eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14.3هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی و جذاب
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
رجب اومد جلو،گفت چه خبره؟ اون زن گفت نمی‌ذارم حق پسرمو بخورید، رجب هم نگاهش گیج بود، گفتم درست حرف بزن بفهمیم چی میگی، زن دست اون پسر بچه رو گرفت و انداختش جلوی رجب، گفت این بچه خانه... رنگم پرید، دهنم باز موند، نفسم رفت و برنگشت... برگشتم طرف ایوون، بی‌بی زهرا نبود.. رجب سرشو آورد دم گوشمو گفت اینو ببر تو اتاق ته باغ تا مراسم تموم بشه...گیج بودم، دست اون زنو گرفتمو گفتم الان وقت این حرفا نیست، میخواست مقاومت کنه که چشمش افتاد به چشمای رجب که رنگ خون بود دیگه هیچی نگفت و دست پسرشو گرفت و دنبالم راه افتاد.. نگاه خیره مردم به ما بود زن رو بردم تو اتاق و خودم برگشتم و رفتم تو مهمون خونه، مهمونا کم کم داشتن میرفتن، بی‌بی زهرا نشسته بود یه گوشه و به زمین زل زده بود شهربانو پسرش رو بغل کرده بود و داشت میخوابوندش و کمند هنوز چشماش خیس بود... سراغ بچه ها رو گرفتم و گفتم تو یکی از اتاقا سرگرمشون کردن.. رفتم جلو و کنار بی‌بی زهرا نشستم، صورتش رو برگردوند طرفم، گفت چیه اومدی فضولی؟ هنوزم زبونش دراز بود، نمیدونستم عصبانی بشم یا به حالش گریه کنم،گفتم فضولی نمیخواد کل روستا فهمیدن،سرشو انداخت پایین.. آخر شب وقتی همه رفتن رجب اون زن رو آورد پیشمون... به بی‌بی زهرا نگاه کرد و گفت تو میدونستی؟ اون زن فوری جواب داد، آره که میدونست، تازه بهم پول داد که به خان نگم بچه دارم ازش ادامه دارد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 مادرم با چادرپوشیدمم مخالفه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 مادرم با چادرپوشیدمم مخالفه
سلام خوب هستید ممنون میشم یه راهنماییم کنید شاید بگید سنت کمه ولی لطفا بهم راهکار بدید . من یه دختر 13 ساله ام و خیلی مذهبی هستم پدر و مادرم با من مشکلی ندارن و تک فرزند هستم مادر نماز میخونه اما بیرون که میریم گاهی چادر میپوشه گاهی نه یا مثلا درحد ی رژ ارایش میکنه من در مراسمات مذهبی یا کار های فرهنگی فعالیت داشتم اما کمترش کردم یعنی دیگه نمیرم😞 و چون نزدیک عید هست دلم میخواد بیشتر فعالیت کنم پدرم کاری بهم نداره اما مادرم کم کم داره مخالفت میکنه یا بیرون میریم من چادر میپوشم اما مادرم مخالفه . هر بار که میخوام برم پایگاه بسیج به شدت مادرم باهام مخالفت میکنه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم میشه لطفا بهم یه راهکار بدید 🙏 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🍃🍃 سلام ادمین جان من نامادری دوتا دخترم مثل فرشته با اینکه مجرد بودم به عقد همسرم دراومدم برخلاف مخالفتهای بقیه دستت تو جیبته چیت کمه که میخوای بری بچه ی مردمو بزرگ کنی ولی دوست داشتم اینکارو بکنم
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سلام ادمین جان من نامادری دوتا دخترم مثل فرشته با اینکه مجرد بودم به عقد همسرم دراومدم برخل
اون بچه ها همیشه جلوی چشمم بودن دلم براشون میسوخت همسرم ثروتمند نیست ۱۵ سال از من بزرگتره هیچ امتیازی نبوده که بگین بخاطر اون رفتم زنش شدم فامیل دوریم بعد فوت مادرشون انگار زمونه زد پس کله ام که برو کمک کن نگهدار اونا رو دوقلوهای کوچولو رو بزرگ کردن سخته خدا کمکم کرد تونستم بزرگشون کنم با عشق هر روز دستای کوچولوشونو بوس میکردم میگفتم ریحانه تو رفتی ولی من پشت بچه هاتم دوستشون دارم تا زنده ام هواشونو دارم آخه اونا هنوز شیر مادرشونو میخوردن همه عزادار این دوتا بچه شدن بزرگتر که شدن منو مامان صدا میزدن و خدا زندگیمونو پر از عشق و برکت کرد شرکت شوهرم معروف شد به پول رسید و خداروشکر از درآمدش تونست ملک شرکت رو بخره. خدا روی خوش زندگی رو بهم نشون داد عشق دوتا بچم به شدت افتاده بود توی دلم باور کنین تا به الان اصلا به فکر بچه دار شدن نیوفتادم فقط از خدا میخوام سایه همسرم بالا سرم باشه بتونم این دوتا فرشته رو بزرگ کنم مامانشون از اون بالا مارو ببینه کیف کنه خواستم بگم توروخدا مردی رو فقط بخاطر اینکه بچه داره طرد نکنین اون بچم نیاز به مادر داره کدوم مادربزرگی میتونه با حوصله بچه بزرگ کنه اینم بگم نه اینکه تو زندگی ما بحث و دعوا نبوده باشه ها یا قهر نکرده باشیم بارها همسرم بخاطر بچه ها منو دعوا کرده اما به دل نگرفتم گذشت کرده گذشت کردم با هم کنار اومدیم این وسط تو خوشبختیم مادرشوهرم نقش پررنگی ایفا کرد هوای منو داشت تو بچه داری کمکم کرد پشتم بود شوهرم میگفت اگه ما دعوامون بشه تو بری قهر، خونه مامانم میری راستم میگه مادرشوهرم همیشه پشتیبانم بود یبار گفت بچه هارو بزار پیشم دو روز با شوهرت تنهایی برین شمال همیشه حواسش بود من خسته نشم کرونا ازم گرفتش😔 اما تا بود خوب بود برام. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نکاتی ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻭ ﺣﺘﯽ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﺶﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪﺗﺎﻥ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺁﺯﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﺪ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﻫﻤﺴﺮ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺸﻮﯾﺪ ، ﺣﻔﻆ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﺁﺭﺍﺳﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﺶ ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﮐﻤﮏ ﺷﺎﯾﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ، ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺐﺗﺎﻥ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﺳﻔﺮﻩ ﺩﻝ ﻭ ﺭﺍﺯﻫﺎ ﻭ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ . ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻤﺴﺮ ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﺴﺮ ، ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻗﻄﻌﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ . ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻭ ﮐﻤﮏ ﻓﮑﺮﯼ ﻭ ﺭﻭﺣﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻭ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ . ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﻮﻉ ﻧﺸﺎﻧﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺫﻫﻨﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻥﺷﻨﺎﺱ ﮐﻤﮏ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ؛ ﺷﮑﺎﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
داستان کوتاه 🌸🍃 شخصی تعریف میکرد: یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید، بهترین غذای بیرون میخورد ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟ باتعجب گفت: کدوم وضع! گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!! به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه! گفت:تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه! گفت:تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه! گفت:تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه! گفت:تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه! گفت:اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه! گفت:تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه! گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!! همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!! اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود... موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد، اوپرسید:میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه! گفت:پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!! 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃🌸 تو ترکی به کسی که خیلی دلربا و زیباست می‌گیم: «آیا دئیر بات، من چیخیم» ترجمه‌ی تحت‌الفظی‌اش می‌شه: «به ماه می‌گه غروب کن تا من طلوع کنم.»‌‌‌‌ زیبا نیست؟‌‌‌‌ 💕@siasatzanane...💕
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 عاشقانه ای معنوی
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 عاشقانه ای معنوی
سلام آسمان جانم...عاشقانه و آشنایی ما هم در حرم آقام بود...وقتی با کاروان رفته بودیم مشهد... خیلی اتفاقی شد که زن داداشم با خواهر شوهرم دوست شدند. و شماره گرفتند و این شد باب آشنایی من و علیرضا😊 چون امام رضا واسطه ی ازدواجمون بود من بله رو گفتم و واقعا بابت این امر خیلی خوشحالم😊😊😊 بعدش که من ساکن مشهد شدم و خداروشکر زندگی مذهبی و آرومی داریم.. برای همتون دعا میکنم.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🔴 زود قضاوت نکنیم! ✍خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم پدر و مادرها هم دعوت بودند. موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندند و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. با خود گفتم چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟ اخراجش می‌کنم. مادر این دختر‌ هم که نزدیک من بود بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!! گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟! خواستم بکشمش پایین که گفت: خانم معلّم صبر کنید بذارید مادرم متوجه نشه، خودم توضیح می‌دم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم. تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولال‌هاست همین که این حرف‌ها را زد انگار مرا برق گرفت، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!! آفرین دخترم! فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،، نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!! از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد!!! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃🌸 اشنایی منو همسرم اینجوری بود ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🍃🌸 اشنایی منو همسرم اینجوری بود ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام عزیزم خاستم خاطره اشناییم باعشق جانم‌وبراتون بگم😍 من یه هم‌کلاسی داشتم ک رابطمون خیلی خوب بودعموما اخرهفته ها همیشه پیش هم بودیم و درس کارمیکردیم دوستم زنگ زد براامتحان ریاضی بیا خونمون درس بخونیم منم ازهمه جا بیخبر باخاهرعزیزم رفتیم طبقه پایین ک یهو دیدم یه پسری در وزد دوستم رفت بازکرداقاپسره رفت طبقه بالا من حالا اینجوری😑که یاخدا این کی بوددیک😂دوستم اومد گفت پسرخالم بود خالم اینا رفتن وسیله ترشی بخرن بامامانم اینم اومده یه استراحت کنه ده دقه دیک میره دنبالشون منم هیجی نکفتمم سریع پاشدیم یه ده دقه دیگش ک بریم خونمون ازپله رفتیم بالا جلو دربه دوستم گفتم جون پسرخالت عجب کتونی های فسفری داره ها😍😂خیلی اهل شوخی اینا بودیم گفت اره بابا مهندس خانوادس ها😂🤦‍♀خلاصه مارفتیم شد ۱۰روز بعدش من دوباره دعوت شدم خونه دوستم بخاطر ریاضی خوندن😑😂اسمش درس خوندن بود 😜😜رفتیم دیدیم یهو چنددتاخانوم وهمین پسرخاله دوستم تشریف اوردن منو میگی خیلی خجالت کشیدم‌اومدم برم مامان دوستم کفت باید بیای چای بخوری😂رفتیم دیدم یه خانومه تامنو دید اومد بغل و ماچ‌و منم هنگ کرده بودم نشستم تاچایی خوردیم دیدم پسرخالش اززیر فقط نگاه میکنه و لبخند میزنه تودلم کفتم کوفت چه قشنگم میخنده ها شد فرذاش دیدم مامان دوستم‌زنگ زده ک پسرخاهرم از دخترتون خوشش اومده گفته بریم‌خاستکاری خلاصه بماند ک نزدیک ۱۳ بار اومدن‌ورفتن چون پدرم بچه اول بودم وخییلیی حساس😍باحتیاط بود اماانقدر خونواده‌همسرم‌وخودش خوب هستن‌ک خداروشکر همه چی جور شد همسرم بعد عقد گفت که کتونی من فسفری قشنگه اره؟😂😂گفت همون روزشمارتو از دوستم‌گرفته بودعه و اسممو سیوکرده خانومم میگفت یه جورایی انقد عاشق خودت و اون چتری موهات شدم ک مطمن بودم تومال من میشی🥹خداروشکر نزدیک ۷ساله ازاون روزا میگذره و زندگیمون عالی بوذه کنارهم درسته‌روزای سختم‌داشتیم اما باعشق ازپسش براومدیم و ثمرش یه دخمل ناز وخوشگل شده برامون که ۱سالشه❤️اینم بود از جریان عشق همرا با ترشی ما 😂😂❤️ دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃🌼 زنان با روحیه ی قربانی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یکی از مواردی که باعث میشه شوهرتون نسبت بهتون سرد بشه و کمتر بهتون توجه کنه شخصیت وابسته شماست. زن هایی که بیش از حد به شوهرشون متکی هستند ،و هیچوقت نمیتونن بدون شوهرشون تصمیم بگیرین ،زن های که با کوچکترین نگاه شوهرشون به یه خانم دیگه به هم میریزن و همه جا حواسشون به همسرشون هست و با نگاهش و رفتارش دائم همسرش را چک میکنه .اینجاست که شوهر احساس خفگی میکنه. این خانم هر چقدر هم خوشگل باشه،هر چقدر خاص باشه،هر چقدر شیک باشه به مرور زمان جذابیت خودش را برای شوهرش از دست میده. به این خانومها، زن های با روحیه قربانی میگنیکی از غیر جذاب ترین زن ها زنهای ضعیف و نق نقو جذاب نیستند هر چقدر خانمی مستأصل باشه،نامزد و یا همسرش بیشتر احساس مسئولیت میکنه که باید نجاتش بده، این حالت شوهرتون را در نقش والد و شما را در نقش کودک قرار میده . ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🌸 #ایده_معنوی_اعضا
سلام آسمان جان... ممنون از کانال خوبتون.. کانالتون واقعا عالیه.... نماز حضرت ام البنین واقعا حاجت میده... من واقعا خونه دار شدم در شرایطی که اصلا فکرشو هم نمیکردم😊😊 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃 هیچ اشکالی نداره که مسیرت با بقیه فرق داشته باشه،🍦🎨 هیچ اشکالی نداره که وسط راه خسته بشی و بخوای یکم به خودت، زمان بدی و استراحت کنی،🚴🏻‍♂️ هیچ اشکالی نداره که؛ راه‌های متفاوتی رو برای موفقیتت امتحان کنی؛🎒 پس خودت رو با دیگران مقایسه نکن، پرانرژی‌تر از قبل، به مسیرت ادامه بده و جا نزن!🪨🌿 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 مادر کانالمون از‌معجزه ی زندگیش میگه خیلی قشنکه بخونید
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 مادر کانالمون از‌معجزه ی زندگیش میگه خیلی قشنکه بخونید
سلام خدمت آسمان جان ❤️عزیز خدابه شماخیر دنیاواخرت بده ممنون به خاطر کانال بی نظیرتون👌 بنده قبلا چند بار به شماپیام دادم ۴۷ سالمه ازخانواده مذهبی ومقیدهمسرم معتاد به مواد صنعتی هرراهی روبگین رفتیم😔 دعانظرونیازاما نشدمن هم دردورنج روباتک تک سلول‌هام حس کردم کشیدم دختروپسردارم۲۰و۱۷سال هردوشون الحمدلله سربه راه ونجیب😍 امروزبرای نماز صبح بیدارشدم دو رکعت نماز حضرت ام‌البنین خوندم به نیت ظهورامام منتظرورفع مشکلات وخیلی گریه کردم باصدای بلندهمسرم هم باصدای گریه من شروع کردبلندگریه کردن😭 خیلی خدارو صدازد که یامنواز اعتیادنجات بده یاجانمو بگیر خانوادم راحت بشن اون خیلی خانواده دوست مهربونه بین دعواهامون من ده تابد وبیراه بگم جواب نمیده وقت سکوت😔 میکنه ومن زود پشیمان میشم بین این همه نا آرامی خدابه من لطف کرده جواب دعاهام داد ونتیجه رنج های من بچه ها توراه ائمه وامام زمان قرار گرفتند الان پسرم❤️ با 🌹راهیان نور🌹 رفته.... اون الحمدلله فوقلعاده نجیبه اهل نماز اول وقت ودعاوذکروقرآن هست وخیلی احترام من وپدرش رو داره هرروز دست پای منو میبوسه میگه دعا کن از سربازان امام زمان( ع)باشم وتواین مسیربمانم ومنو دعوت به صبر میکنه میگه مامان هرکس یه جور امتحان میشه امتحان شماهم اعتیادبابا هستش اگر صبور باشی خداتو آخرت برات جبران میکنه با🌹 شهدا 🌹دوسته به شهدای🌹 گمنام پنج شنبه ها سر میزنه خاستم بگم یکی از شبهای قدربودپسرم کوچیک بود شبکه سه سمت خدااز یه شهید میگفت من هم نگران آینده پسرم بودم دست به دامن شهدابااین اوضاع ازته دل وزجه وگریه 😭ازحضرت زهرا( س)خواستم مهدی منو به غلامی مهدی🌿 فاطمه قبول کنه وتو راه مهدوی🌿 مسیر🌿 اون حضرت قرار بده واین شد معجزه زندگی من پسر۱۶ساله من کادوی تولدش روکتاب های دینی وزندگی نامه شهدا میخادوباخوندن کتاب اخلاق صبرش نجابت وحجب حیاش 🌹ازشهدا 🌹الگو گرفته ومن ایمانم به بزرگی ومهربانی خدا بیشتر شده انشاالله🤲 خداهمه جوانها ونوجوان هاروعاقبت بخیر کنه ببخشید طولانی شد برای سلامتی رهبرم وظهور آقامون صلوات 🤲 وازشماخواهران میخام برای رهایی همسر بنده وهمه معتادان گرفتار لابه لایحه قشنگتون باخدادعا کنید التماس دعا.🙏❤️🌹 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 طبیعت و دیگر هیچ😍😍😍 شما خودتون گلین....ممبرهای کانال آسمانیمون همشون گلن😊 😊 🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
🌸🍃 سلام دوستان عزیزم خوش اومدین..آسمان هستم..مدیر کانال... دوستان دلانه ستاره رو بخونید.... سرگذشتی جذاب و قدیمی😊 اگر درددل،عبرت یا دلنوشته ای دارین برامون ارسال بفرمایید تا بدون نام در کانال قرار بدیم... تمام دلانه ها بالای کانال سنجاقه.. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی و جذاب
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
به صورت اون زن نگاه کردم، دیگه مظلوم نبود، پر از حرص و طمع بود نگاهش، رجب اینبار داد زد ،تو میدونستی بی‌بی زهرا؟ من به جای اون ترسیدم، بی‌بی زهرا آروم و شمرده گفت، آره میدونستم.. رجب جلوتر رفت و سینه به سینه ش وایستاد و گفت، از کی تا حالا فکر کردی میتونی به جای خان تصمیم بگیری؟ بی‌بی زهرا سرشو آورد بالا، قد رجب خیلی بلند بود، زل زد تو چشمای رجب و گفت از وقتی که خان فکر کرد زن مثل لباس میمونه که هی عوض کنه، از وقتی که به خاطر من مادرت رو ‌ول کرد‌ ‌‌و به خاطر یکی دیگه منو... ولی من نتونستم مثل مادر تو ساکت بمونمو هیچ کاری نکنم اون زن اومد جلو و گفت حتما لیاقت نداشتی که ول کرده صدای یه سیلی محکم همه رو ساکت کرد، رجب زد تو دهنش..با یه صدای گرفته گفت دفعه آخرت باشه فضولی میکنی. رجب رو نمی‌شناختم، یه آدم دیگه شده بود.. یکی از خدمتکارارو صدا کرد و گفت اون زنو بچه ش رو ببرن تو اتاق مهمون تا فردا تکلیفش رو روشن کنه کم کم همه رفتن دنبال کارشونو منم رفتم تو اتاق و به صفر شیر دادم، خیلی آروم بود و اصلا گریه نمی‌کرد،هادی و نرگس همبازی شده بودن و این خیلی کارم رو راحت کرده بود رجب اومد تو اتاق، کنارم نشست و سرش رو گذاشت رو شونم..میدونستم میخواد حرف بزنه، زیاد منتظر نموندم چون شروع کرد آروم گفت نبات؟ گفتم بله. گفت تو اگه امشب جای من بودی چیکار میکردی؟ سوالی بود که خودم هم بهش فکر کرده بودم و جوابی نداشتم... گفتم نمیدونم، گفت خیلی سخته مجبور باشی جا پای کسی بذاری که میدونی راهش اشتباست... گفتم یعنی چی؟میخوای جای خان رو بگیری؟ دیوونه شدی!؟ گفت چیکار کنم، مردم این روستا بعد از خان منو می‌شناسن،حتی از فکر کردن به این موضوع هم تنم داشت میلرزید،گفتم من نمیتونم اینجوری زندگی کنم... سرش رو از رو شونم برداشت و نگام کرد و گفت یعنی چی؟ گفتم ما برمیگردیم خونه خودمون توام اگه مارو بخوای میای اگرم نه که هیچی،یه لبخند نشست رو لبش، گفت همینو میخواستم بشنوم متعجب نگاش کردمو گفت، تو باورت میشه من بخوام راه خانو ادامه بدم اون شب دوتامون بعد از مدتها کلی حرف زدیم و خندیدم برادر رجب نشست به جای خان و ما برگشتیم خونه خودمون ، رجب چندتا زمین و باغ به اون زن داد و ماجرارو تموم کرد، می‌گفت راجع به اون زن پرس و جو کرده و فهمیده زن سالمی نیست و از کجا معلوم اون بچه واقعا بچه خان باشه بی‌بی زهرا هم ترجیح داد برگرده به روستای پدریش، می‌گفت عمارت رو بدون خان نمیتونه تحمل کنه چند ماه از مرگ خان گذشت... ادامه دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عقدی اعضا معامله با خدا 🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 سلام آسمان جوووونم... امشب عقدمه و برای همه ی دختران کانالمون دعا میکنم.... دوستان همسر من یک فرد باایمان و معلمه... تنها مشکلی که البته از نظر من مشکل نیست اینه پای راستشون کمی میلنگه... من خواستگار بازم داشتم ولی انتخاب من ففط عادل بود بخاطر ایمان و مذهبش😊 من با خدا معامله کردم و مطمئنم خدا همه چی رو بهم میده😊😊😊😊 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
🌸🍃 سلام دوستان عزیزم خوش اومدین..آسمان هستم..مدیر کانال... دوستان دلانه ستاره رو بخونید.... سرگذشتی جذاب و قدیمی😊 اگر درددل،عبرت یا دلنوشته ای دارین برامون ارسال بفرمایید تا بدون نام در کانال قرار بدیم... تمام دلانه ها بالای کانال سنجاقه.. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی و جذاب
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
برادر رجب، جلال آروم آروم تموم باغ و زمین های خان رو فروخت و بعد از یه مدت هم از روستا رفت، رجب از روز اول در جریان فروش زمین‌ها بود اما به روی خودش نمی‌آورد چون چیزی از اون ثروت نمی‌خواست... تنها چیزی که از خان موند یه عمارت خالی و سوت و کور بود که کم کم تبدیل شد به یه خرابه... رجب بیشتر روز رو کار می‌کرد و کم کم تونستم یه باغ بالای روستا بخریم... رجب به خاطر اینکه من عاشق امام زاده روستامون بودم باغی رو خرید که درست رو به روی امام زاده بود... صفر ۹ ماهه بود، بچه ها بزرگ ش‌ده بودن و من راحت تر شده بودم... اون روز صبح دلم خیلی هوای امام زاده رو کرده بود، به رجب گفتم مواظب بچه ها باشه تا من یه زیارت بکنم و زود برگردم... نزدیک امام زاده که رسیدم دیدم خیلی دورش شلوغ، جلوتر رفتم و از یکی از زنا پرسیدم چه خبره، گفت دیشب قبر امام زاده رو خالی کردم و انگار چندتا تیکه طلا درآوردن و فرار کردن... چشمام گشاد شده بود، طلا تو قبر امام زاده چیکار می‌کرد.... رفتم جلو تر و دیدم واقعا همه قبر رو خالی کردن بی انصافا... چشمام پر شده بود، یه حس خوب به اون امام زاده داشتم و حالا انگار یکی به حریمم دست زده بود... داشتم برمیگشتم که از بین حرفای چندتا مرد اسم طاهر رو شنیدم، برگشتم طرفشون، یکی از اون مردا گفت، بی عرضه هم شریک دزد شد و هم هیچی بهش نرسید... برگشتم خونه، همه ذهنم درگیر بود، به رجب موضوع رو گفتم و زود لباس پوشید و رفت... نزدیک ظهر بود که برگشت خونت، به محض اینکه وارد شد گفتم چی شد، سرش پایین بود، از کنارم رد شد و یه گوشه نشست و گفت طاهر با کمک چند نفر دیشب قبر امام زاده رو خالی کرده، ولی آخر سر خودشو هم دست به سر کردنو رفتن.. گفتم یعنی چی آخه؟ گفت یه دفترچه قدیمی دست عمومه که با حرفای رمز دار و غیر مستقیم جای چیزای قسمتی این روستا و روستاهای اطراف رو توش توضیح داده، این دفترچه افتاده دست طاهر و اوناهم نشستن زیر پاش و خرش کردن هر روز از خانواده رجب چیزای عجیب تری میدیدم.. گفتم کیا بودن؟چه جوری گولش زدن آخه مگه بچه ست.. نگام کرد و گفت ظاهرا پای طلعت وسطه، اینجوری که طاهر میگه طلعت حواسشو پرت کرده و اونا رفتن و بعد دیگه طلعت رو هم پیدا نکرده.. تو دلم گفتم خدا کنه واسه همیشه رفته باشه... گفتم حالا طاهر چی میشه؟ گفت فرستادمش فعلا یه جایی گم و گور بشه.. دلم خیلی میسوخت براش، احمق بود اما بد نبود... زندگیمون آروم می‌گذشت ،دیگه عادت کرده بودم به فاصله دوساله حاملگیم ادامه دارد.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 داستانی بسیار جالب از زبان یک مرد
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 داستانی بسیار جالب از زبان یک مرد
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی! سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی! پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد: وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم برات؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید! چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه! اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره! دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d