🍃...تجربه زندگی...🍃
آیدا دختریکه پدرش میفهمه با پسری در ارتباطه وبه پسره میگه باید عقدش کنی...👇
رفتیم تو خونه.یه خونه بزرگ بود اما وسایل کمی داشت.سه تا اتاق داشت.مجید ساکن رو گرفت برد تو یه اتاق،پشت سرش رفتم.فقط اون اتاق تخت داشت.بقیه اتاق ها فقط فرش بود.گفتم چرا خونت این جوریه.گفت چجوریه.گفتم یه جوریه .خیلی خالیه.مجیدگفت من که هیچ وقت خونه نیستم،وسایل به چه دردم میخوره.رفتیم تو هل.معلوم بود معذب بودن.مجید صدام کرد تا کمک کنم و پذیرایی کنیم.بعد یک ساعت بابام و زهرا رفتن خرید برای بچه جدید.مجید هم آوا و علی رو فرستاد تو محوطه مجتمع.تو بغلش بودم داشتیم حرف میزدیم.مجید نقشه داشت برای زندگیمون.چشام رو بسته بودم و با ذوق گوش میکردم.یهو صدای آهنگ اومد.مجید بلند شد و رفت تواتاق.ازاتاق که بیرون اومدیه وسیله بزرگ دستش بود.
فهمیدم موبایل هست.دست تهرانی ها جدیدا دیده بودم.
مجید یواش حرف میزد بعدش قطع کرد و اومد پیشم.گفتم تو موبایل داری؟بغلم کرد،گفت شانس که ندارم خواستم سوپرایزت کنم.گفتم یعنی چی؟گفت دیگه شبا هم میتونی زنگ بزنی بهم.گفتم کی خریدی؟گفت دیروز.رفتم تو بغلش گفتم تو خیلی خوبی مجید.برای ناهار رفتیم رستوران هر چی میدیدم مجید میگفت برات میخرم.
از بهترین لباس عروس تا بهترین طلاها.یکم خرید کردیم.
شب خسته برگشتیم خونه.خواستم برم پیش مجید که زهرا دستمو گرفت،گفت کجا .برو پیش آوا و علی بخواب.گفتم چته شوهرمه.زهراجدی گفت دختر یکم حیا داشته باش. بابات نمیزاره. یکم خواهشا صبر کن اذیت نکن عروسی کن برو سر خونه زندگیت هر غلطی خواستی بکن .با عصبانیت رفتم پیش مجید و حرف زهرارو زدم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق بچه ها.ساعت دو صبح وقتی فهمیدم همه خواب هستن یواشکی رفتم تو اتاق مجید و رفتم پیشش.نزدیک صبح هم مجید بیدارم کرد و رفتم پیش بچه ها خوابیدم.سه روز اونجا بودیم.مجیدتمام سعیش کرد که بهمون خوش بگذره.همش تلفنش زنگ میخورد اما میگفت از اداره هست و جواب نمیداد.سه روز مثل برق گذشت و باز من با گریه از مجید جدا شدم.یک ماه از سفر تهرانم میگذشت،همه خیلی خوشحال بودیم.همش به مجید و زندگی باهاش فکر میکردم.بابام خیلی خوشحال بود.یه روززهرا دردش گرفت،محمد دنیا اومد.دیگه حس اون کینه و نفرت رو به زهرانداشتم.خیلی محمد رو دوست داشتم.دوست داشتم سریع بعد عروسیم از مجید بچه دار بشم.هر چی به مجید زنگ میزدم که بیاد محمد رو ببینه بهونه میاورد.تا اینکه بعد ده روز مجید اومد.ریش گذاشته بود،تو خودش بود.گفتم مجیدچته.ناراحتی اومدی؟سیگارش روشن کرد،گفت نه عزیزم از خدام بود میومدم.دلم تنگ شده بود.گرفتار بودم.گفتم گرفتار چی؟چرا اینجوری هستی.از جاش بلند شد.
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
آیدا دختریکه پدرش میفهمه با پسری در ارتباطه وبه پسره میگه باید عقدش کنی...👇
سلام
نظر درمورد دلانه آیدا
🌸🍃🌸🍃
تو شهر ما یه دختره بود که تا اینجای قصه شبیه به آیدا بود...امیدوارم جریان آیدا اونجور ک تصور میکنم تموم نشه
اون دختره متاسفانه صیغه بود و آقائه هم وضع مالی خوبی داشت
هم زن دائم و بچه ازش داشت
و هم از زن صیغه ای قبلیش دختر بچه چندساله داشت
که این دختر اطلاعی نداشت
مدت صیغه ک تموم شد دیگه سراغش نیومد
مادر دختره سکته کرد
و دختره چندبار قصد خودکشی کرده بود اما زنده اس ..
خداکنع فقط آیدا اینجور نشه
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃 #قضاوت_نکنیم
🌸🍃
قضاوت نکنیم .....
خیلی وقت ها به امتحان دیکته فکر می کنم ،، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم ، چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود ،،،،،
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت
می شدم نه با درست هایم .....
اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت ،،،،،
اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکارقرمزبه گونه ای خط می کشیدکه درست هایم رنگ می باخت ،،،،،
نمی دانم قضاوت های غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم ،،،،،،،،
اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم توهمانی که نمی دانی ، که نمی توانی .....
کاش آن روزها معلمم ، چیز مهم تری از نوشتن به من می آموخت. این روز ها خیلی سعی
می کنم دور غلط های دیگران خط نکشم ....
این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم ،خوبی هايشان را ورق ورق مرور کنم ......
کاش فرزندان مان مثل ما قضاوت نشوند.....
همه چیز تو دنیا موقتیه ، پس اگر روزی به اوج رسیدی مغرور نشو .
🌺 امیدوارم عاقبت به خیر شویم 🌺
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام ب همه اعضا و آسمان جان واقعا کانالتون عالیه. خداحافظتون کنه من خیلی عبرت گرفتم از کانالتون🌹
ممنون میشم سوال من رو لطف کنید داخل کانال بگذارید و عزیزان بخوانید و کمکم کنند🌹🥰
من ۱۴ سالمه و اسمم باشه (H)...
........
من میخواستم ی کمکی بهم بکنید...
من ی پسر خاله دارم ک الان ۱۸ سالشه و پدرش ایشون ( شوهر خالم ) از سن ۹ سالگی بهم میگفت ت عروس خودمی😚
خاله هام وقتی جمع هستن و ما نیستیم همش فکر ازدواج منو پسر خالم هستن بحث میکنن ک تا من با کس دیگه ازدواج نکردم بیان و قضیه رو رسمی کنن
( قیافه خوبی دارم تعریف نباشه ک هر کی در خانواده پدری، مادری، همسایگان، آشنا، از من خوشش میاد)(مذهبی هستم و چادری)
* اما خاله هام راضی نیستن این وصلت جور بشه و میگن خانواده خوبی نیستن و...*
پدر و مادرم وخودمم راضی نیستیم دلایل هارو پایین گفتم.
👇👇
حالا خود پسر خالم چند تا مشکل داره ک...
مشکل اول: سیگار می کشه
مشکل دوم : امسال مش.روب خورد حالش بد شد زنگ زد داداشم بره کمکش توی کوچه افتاده بود . این موضوع رو فقط ما و خانواده خودشون میدونن ما ب کسی نگفتیم
مشکل سوم : خانواده بسیار خسیسی داره
مشکل چهارم: خیلی رفیق باز هست بسیار زیاد
مشکل پنجم: خیلی دم دمی مزاج هستن یک روز حالشون خوبه و یک روز بد !
مشکل ششم: (اول بگم ک مادربزرگم فوت شدن و همین پسر خالم میره پیش پدربزرگم ک شبا تنها نباشه) ولی پدربزرگم میگه شبا ساعت ۲ یا ۳ میاد و میشینه داخل حیاط سیگار میکشیه و با تلفن حرف میزنه!
اونم ساعت ۳ شب!
همیشه ک همو میبینیم خیلی نگام میکنه.
(تا سوم راهنمایی درس خونده و الان شاگرد مکانیک هست و ی برادر ۱۱ ساله داره)
چند بار هم گفت سایز پات چنده. ساعت مچی دوست داری. چ رنگی دوست داری . و...
ی چند باری هم پدرم رفتار ها و حرف هایی زد بهشون ک من ب شما دختر نمیدم
*و جدیدا باهامون خیلی عوض شدن . و هی پدر پسر خالم جلو روم گفته ک میخام فلانی رو واسه پسر بگیرم *
اما با وجود این مشکل ها من دلم پیشش گیر کرده. و پدر مادرم کاملا مخالف هستن با این خانواده .خودمم مخالفم ولی نمی دونم چرا دلم پیشش گیر کرده.
از شما مادران و خواهران عزیز کمک میخام 😔 برام دعا کنید مهرش از دلم بره فقط دعا های شما میتونه کمکم کنه ک حالم بهتر بشه و فراموشش کنم 😔
و هر نظری دارید بفرمائید ک در انتخاب زندگیم درست تصمیم بگیرم و انتخاب کنم
.چند تا خاستگار دیگه هم داشتم ک دوستان بابام بودن، و الان پدرم قصد ازدواج من را ندارد
ممنونم از شما عزیزان ک لطف کردید پیامم رو خوندید🌹ببخشید طولانی 🌸🙏
از شما میخوام بهم کمک کنید و بگید ک چ رفتار هایی با این خانواده داشته باشم؟
آیا ازدواج با این فرد کاری درسته یا نه؟
چطوری مهرش رو از دلم بیرون کنم اگر دعایی، ذکر و... هست بگید ک تاثیر گذار باشه فکرش از ذهنم بیرون بره🙏😔
#داستانک
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
جوانی دلبسته ی زیبارویی شد. آن چنان غرق شور و شعف عشق که ناگاه دیگرمعشوق را نیافت. پرس وجوکرد. گفتند: «ازاین دیاررفته است.»
شوریده و دل شکسته به هر نشانی که از هرکس می یافت راه سفر برگرفت تا محبوب خویش را بیابد. خدا خدا می کرد تا او را دوباره به دیدار دلدار برساند.
القصه! شبی از دروازه ی شهری گذشت و خواست در جایی بیتوته کند. از قضا شهر در حکومت نظامی به سرمی برد و ساعت منع آمدوشُد بود. جوانک ازهمه جا بی خبر، در کوچه های شهر روان شد تا به جستجوی محبوب اقدام نماید. پاسبانی، جوانک را دید و فریاد برآورد: «آی! کجا می روی؟ ایست! ایست!»
جوانک گفت: «به توچه؟»
پاسبان گفت: «چه گفتی؟ ایست بی ادب لااُبالی!»
پاسبان دشنامی و جوانک در جوابش ناسزایی دیگر می گفت و از این کوچه به آن کوچه می دوید تا از دستش رهایی یابد. تا این که به بن بستی رسید و خود را در پایان راه و در حال دستگیر شدن به دست پاسبان دید. ناگهان دری را فشار داد. در باز شد و او به داخل خانه گریخت و پشت در را بست.
پاسبان که به دنبالش می دوید بر در کوبید و گفت: «ای پسرک دُزد! برخلاف قانون عمل می کنی؟ زودباش در را باز کن ...»
و همچنان هردو با کلماتی نه چندان زیبا همدیگر را می نواختند؛ تا این که آوایی لطیف و زنانه بلند شد که: «کیستی؟ در خانه ی من چه می کنی؟ چه می گویی؟»
جوان از فرط تعجب، زبانش بند آمد. پس ازچندی از پشت در، لحن صحبتش تغییر کرد و شروع کرد به دعا کردن به پاسبان که:
«مرد نیک سیرت! خدا خیرت بدهد! عمرت دراز باد! و...»
پاسبان با تعجب بیشتر گفت: «چرا دعا می کنی؟ تو که ازمن می گریختی و دشنامم می دادی؟»
جوان گفت: «دنبال کردن تو و مرا به این کوچه و آن کوچه دواندن، مرا به محبوبم رساند که مدتها بود در دوری اش می سوختم وهمه جا به دنبالش می گشتم.»
🌟چه بسا در بن بست های زندگی که سختی ها ومَرارت ها با شتاب به دنبال ما دوان هستند، خیری در پس دری پنهان شده است که پیروزی و بهروزی و وصال به خواسته ها یمان را در برداشته باشد. پس، همواره با نیروی عشق، استوار و شتابان در پی دلخواسته ی خود روان باشیم.
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
آیدا دختریکه پدرش میفهمه با پسری در ارتباطه وبه پسره میگه باید عقدش کنی...👇
برای آیدای عزیز خیلی ناراحتم
🌸🍃🌸🍃
متاسفانه در سن کمی مادرشو از دست داد و نتونست ارتباط خوبی با نامادریش برقرار کنه و مسیر اشتباهی در پیش گرفت
امیدوارم که اون اقا توی کارقاچاق دختران نباشه
چون خیلی موارد دیده شده طرف وضع و ظاهر وهمه چیش اوکی بوده
دخترا رو گول میزده حتی باهاشون ازدواج میکرده اما بعدش اونا رو به بهانه سفرخارج و اینا میفروخته
ایدای عزیزهم یکی از دختران سرزمین ماست
همه ی ما ادم ها مسیراشتباه رفتیم یه جاهایی ولی خب جنس گناهامون باهم فرق داره
حقش هیچ انسانی نیست زندگیش خراب بشه
کاش پدرش یا اطرافیانش انقدر درک لازم رو داشتن که ایدا رو ببرن پیش روانشناس تا به اینجا نرسه
به امید روزهای بهتر برای تمامی عزیزان❤️
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃
گردوها که
می افتند نمی شکنند،
آدم ها هم خوب است
وقتی که افتادند،
نشکنند…
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100