eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 تسلیم نشی بردی حتی وقتی آسفالتت کردن... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
مریم دختریکه طی اتفاقاتی مجبور به ازدواج با پسرعموش میشه... ولی شب عروسیش گرفتار یک وسوسه میشه وسوسه ای که به قیمت آبروش تموم میشه و همون شب....👇 https://eitaa.com/joinchat/2105999489C878fcbc26b شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
🌸🍃 (زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #سودابه(زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
خیلی خونسردگفت چای بیار.بعدشام میخوریم.موقع خواب بغلم کرد و گفت می دونی چرا این کار را کردم؟ با خودم گفتم شاید سکوت من کار خودشو کرده و الان پشیمون شده .گفتم نمی دونم چرا ؟گفت تو منو جلوی فروشنده خراب کردی من بتو اینقدر احترام گذاشتم و تو بدون اینکه نظر منو بپرسی گفتی برو آبیش رو بیار انگار نه انگار که منم آدمم.نگاش کردم حتی صورتم تغییر نکرد چون خودم می دونستم که دلیل درستی نداره واون مریضه.گفتم باشه سعی می کنم دیگه تکرار نکنم.بعد دستشو انداخت دور گردنم.بابک یه برده می خواست،یه مترسک .کسی که بدون چون و چرا حرفش گوش کنه ،و نظری هم نده.بابک دیدیاکتمذگفت دلخوری؟آه بلندی کشیدم و گفتم نه چرا دلخور باشم همینه که هست.از حرفم عصبانی شد ولی من اهمیت ندادم.دو سال گذشت. دو سالی که برای من هزار سال بود ، دختر شاداب وشوخ دیروز،همش غمگین بود.بابک بعضی وقتهامهربون بود و گاهی سنگدل میشد.دیگه بهم میگفت می خوام برم کار دارم، یا میرم شهرستان.و در این مدت گوشیش خاموش بود یا اگر روشن بود جواب نمیداد.ولی بازموقع اومدنش کادوهای تکراری می آوردوخانوادم رو برای آشتی دعوت میکرد.بابک فکرمیکردازمن زن مطیع وحرف گوش کنی ساخته.توتمام این مدت دنبال بهانه می گشتم تا بتونم ازش جدا بشم و این تنها فکر ی بود که داشتم .می دونستم بابک عوض بشو نیست .تو تمام این مدت من حتی یک بار مامان بابک و مهناز رو ندیده بودم. گاهی من بهشون زنگ می زدم و احوالشون می پرسیدم.مامانش همیشه از مریضی و گرفتاری حرف میزد.و برای دیدن من اشتیاقی نشون نمی داد و بابک هم اصلا اسم مادرش رو نمیاورد.و به جز چند تا دوست و همکاراش با کسی رفت و آمد نمیکرد.مدتی بود که غیبت های بابک طولانیتر شده بود.بابک فقط میگفت میره،ولی نمیگفت کجامیره.و همین باعث شده بود بهش شک کنم. میگفتم که شاید پای کس دیگه ای در میون باشه. این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم.فقط به جدایی فکرمیکردم.برای فوق لیسانس امتحان دادم وقبول شدم.تمام وقتم رو به درس خوندن و درس دادن میگذروندم.روز به روز تو کارم موفق تر بودم.معلم نمونه شدم.جایزه گرفتم.و بابک از همه ی این ها بدش میومد.و مرتب به شوخی می گفت بیا دیگه سر کار نرو تا من هرجا می رم تو رو با خودم ببرم.که دیگه ناراحت نباشی.اصلا به حرفاش اهمیت نمیدادم.هفتم دی ماه بود. هوا خیلی سرد و بارانی بود،بابک گفته بود امروز خیلی کار دارم ودیرمیام خونه.برای همین دلم نمی خواست برم خونه خیلی دلم گرفته بود.رفتم خونه مامانم. اون روز سمیه خیلی التماسم کرد تا باهاش درد دل کنم . دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
حمید به این چیزها خیلی حساس بود به من می‌گفت فاطمه این چیه که زن‌ها می‌پوشند؟ می‌گفتم مقنعه را می‌گویی ؟ می‌گفت نمی‌دانم اسمش چیه فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ست دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت‌تر باشی گفتم من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟خندید گفت « هر دوش » از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم ،تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، چطور رفته ، به کجا رسیده همسر شهید حمید باکری دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 عاشقانه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 عاشقانه
پیامش که اومد.. سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست! نیشم تا بناگوش باز شد به رسم عادت اسمم را صدا زده بود! پاسخم یک دقیقه به تاخیر می‌افتاد پشت هم بیست پیام می‌داد که کجایی و چرا جواب نمی‌دهی وُ گریه وُ قهر وُ فحش وُ از این قبیل! نه اینکه شک داشته باشد، نه! فقط این سبکی دل بردن را بلد بود، شیرین لوس می‌شد، اداهایش نمک داشت، خلاصه ملس بود ناکس! چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم! اما هیچ خبری نبود! زدم بیرون و شماره اش را گرفتم...یک بوق دو بوق سه وُ چهار وُ پنج...که جواب داد این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم اما با همین جانم گفتن‌اش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا ؟! اصلا نگفت خدا نکند اصلا دلش هم نریخت گفت تلفنی نمی‌توانم، پیام می‌دهم! نگران بودم و منتظر خبری ناگوار! یا نمی‌توانست حرف بزند یا خجالت می‌کشید نفس به نفس بگوید یا...یاخدا یعنی چه شده بود ؟! داشتم ناخون می‌جویدم که پیام داد خیلی بی مقدمه گفت تمام...دیگر نمی‌توانیم ادامه بدهیم. خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت، داشت بی مقدمه دفنم می‌کرد. دلیل نخواستم و گفتم تمام. خدا حافظ. گفتم خداحافظ که یک ساعتِ دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شوکی بهت وارد کردم و این ها...! هر روز سر ساعت 7، قرارِ تماس داشتیم اما خبری نشد تنها که شدم صورتم تب کرد...نمی‌خواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده...نمی‌خواستم قبول کنم! یعنی چه که تمام شد؟ دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد. نه...انگار جدی بود. هر چه می‌گفتم...هر چه منطق می‌آوردم حرفِ لامنطق خودش را می‌زد. بی دلیل قصد رفتن داشت اما نباید کم می‌آوردم، باید می‌جنگیدم باید نگه اش می‌داشتم...خب با رفتنش فقط نمی‌رفت که، جان می‌برد! دل می‌برد! نگاه می‌برد و از همه بدتر خاطره می‌گذاشت نباید تسلیم می‌شدم، گفتم باید برای آخرین بار ببینمت...سر همان اولین قرار! گفتم ببینم اش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیافتد و دلش دوباره برایم بلرزد. آمد، از همیشه زیباتر آمد. اما نه! بی تفاوت بود...دلش که نلرزید هیچ، دست و تن من را هم با سردیِ نگاهش لرزاند! می‌لرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمی‌کرد! خنده دار بود هی از من فاصله می‌گرفت! من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده! کودک که بودم به هنگام ترس، آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم می‌دادم خطکشم نزند! ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه! اعدامم نکند. اما نمی‌شنید رفت ادای ماندن را در آوردم و برای همیشه در آخرین قرار جا ماندم... 👤علی سلطانی دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
بسیار مهربان و شوخ طبع بود؛مشکلات کاری را به خانه نمی آورد؛خیلی به مشورت اهمیت می داد؛برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود بیشتر وقتها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد،روحیه همکاری خوبی داشت؛اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت،وقتی به خانه می آید دست به سیاه و سفید بزند؛واقعا به زحمتشان راضی نبودم با این همه به من اجازه نمی داد لباسهایش را بشویم؛خودش می شست و می گفت:نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم.من هم اصرار می کردم که وظیفه منه  و باید لباسهای شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛سر تا پایش شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود؛آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست؛تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد؛آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت:این وظیفه شما نیست؛زن که برده نیست؛من خودم این کار را می کنم؛وقتی پوتینهایش را در اورد گفتم:پس لااقل جورابهایت را در بیاورم؛گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم؛بعد با آن حال خستگی خندید شهید مهدی زین الدین دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 عاشق پسری شدم که توی راه مدرسه همو میدیدیم ولی سرنوشت برام جور دیگه ای رقم خورد
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 عاشق پسری شدم که توی راه مدرسه همو میدیدیم ولی سرنوشت برام جور دیگه ای رقم خورد
۱۷سالم بود ک تو راه مدرسه یه پسرو هروز سر راهم میدیم ک منتظر تاکسی بود.معلوم بود اونم مدرسه میرسه.ی مدت گذشت و اومد دنبالم و شروع کرد ب ابراز علاقه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 با اولین نگاهی که به چشماش کردم دلم رفت.روزهای بعد ب امید دیدنش ازخونه میزدم بیرون.روز به روز به هم وابسته تر میشدیم.چهار سال لحظه به لحظه با هم درارتباط بودیم.دیگه خانواده هامونم خبر داشتن.یه روز گفت خونه ای گفتم آره گفت آماده شو که مامانم اینا الانس که برسن خونتون.وقتی رسیدن مامانم رفت دم در و راشون نمیداد بیان خونه.ب اصرار اومدن تو.منم ناراحت و شرمنده ازشون پذیرایی کردم و هیچی نخوردن و رفتن.بعد اون جریان بارها حضوری و تلفنی اجازه خاستگاری رسمی خواستن ولی خانوادم قبول نکردن.انقد به مامانم التماس میکردم که بابامو راضی کنه ولی دریغ از یه ذره قدم که برام برداره.میگفت با اینکارت میخوای منوباباتو ب جون هم بندازی و زندگی منوخراب کنی.دوسال گذاشت.شب و روز کارم گریه و زاری بود و دلداری ب عشقم که بالاخره راضی میشن.تااینکه یه روز دیگه جواب تماسهامو نداد.مث مرغ سرکنده شده بودم.انقد به مامانم التماس کردم که بهم اجازه داد برم درخونشون.وقتی رسیدم باگریه بهم گفت برو پی زندگیت.ما بهم نمیرسیم.به سختی بود خودمو رسوندم خونه.نمیخواستم باورکنم عشق چندسالمو ازدست دادم.روزها به سختی میگذشت ازصبح تا شب همش مث غروب جمعه بود واسم.گذشششششت.اون رفت پی زندگی خودش منم رفتم پی زندگی خودم.خداروشکر شوهر خوبی دارم یه پسر خوشگلم دارم.اما حسرت اون عشق پاک و ساده تو دلم مونده.هنوزم با خاطراتمون اشک میریزم.هروقت اتفاقی همو میبینیم غم نگاهشو میتونم ببینم.من با اینکه شوهرمو زندگیمو دوست دارم ولی یه حسرت بزرگ تا ابد تو دلم موند.ببخشید طولانی شد.خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم واستون درد و دل کنم.اگه عمری بود از خاطراتم براتون میگم.خیلی دوستون دارم❤❤❤ دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100