eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.8هزار دنبال‌کننده
34.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 من فکر میکنم، به همه ی ما یک بدهکار است ! یک با تیرهایِ در سقف و ایوانِ کوچکش که سرخوش از عطرِ ردیفِ هایِ آویزان است و دلخوش به تنِ نازک و معطرِ بوته یِ یاسِ امین الدوله یِ سرِ دیوار! خانه ایی با دو سه یِ چوبیِ ارسی که که رو به حوضِ هشت ضلعیِ بزرگ و آبیِ باز شود ، کنارِ تختی که با اندک فاصله از قرار گرفته؛ زیر داربستِ چوبیِ سیاه! تا هر شبِ اُردی بهشت ، زیرِ آسمانِ پر ستاره با دو آنجا بنشینیم و از شب پره هایِ عاشقی حرف بزنیم که بی پروا دورِ سوسویِ می‌چرخند... بله! دنیا به همه‌ یِ ما یک خانه یِ قدیمی بدهکار است ، که برایِ خودِ خودمان‌ باشد و معطر به عطرِ لطیفِ شمعدانی ِ ماه.. 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🍃🌸 یادداشت های یک زن خانه دار 🍃🌸
🍃🌸 دستم گُر میگیرد از داغی ؛ دربِ را تا آخر باز میکنم و همزمان که دستم تور ِ را نگه می‌دارد ، با سرپنجه ی پا فلزیی و رنگ قلمه را هُل میدهم کنجِ درگاه تا بسته نشود! صدایِ و شلوغ پلوغیِ آن طرفِ سُر می‌خورد و می آید تویِ اتاق ؛ دارم موهایم را ایی بالایِ سرم میبندم ، اولین پیچ را داده ام و میرسم به پیچ دوم الان اگر کنارم بودند دادشان در می آمد که چقدر میکشی این موهایِ بیچاره و زبان بسته را! چند تار ِ مویِ سفیدِ زودتر از موعد، کنارِ شقیقه ام زنان نگاهم می‌کنند و وادارم می‌کنند لبخندشان را جواب بدهم ‌؛ به نظرم و پرتجربه می آیند ! چشمم می چرخد و می افتد به کوچکی که به امید واهی پشتِ پنجره روی سنگ ها نوک می‌کوبد انگار دیرتر از بقیه رسیده و ارزن و برنج ها ته کشیده! می ایستد و از گوشه ی چشمش نگاهم می‌کند و کمی بعد می‌رود... داغی چای کمتر شده ، هنوز از بیرون صدایِ زندگی سُر می‌خورد تویِ اتاق پشتِ پنجره دوباره پر شده از ارزن اما هنوز گنجشکی نیامده فکر کنم دلِ کوچک و نازُکش هزار تکه شد و شکست! دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
فاطمه جون میگه 🍃🌸 از همان ، که دستِ آفتاب هنوز به پنجره ها نرسیده بود، هر طرف که چشم می‌چرخاندم یکی صدایم می‌زد! هایِ رنگی که دیشب پَهنِشان کردم و تا عطرِ نرم کننده از سمتشان می‌پرید، خشک شده بودند و انگار معلق بودن بینِ زمین و کلافه شان کرده بود که چپ چپ نگاهم می‌کردند و هر بار که چشمم به چشمشان می افتاد پشتِ چشمی برایم نازک می‌کردند تا بروم زودتر نجاتشان بدهم! و هایِ جَلدِ ی ، آن پشت را گذاشته بودند رویِ سرشان و چشم دوخته بودند به پنجره تا بروم به فریادشان برسم؛ و هایِ سبز هم...! و و های نامرتب و کمدهایِ دیواری و ظرفهایِ یک وریه تویِ سینک و همینطور سه چهار کدویِ سبزِ مانده تویِ یخچال و رویِ اجاق که جوش آورده بود و هوار می‌کشید و البته پسرکم که یِ چوبی رنگ کوچکش را از تهِ سبدِ هایش پیدا نمی‌کرد و یک ریز و بلند صدا میزد : ! مامان فریده؟؟! . من اما بدون آنکه حرفی بزنم پیش بند میبندم و بی خیال این هیاهو یکی یکی و با حوصله به فریادِ اهلِ خانه میرسم؛ مثل یک پَری با آن چوب دستیِ کوچکِ جادویی اش! آرام می‌شود و به سرعتِ برق و باد می‌رسد به اینجا ؛ کنارِ آفتابِ قد کشیده یِ سرِ و خورشتِ همان دو سه کدویِ سبز و عطرِ برنجِ دم کشیده! زیرلب با خودم می‌گویم : اما میدانی جان ؟ من که نیستم من فقط یک مادرم؛ تمامِ خانه ! دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100