eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14.1هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی و جذاب
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
رجب اومد جلو،گفت چه خبره؟ اون زن گفت نمی‌ذارم حق پسرمو بخورید، رجب هم نگاهش گیج بود، گفتم درست حرف بزن بفهمیم چی میگی، زن دست اون پسر بچه رو گرفت و انداختش جلوی رجب، گفت این بچه خانه... رنگم پرید، دهنم باز موند، نفسم رفت و برنگشت... برگشتم طرف ایوون، بی‌بی زهرا نبود.. رجب سرشو آورد دم گوشمو گفت اینو ببر تو اتاق ته باغ تا مراسم تموم بشه...گیج بودم، دست اون زنو گرفتمو گفتم الان وقت این حرفا نیست، میخواست مقاومت کنه که چشمش افتاد به چشمای رجب که رنگ خون بود دیگه هیچی نگفت و دست پسرشو گرفت و دنبالم راه افتاد.. نگاه خیره مردم به ما بود زن رو بردم تو اتاق و خودم برگشتم و رفتم تو مهمون خونه، مهمونا کم کم داشتن میرفتن، بی‌بی زهرا نشسته بود یه گوشه و به زمین زل زده بود شهربانو پسرش رو بغل کرده بود و داشت میخوابوندش و کمند هنوز چشماش خیس بود... سراغ بچه ها رو گرفتم و گفتم تو یکی از اتاقا سرگرمشون کردن.. رفتم جلو و کنار بی‌بی زهرا نشستم، صورتش رو برگردوند طرفم، گفت چیه اومدی فضولی؟ هنوزم زبونش دراز بود، نمیدونستم عصبانی بشم یا به حالش گریه کنم،گفتم فضولی نمیخواد کل روستا فهمیدن،سرشو انداخت پایین.. آخر شب وقتی همه رفتن رجب اون زن رو آورد پیشمون... به بی‌بی زهرا نگاه کرد و گفت تو میدونستی؟ اون زن فوری جواب داد، آره که میدونست، تازه بهم پول داد که به خان نگم بچه دارم ازش ادامه دارد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 مادرم با چادرپوشیدمم مخالفه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 مادرم با چادرپوشیدمم مخالفه
سلام خوب هستید ممنون میشم یه راهنماییم کنید شاید بگید سنت کمه ولی لطفا بهم راهکار بدید . من یه دختر 13 ساله ام و خیلی مذهبی هستم پدر و مادرم با من مشکلی ندارن و تک فرزند هستم مادر نماز میخونه اما بیرون که میریم گاهی چادر میپوشه گاهی نه یا مثلا درحد ی رژ ارایش میکنه من در مراسمات مذهبی یا کار های فرهنگی فعالیت داشتم اما کمترش کردم یعنی دیگه نمیرم😞 و چون نزدیک عید هست دلم میخواد بیشتر فعالیت کنم پدرم کاری بهم نداره اما مادرم کم کم داره مخالفت میکنه یا بیرون میریم من چادر میپوشم اما مادرم مخالفه . هر بار که میخوام برم پایگاه بسیج به شدت مادرم باهام مخالفت میکنه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم میشه لطفا بهم یه راهکار بدید 🙏 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🍃🍃 سلام ادمین جان من نامادری دوتا دخترم مثل فرشته با اینکه مجرد بودم به عقد همسرم دراومدم برخلاف مخالفتهای بقیه دستت تو جیبته چیت کمه که میخوای بری بچه ی مردمو بزرگ کنی ولی دوست داشتم اینکارو بکنم
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سلام ادمین جان من نامادری دوتا دخترم مثل فرشته با اینکه مجرد بودم به عقد همسرم دراومدم برخل
اون بچه ها همیشه جلوی چشمم بودن دلم براشون میسوخت همسرم ثروتمند نیست ۱۵ سال از من بزرگتره هیچ امتیازی نبوده که بگین بخاطر اون رفتم زنش شدم فامیل دوریم بعد فوت مادرشون انگار زمونه زد پس کله ام که برو کمک کن نگهدار اونا رو دوقلوهای کوچولو رو بزرگ کردن سخته خدا کمکم کرد تونستم بزرگشون کنم با عشق هر روز دستای کوچولوشونو بوس میکردم میگفتم ریحانه تو رفتی ولی من پشت بچه هاتم دوستشون دارم تا زنده ام هواشونو دارم آخه اونا هنوز شیر مادرشونو میخوردن همه عزادار این دوتا بچه شدن بزرگتر که شدن منو مامان صدا میزدن و خدا زندگیمونو پر از عشق و برکت کرد شرکت شوهرم معروف شد به پول رسید و خداروشکر از درآمدش تونست ملک شرکت رو بخره. خدا روی خوش زندگی رو بهم نشون داد عشق دوتا بچم به شدت افتاده بود توی دلم باور کنین تا به الان اصلا به فکر بچه دار شدن نیوفتادم فقط از خدا میخوام سایه همسرم بالا سرم باشه بتونم این دوتا فرشته رو بزرگ کنم مامانشون از اون بالا مارو ببینه کیف کنه خواستم بگم توروخدا مردی رو فقط بخاطر اینکه بچه داره طرد نکنین اون بچم نیاز به مادر داره کدوم مادربزرگی میتونه با حوصله بچه بزرگ کنه اینم بگم نه اینکه تو زندگی ما بحث و دعوا نبوده باشه ها یا قهر نکرده باشیم بارها همسرم بخاطر بچه ها منو دعوا کرده اما به دل نگرفتم گذشت کرده گذشت کردم با هم کنار اومدیم این وسط تو خوشبختیم مادرشوهرم نقش پررنگی ایفا کرد هوای منو داشت تو بچه داری کمکم کرد پشتم بود شوهرم میگفت اگه ما دعوامون بشه تو بری قهر، خونه مامانم میری راستم میگه مادرشوهرم همیشه پشتیبانم بود یبار گفت بچه هارو بزار پیشم دو روز با شوهرت تنهایی برین شمال همیشه حواسش بود من خسته نشم کرونا ازم گرفتش😔 اما تا بود خوب بود برام. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نکاتی ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻭ ﺣﺘﯽ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﺶﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪﺗﺎﻥ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺁﺯﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﺪ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﻫﻤﺴﺮ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺸﻮﯾﺪ ، ﺣﻔﻆ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﺁﺭﺍﺳﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﺶ ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﮐﻤﮏ ﺷﺎﯾﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ، ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺐﺗﺎﻥ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﺳﻔﺮﻩ ﺩﻝ ﻭ ﺭﺍﺯﻫﺎ ﻭ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ . ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻤﺴﺮ ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﺴﺮ ، ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻗﻄﻌﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ . ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻭ ﮐﻤﮏ ﻓﮑﺮﯼ ﻭ ﺭﻭﺣﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻭ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ . ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﻮﻉ ﻧﺸﺎﻧﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺫﻫﻨﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻥﺷﻨﺎﺱ ﮐﻤﮏ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ؛ ﺷﮑﺎﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
داستان کوتاه 🌸🍃 شخصی تعریف میکرد: یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید، بهترین غذای بیرون میخورد ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟ باتعجب گفت: کدوم وضع! گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!! به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه! گفت:تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه! گفت:تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه! گفت:تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه! گفت:تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه! گفت:اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه! گفت:تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه! گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!! همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!! اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود... موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد، اوپرسید:میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه! گفت:پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!! 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃🌸 تو ترکی به کسی که خیلی دلربا و زیباست می‌گیم: «آیا دئیر بات، من چیخیم» ترجمه‌ی تحت‌الفظی‌اش می‌شه: «به ماه می‌گه غروب کن تا من طلوع کنم.»‌‌‌‌ زیبا نیست؟‌‌‌‌ 💕@siasatzanane...💕
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 عاشقانه ای معنوی
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 عاشقانه ای معنوی
سلام آسمان جانم...عاشقانه و آشنایی ما هم در حرم آقام بود...وقتی با کاروان رفته بودیم مشهد... خیلی اتفاقی شد که زن داداشم با خواهر شوهرم دوست شدند. و شماره گرفتند و این شد باب آشنایی من و علیرضا😊 چون امام رضا واسطه ی ازدواجمون بود من بله رو گفتم و واقعا بابت این امر خیلی خوشحالم😊😊😊 بعدش که من ساکن مشهد شدم و خداروشکر زندگی مذهبی و آرومی داریم.. برای همتون دعا میکنم.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🔴 زود قضاوت نکنیم! ✍خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم پدر و مادرها هم دعوت بودند. موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندند و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. با خود گفتم چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟ اخراجش می‌کنم. مادر این دختر‌ هم که نزدیک من بود بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!! گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟! خواستم بکشمش پایین که گفت: خانم معلّم صبر کنید بذارید مادرم متوجه نشه، خودم توضیح می‌دم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم. تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولال‌هاست همین که این حرف‌ها را زد انگار مرا برق گرفت، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!! آفرین دخترم! فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،، نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!! از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد!!! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100