🍃🌸
من فکر میکنم،
#دنیا به همه ی ما
یک #خانه_قدیمی بدهکار است !
یک #خانه با تیرهایِ #چوبی در سقف و
ایوانِ کوچکش که
سرخوش از عطرِ ردیفِ #شمعدانی هایِ آویزان است و
دلخوش به تنِ نازک و معطرِ بوته یِ یاسِ امین الدوله یِ سرِ دیوار!
خانه ایی با دو سه #پنجره یِ چوبیِ #قدیمی ارسی که
که رو به حوضِ هشت ضلعیِ بزرگ و آبیِ #حیاط باز شود ،
کنارِ تختی که با اندک فاصله از #حوض قرار گرفته؛
زیر داربستِ چوبیِ #انگور سیاه!
تا هر شبِ اُردی بهشت ،
زیرِ آسمانِ پر ستاره
با دو #استکان #چای آنجا بنشینیم و از شب پره هایِ عاشقی حرف بزنیم که
بی پروا دورِ سوسویِ #چراغ میچرخند...
بله!
دنیا به همه یِ ما
یک خانه یِ قدیمی بدهکار است ،
که برایِ خودِ خودمان باشد و
معطر به
عطرِ لطیفِ شمعدانی ِ #اردیبهشت ماه..
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🍃🌸 یادداشت های یک زن خانه دار 🍃🌸
🍃🌸
دستم گُر میگیرد از داغی #چای ؛
دربِ #بالکن را تا آخر باز میکنم و همزمان که دستم تور ِ #پرده را نگه میدارد ،
با سرپنجه ی پا #گلدان فلزیی و #طلایی رنگ قلمه #پتوس را هُل میدهم کنجِ درگاه
تا بسته نشود!
صدایِ #زندگی و شلوغ پلوغیِ آن طرفِ #پنجره سُر میخورد و می آید تویِ اتاق ؛
دارم موهایم را #گوجه ایی بالایِ سرم میبندم ،
اولین پیچ را داده ام و میرسم به پیچ دوم
الان اگر #مامان کنارم بودند دادشان در می آمد که چقدر میکشی این موهایِ بیچاره و زبان بسته را!
چند تار ِ مویِ سفیدِ زودتر از موعد،
کنارِ شقیقه ام #لبخند زنان نگاهم میکنند و وادارم میکنند لبخندشان را جواب بدهم ؛
به نظرم #زیبا و پرتجربه می آیند !
چشمم می چرخد و می افتد به #گنجشک کوچکی که به امید واهی
پشتِ پنجره روی سنگ ها نوک میکوبد
انگار دیرتر از بقیه رسیده و ارزن و برنج ها ته کشیده!
می ایستد و
از گوشه ی چشمش نگاهم میکند و کمی بعد میرود...
داغی چای کمتر شده ،
هنوز از بیرون صدایِ زندگی سُر میخورد تویِ اتاق
پشتِ پنجره دوباره پر شده از ارزن
اما هنوز
گنجشکی نیامده
فکر کنم دلِ کوچک و نازُکش هزار تکه شد و
شکست!
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
فاطمه جون میگه
🍃🌸
از همان #صبح ،
که دستِ آفتاب هنوز به پنجره ها نرسیده بود،
هر طرف که چشم میچرخاندم یکی صدایم میزد!
#لباس هایِ #سفید رنگی که دیشب پَهنِشان کردم و تا #صبح عطرِ نرم کننده از سمتشان میپرید،
خشک شده بودند و
انگار معلق بودن بینِ زمین و #آسمان کلافه شان کرده بود که چپ چپ نگاهم میکردند و هر بار که چشمم به چشمشان می افتاد
پشتِ چشمی برایم نازک میکردند
تا بروم زودتر نجاتشان بدهم!
#کبوتر و #گنجشک هایِ جَلدِ #پنجره ی #آشپزخانه ،
آن پشت
#دنیا را گذاشته بودند رویِ سرشان و چشم دوخته بودند به پنجره تا بروم به فریادشان برسم؛
#گل و #گلدان هایِ سبز هم...!
و #فرش و #تخت_خواب های نامرتب و کمدهایِ دیواری و ظرفهایِ یک وریه تویِ سینک و همینطور سه چهار کدویِ سبزِ مانده تویِ یخچال
و
#کتری رویِ اجاق که جوش آورده بود و هوار میکشید و
البته پسرکم که #فرفره یِ چوبی #زرد رنگ کوچکش را از تهِ سبدِ #اسباب_بازی هایش پیدا نمیکرد و یک ریز و بلند صدا میزد :
#مامان !
مامان فریده؟؟!
.
من اما
بدون آنکه حرفی بزنم پیش بند میبندم و بی خیال این هیاهو
یکی یکی و با حوصله به فریادِ اهلِ خانه میرسم؛
مثل یک پَری با آن چوب دستیِ کوچکِ جادویی اش!
#خانه آرام میشود و
به سرعتِ برق و باد #روز میرسد به اینجا ؛
کنارِ آفتابِ قد کشیده یِ سرِ #ظهر و خورشتِ همان دو سه کدویِ سبز و عطرِ برنجِ دم کشیده!
زیرلب با خودم میگویم :
اما میدانی #دختر جان ؟
من که #پری نیستم
من
فقط یک مادرم؛
#مادر تمامِ خانه !
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100