🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 داستانی بسیار زییا تقدیم به رنج کشیده های بی گناه داستانی از پسری بنام سعید
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد.
: با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... ❤️
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 خاطره عقدی اعضا جهت فان
رفتیم محضر برای عقد کفش هام پاشنه بلند بود باکله رفتم توی سفره عقد...🤦♀
خواهرشوهرم هم اون وسط از خنده منفجر شده بود😤
منم کم سن وسال بودم یهو زدم زیر گریه کل آرایشم بهم خورد
هی به مامانم و شوهرم میگفتم من نمیخوام ازدواج کنم پاشیم بریم خونمون😂😂😂
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 چرا خواب شهدا رو دیدم
سلام آسمان جان و اعضا خوب کانال
صحبت از چله شهدا شد گفتم منم داستانم رو بگم
حدودا ۶ماه پیش با خواندن یه داستان با چله شهدا آشنا شدم
تصمیم گرفتم برا حاجت روا شدنم انجامش بدم گفتم یه عده دیگه شریک کنم برا همین یه گروه تو واتساپ زدم که چند نفری همون چله اول پیام دادن که حاجتشون گرفتن خدارو شکر تو گروهمون ۴تا چله شهدا برگزار کردیم
در مورد خودم ۱۴روز از چله اول گذشته بود که یه شب خواب دیدم تو جمع ۴تا شهید نشستم یکی شهید همت بودن یکی شهید یاسینی دوتا دیگه رو نشناختم صحبت میکردن و میخندیدن داشتن خرما میخوردن که شهید همت ظرف خرما خودش رو گذاشت جلو من و گفت بخور ظرف رو نگاه کردم فقط هسته ها خرما بود با کمی اضافه ها خرما که همون اضافه ها رو برداشتم و خوردم.خیلی تلاش کردم با شهید یاسینی صحبت کنم اما نمیشد در آخر به ایشون گفتم میشه بریم بیرون صحبت کنیم که در همون لحظه اون دو شهیدی که نمیشناختمشون به من گفتن برو تو در همین ماه حاجتت رو میگیری و مادر میشی حتی اسم دوتا دخترم رو هم بهم گفتن.از خواب پریدم خیلی گریه کردم و خوشحال بودم که این ماه حاجتم رو میگیرم اما الان ۶ماه گذشته و خبری نیست خیلی ناراحت و دلشکسته هستم همش میگم اگر بنا بود حاجت من رو ندن پس چرا همچین خوابی دیدم 😔😭
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
عشقی قشنگ از جنس محرم...
عکس واقعی و مربوط به محرم همون ساله
(بخونید خیلی عشقشون جذابه😊)
#شما_فرستادید
🍃...تجربه زندگی...🍃
عشقی قشنگ از جنس محرم... عکس واقعی و مربوط به محرم همون ساله (بخونید خیلی عشقشون جذابه😊) #شما_فرست
سلام آسمان همیشه مهربانم....
این عکس دقیقا برمیگرده به ۴ سال پیش یعنی ۶ محرم ۱۳۹۶...محرمی که شد حرم قلب بی قرارم...
. اون روزا دپرس بودم حساابی حس میکردم فقط توی یه زندگی خنثی که همه چیزش از شب قبل معلوم راه میرم زندگی که فرداش من حدیث ۱۸ ساله میرم سرکاری که واسه عمل بابام مجبورم زیردست کسایی کار کنم که شرطشون این بود که چادرم رو بردارم تا مدیر روابط عمومیشون بشم...
خیلی دلم نمیومد از آسمون شبم چادر خاکیم جدا شم اما غیر من کسی نبود پول عمل تنها کسم -باباییم- رو بده...
شب ۶ شب شش گوشه بود رفتم گوشه هیئت زنی نشستم و چادر شبم رو محکم گرفتم شروع کردم باهاش درددل کردن : دورت بگردم هدیه مادرم زهرا میدونی من تو رو از جونم بیشتر میخوام ازش جدا نمیشم و....
صدای هق هق هام راه اشکام رو باز کرد انقدر اون گوشه مونده بودم که نفهمیدم هیئت رفته که حس کردم یه سایه با عجله از پشت درختا رد شد ترسیدم سریع برگشتم خونه و خودم رو توی آغوش تختم انداختم....
صبح بعد از نمازم دوباره دردلام با خدا و چادرم شروع شد که ساعتای ۶ بود یکدفعه از بیمارستان تماس گرفتن....
آسمان قلبم داشت میگرفت و ذهنم گم شده بود...دست و پام رو گم کردم که نفهمیدم کی پرستار گفت امروز ساعت ۹ صبح برای ملاقات پدرتون قبل عمل اینجا باشید...
نمیدونستم کدوم خیری پول عملش رو داده بود با زحمت فراوان و التماس از اطلاعات آدرس طرف رو گرفتم رفتم رو به روی یه خونه بزرگ ویلایی که نگم برات قصری بود واسه خودش...
خلاصه رفتم داخل دیدم یه پسر مشکی پوش که ظاهر مذهبی داشت با یه خانم و آقایی که میخورد پدر و مادرش باشن زیر یه آلاچیق نشستن...
خلاصه جونم بگه برات رفتم و قضیه رو گفتم که مادرش که اسمش ریحانه بود گفت : درسته دختر گلم هرچند علی-پسرش_ نمیخواستِ حتی ما بفهمیم اما درست بهتون گفتن...علی هم از اولش چشمش رو به زمین دوخته بود حتی وقتی تشکر کردم
.....
خلاصه همش گذشت تا ۴ ماه بعد که یه شب زنگ خونه رو زدن و وقتی رفتم دم در علی و پدر و مادرش بودن شوکه شدم با یه گل و شیرینی☺
خلاصه بله دیگه ریحانه خانوم تعریف کرد واسه بابام که از اون شب پسر ما دلباخته دختر شما شده دلباخته معصومیتش ، احترام و عشق به چادرش و پدرش و...و ما هم وقتی تحقیق کردیم متوجه شدیم چقدر خونواده باوقاری هستید و محمد-پدرش- ادامه داد علی ما رو به دامادی که نه دوست دارم مثل خودم برای شما هم فرزندی کنه ، قبول میکنید؟....
۳ ماه بعد هم عاقد این رو از من پرسید : با توکل بر خدا ، یاری آقا اما حسین (ع) و با اجازه بابا و روح مامانم بله....
این آغاز راه همسری که نه همسفری من _حدیث- و علی مولایی بود..
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 اگه بدونین همسرتون خلاف میکنه
اگر بدونین شوهرتون خلافمیکنه چیکار میکنید؟؟؟
🍃🌸
سلام به آسمان خانم و اعضای کانال
لطفا کسانی که اعتقاد مذهبی دارند یا حالا مشاور مذهبی هستند بهم پاسخ بدن چون واقعا دارم دیوونه میشم و نمیدونم چیکار کنم...
بنده خانمی بسیار محجبه و اهل خدا و پیغمبر هستم،برام مهمه که نونی که همسرم میاره سر سفره حلال باشه.ولی جدیدا متوجه شدم پولشون حلال نیست..و فهمیدم اهل خلاف هستند
با خودشون صحبت کردم میگه برو بابا برو خداروشکر کن توی این اوضاع نون میارم سر سفره..به هیج صراطی مستقیم نیست..
الان یکسوال داشتم تکلیف من این وسط چیه؟؟
اگر متوجه خلافش شده باشم و سکوت کنم گناه دارم؟؟؟بچه هام رو با پول حرام بزرگ کنم؟؟؟
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
#پیشنهاد_معنوی_اعضا
#سردی_بین_زوجین
سلام آسمان مهربان و دلسوز
من خیلی شما رو دوست دارم چون برخلاف ادمینهای بقیه واقعا با مهربانی و دلسوزی همیشه در پی وی پاسخگوی دوستان هستین،حدود۱۵نفر از اشنایان ما عضو کانال شما هستند اونها همین عقیده دارند خیر دنیا و آخرت نصیب شما دختر گل.😊🌹
و اما میخوام بگم دوستان عزیزی که با شوهرشون مشکل دارند و سرد هستند این راهکارهای که من میگم انجام بدن انشالله به زودی مشکلشون حل میشه
بعد دز نماز صبح و شب سوره تکویر بخوانن
بعد نماز مغرب سوره جن بخوانه
غسل رفع سنگینی هر هفته انجام بده
قل درمانی هم هر شب انجام بده
تا ۲۱ روز سوره بقره رو بخوانند
انشالله مشکلشون حل بشه
🍃...@Sofreyedel...🍃
🌸🍃
یه روزی هم ، راهِ ما سبز میشه 🍃
#شما_فرستادید
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100