامی برای خودم درست کردم و پای تلویزیون نشستم و داشتم فیلم نگاه میکردم که در خونه باز شد تعجب کرده بودم آخه عروسی که به این زودی تموم نمیشد برای همین بلند شدم که برم ببینم کیه که یک دفعه آرش داخل سالن اومد.. گفتم شما مگه قرار نبود که امشب رو با دوستاتون بگذرونید داداشم اینا نیستن رفتن عروسی... گفت چیه نکنه ناراحتی اومدم خونه میخوای برم گفتم نه این چه حرفیه فقط کمی تعجب کردم با اجازتون من میرم بخوابم خواستم برم توی اتاقم که دستم از پشت کشیده شد خیلی از این حرکت ناگهانی ترسیده بودم جیغ زدم و گفتم کثافت ولم کن چیکار می کنی گفت تو چقدر وحشی هستی یکم آروم باش مگه من چی کم دارم اگه تو زیبا هستی منم پسر زیبایی هستم میتونیم بدون اینکه خواهرم یاداداشت خبر دار بشن با هم باشیم این حرف رو که شنیدم یک سیلی توی گوشش زدم و به سمت حیاط دویدم و رفتم کنار در حیاط نشستم که اگر بخواد کاری بکنه فورا برم داخل کوچه.. در حیاط رو کمی باز گذاشتم آرش اومد سمت من و نگاه چندشی بهم انداخت و از خونه رفت بیرون همین که رفت بیرون در رو از پشت قفل کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و از ته دلم گریه کردم من یه دختر یتیم و بیکس بودم که هرکسی این حق رو به خودش میداد که بخواد از من سوء استفاده کنه ای کاش مادرم زنده بود.. حتی این موضوع رو نمیتونستم با برادرم در میون بذارم چون ممکن بود که خودم رو مقصر بدونم اون شب تا صبح گریه کردم و از خدا کمک خواستم... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
💕 به نام خدا💕 دعوتید👇 هیچ یک از پستهای کانال اتفاقی نیست لطفا به سادگی عبور نکنید🌹 عاشقانه ای برا
🌸🍃 بنده آسمان هستم،مدیر کانال😊 میتونید از اینجا سرگذشت اعضا رو ببینید... اگر در زندگی شما یا اطرافیانتون نکته و عبرتی وجود داره برام ارسال کنید تا بدون نام در کانال قرار بدم... این کانال پر از عبرت و تجربه برای دختران و زنان سرزمینم هست.. دوستانی که درباره چله شهدا جهت حاجت روایی برای ازدواج سوال داشتند میتونید با در کانال جستجو بفرمایید.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100