eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.4هزار دنبال‌کننده
41.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸 ♥ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ. چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ🦋 منطقه که میرفت تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود. 🌸“وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟ این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است” میرﻓﺘﻢ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی‌گشت واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد. میگفتن: “بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ..” ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ظرف ﺩﻭ،، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ.” ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که گلی گم کرده ام می‌جویم او را”💔 ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻴﮕﻢ:” …عشق…” “عجیب درد عشق و عاشقی مانند افیون است که هرجا لذتی باشد دردن درد مدفون است” ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست🚶‍♀️ از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم. ? ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ درک نمیکنن…؟! ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو خیلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ! تو تقسیم کار خونه ست. ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ🥰 ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می‌کرد. ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﻛﻨﻪ🔥 این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم🌿 میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ میگفتم ﻛُﻠﻔﺖ میگیرم. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ🍃 ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم🌱 🌹راوی : همسر‌ شهید‌حمید‌باکری ــــــ─━━━━━━─◜❅◝─━━━━━─ــــــ 📗⃟☘›› 🍃...@Sofreyedel...🍃
مهریه🌹 🍃🌸 از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن و یک سلاح باشد. اینکه چه جور سالحی باشد، برایم فرقی نداشت.🌷☘ پرسید: نظرتون راجع به مهریه چیست؟ گفتم: هر چی شما بگین. گفت: یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چطوره؟ گفتم: قبول. هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش بود. قبالًا به دوستهایش گفته بود: دوست دارم زنم سالح به دوش باشه🧡🌱 به روایت همسر شهید مهدی باکری - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - - |← 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃🌸 شـایدعلاقہ اش راخیـلے بہ مـن نمـے گفت ولـے درعمـل خیلے بہ مــن توجہ میـکـرد☺️ باهمـین کارهایش غصہ دورے ازخانواده ام یادم می رفت. حقـوق کہ مے گـرفت💵می آمدخانہ وتمام پولش رامـے گذاشت توے کمدمن. میگفت:هرجـورخودت دوست دارے خرج کن.😉خریدخانہ بامݧ بودهروقت پول لازم داشت مے آمدازمن می گرفت. هـروقت هم کہ دلم براے پدرومادرم تنـگ میشدآزادبـودم دوهفتہ بروم اصفهان😇اصلاسخت نمـے گرفت. وقتـی هم کہ برمے گشتم می دیدم خانہ خیلی مرتب وتمیزاسـت. لباس هایـش راخـودش مے شست وآشپزخانہ رامرتب مے کرد😍💚 🌸 🍃...@Sofreyedel...🍃
💢خاطراتی از شهید حججی💢 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - 📚⃟🔗 |← ↫ ^ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
تنها خرید ما از همان اول، زندگی مشترکمان را ساده شروع کردیم؛ تنها یک بلوز و دامن برای من خریدیم و یک کت و شلوار هم برای او.🥿👞 هیچ چیز دیگری در زندگی ما جای نداشت. حرف و حدیث اقوام زیاد بود و رسم و رسومات هم زیادتر... اما من و مرتضی نه به حرف و حدیث‌ها اهمیت می‌دادیم و نه به رسم و رسومات. دوست داشتیم تنها خودمان برای زندگی مشترک تصمیم بگیریم. این بود که راحتی و سادگی را به هر چیزی ترجیح دادیم...🌼🍃 *** خاطره‌ای از شهید سید مرتضی آوینی راوی: همسر شهید - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - - 📚⃟🔗 |← ↫ ^ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
💢خاطراتی از شهید حججی💢 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - 📚⃟🔗 |← ↫ ^ دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 عاشقانه شهدا
🍃همسر شهید مصطفی صدرزاده : 🍃🌸🍃🌸🍃 بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم.🥘👧🏻👶🏻 وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم❤️ از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟». مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». 💖 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. هدیه به روح شهدا با ذکر صلوات 🌱🌸 - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - 📚⃟🔗 |← ↫ ^ 📒⃟🐣 |← ↫^ - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - - 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 عاشقانه شهدا
🍃همسر شهید مصطفی صدرزاده : 🍃🌸🍃🌸🍃 بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم.🥘👧🏻👶🏻 وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم❤️ از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟». مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». 💖 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. هدیه به روح شهدا با ذکر صلوات 🌱🌸 - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - 📚⃟🔗 |← ↫ ^ 📒⃟🐣 |← ↫^ - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - - 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 زندگی عاشقانه به سبک شهدا
از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن و یک سلاح باشد. اینکه چه جور سالحی باشد، برایم فرقی نداشت.🌷☘ پرسید: نظرتون راجع به مهریه چیست؟ گفتم: هر چی شما بگین. گفت: یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چطوره؟ گفتم: قبول. هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش بود. قبالًا به دوستهایش گفته بود: دوست دارم زنم سالح به دوش باشه🧡🌱 به روایت همسر شهید مهدی باکری - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - - |← 💗لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خاطرات شهدا..... 🌸🍃🍃🍃
🕊 هر سه شب قدرِ✨ سال ۹۶، مهمان شهدای بهشت زهرا بودیم. از بعد افطار می رفتیم تا سحر. آقانوید اهل یک جا نشستن نبود. به مزار خیلی از شهدا سر می زد. شب ۲۱ ام اما بیشتر، کنار مزار  نشسته بود، شاید سه ساعت⏰ پایین پایِ شهید بود، گاهی سر به سنگِ کربلایی شهید میگذاشت و نجوا میکرد و با صورت خیس از اشک، سر بلند می کرد. گاهی گوشی📱 به دست دعا می خواند و در عین معنویتی هم که داشت اگر رفیقی رو سر مزار می دید تعریف و سر به سر گذاشتناش هم به راه بود… سرمزار چه گفت و چه چیزهایی شنید، نمیدانم، اما هرچه بود، توانست رزق شهادت رو برای سالش بگیره و تنها امضای سرنوشت سازِ حضرت صاحب الامر(عج)، پایین برگه تقدیرش نیاز بود… شب ۲۳ ام، بعد از اتمام مراسمِ حاج  راه   شدیم. نزدیکِ اذان صبح 🌥بود که رفتیم کنار مزار .🌷 این شهید عزیز سحرگاه ۲۴ رمضان سال ۹۲ شهید شدند. گفتیم نزدیک سالگرد شهادتش هست و به برکت این روز، ان شالله به ما عنایت می کنه. اونجا آقانوید با حال منقلبی زیارت عاشورا و روضه خواند و بعد گفت بریم به شهدا سر بزنیم.😊 بین الطلوعین⛅️ آن روز، فرصت طلایی و نهایی بود. تک تکِ مزار شهدای مدافع حرم و شهدایی که بهشون ارادت خاص داشت، باهم رفتیم. تک تکِ این مزارها رو خم می شد، می بوسید و براشون سوره قدر میخواند و زیر لب چیزی میگفت. آخرین مزار ، مزار  بود، اولین شهیدِمدافع حرم. 🍃 بعد از خواندن سوره قدر، آهی کشید و اینبار بلند گفت: " شهدا اومدم تک تک تون رو بوسیدم، هدیه دادم بهتون و خواستم واسطه بشید. دعاکنید برای ما هم امضا کنند….." حتما همان لحظه ها، تقدیر سالش به محضرِ امام زمان (عج) رسیده و مولا با لبخندی شیرین، شهادت در معرکه را همانطور که دوست داشت، برایش امضا کردند… ان شاﺀالله تقدیر سال ما هم لبخند به لب مولامون آورده باشه✨ 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 📚⃟🔗 |← ↫ ^ لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d من آسمان هستم مدیر کانال... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
مهریه🌹🖇 از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن و یک سالح باشد. اینکه چه جور سالحی باشد، برایم فرقی نداشت.🌷☘ پرسید: نظرتون راجع به مهریه چیست؟ گفتم: هر چی شما بگین. گفت: یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چطوره؟ گفتم: قبول. هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش بود. قبالًا به دوستهایش گفته بود: دوست دارم زنم سالح به دوش باشه🧡🌱 به روایت همسر شهید مهدی باکری - - - - - - - - - 「✤✿✤」 - - - - - - - 📚⃟🔗 |← ↫ ^ لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d من آسمان هستم مدیر کانال... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100