eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
یک زندگی یک داستان 🍃👇
در اولین ولید ، به همسر زیبایش نگاه کرد، احساس کرد که خوشبخت ترین مرد دنیاست و برای اولین بار زندگی به روی او لبخند زده است....نزد هدی رفت، اما هدی گریه می کرد و داد زد به من نزدیک نشو !! 👌🏼ولید گفت : چرا ؟ 😔گریه کنان گفت : من آن کسی نیستم که تو می خواهی ، من قبلا شده ام و خطا کرده ام با کسی... 💔این سخن مانند صاعقه ای بر سر ولید فرود آمد ، و احساس کرد که دنیا بر سرش خراب شده ، و قلبش تند تند می زد ، اما زود جلوی خشمش را گرفت و به اتاق دیگری رفت و خوابید .... صبح هنگام به نزد هدی آمد و گفت : اگر من اکنون تو را طلاق دهم روی زبان مردم می افتی و می رود ، و خانواده ات معلوم نیست با تو چکار کنند... پس من تو را یک سال کامل نزد خود نگه می دارم ، و بعد تو را خواهم داد ، تو در اتاقی می خوابی و من در اتاق دیگر ... ☀️روزها می گذشتند و ولید چنانکه گفته بود هدی را به حال خود رها کرده بود ، هر کدام در اتاقی جداگانه می خوابیدند ، و حتی با هدی حرف نمیزد... 😔وقتی هدی به ولید نگاه می کرد او را مرد کاملی می یافت که تمام صفات یک را دارد و به حال خودش تأسف می خورد که با خود چه کرده است ... ولید در کودکی مادرش را از دست داده بود ، و نامادری اش با او مهربان نبود ، اما ولید با همه سختی ها ساخته بود و به نامادری اش پشت نکرده بود... و این مشکلات از او مردی بااخلاق و صبور ساخته بود... اما هدی همیشه ترسی از آخرین برگه سال داشت ، با آمدن آن طلاقش حتمی می شد... وقتی ولید را در حال بازی با کودکان فامیل می دید ، می دانست که او به بچه ها علاقه دارد ، با خود می اندیشید که به ولید ظلم کرده است و خوشیها را از او گرفته است.... ⛈روزی از روزها باران شدیدی می بارید و ولید ماشین خریده بود ، آن را روشن کرد اما از شدت بارش آن را متوقف کرد و خودش نیز سرمای شدیدی احساس می کرد بنابراین به داخل منزل برگشت ، وقتی هدیٰ در را باز کرد ولید بیهوش به داخل افتاد.... هُدیٰ بالا تنه او را گرفت و کشان کشان به اتاقش برد و مثل یک‌ مادر تمام شب را بر بالین او منتظر ماند ، ولید تب زیادی داشت ، و هدی تب او را با دستمال خیس کم کم پایین آورد ، بالاخره تبش رفع شد و چشمانش را باز کرد ، هدی را با چشمان خیس در انتظار خود دید ، احساس کرد که هدی را در احساساتش به خوبی درک کرده و با او صادق بوده است ... ولید شفا یافت ، چند روزی سپری شد و به آخر سال رسیدند ، مدت ماندن هدی به اتمام رسیده بود ...افکار پریشان به هدی آورده بودند ..به خانواده اش چه بگوید ؟ 😔وسایل خود را جمع نمود ، آماده برای طلاق شد... ولید گفت : قبل از رفتن نزد خانواده ات به سالن برو چیزی هست که باید ببینی... هدی نمی دانست برای چه باید به آنجا برود ؟ اما آنجا چیزی را دید که توقعش را نداشت !! ولید روی کاغذی برایش چنین نوشته بود : 💌 .... ✍🏼سالی گذشت ، و من تو بودم ،تو را در نماز و روزه دیدم‌ ، تو را در حال دعا یافتم ، و من تو را بخشیدم ، و از امروز شوهرت هستم و تو همسر من هستی... ❤️ رسول اللهﷺ میفرماید: هر کس عیب مسلمانی را بپوشاند ، خداوند در روز قیامت عیب او را می پوشاند ... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100