eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.8هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 (زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #سودابه(زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
در همون موقع مامان نمازش رو تمام کرد.سمیه به مامان گوشی وگفت بابکه.مامانم گوشی رو گرفت و گفت بفرمایید .مامانم شروع کرد به تعارف کردن که نه منزل خودتون بود.کاری نکردیم.نمی دونم مثل این که صلاح نمی دونه این کارو بکنه برای همین ما از شما عذر خواهی می کنیم .نمی دونم اجازه بدین ازش بپرسمنمازم رو سلام دادم و به مامان نگاه می کردم .همین طورکه گوشی دستش بود ازم پرسید سودابه صحبت می کنی؟گفتم نه از قول من بگین من اون حس رو ندارم.نمیدونم چی به مامانم گفت که مامانم خندیدوباشه اجازه بدین.و گوشی رو طرف من دراز کرد و گفت،بیا می خواد یک چیزی بهت بگه خوب نیست بگیر ببین چی میگه.با بی میلی گوشی رو گرفتم و گفتم بله بفرمائیدگفت سلام خانمم خسته نباشین میشه یک چیزی از شما بپرسم ؟گفتم بفرمایید.گفت بنده رو به غلامی قبول می کنین؟جوابش ندادم،خودش ادامه داد وگفت شما چطور می تونین این همه خوبی رو یک جا داشته باشین؟گفتم سئوالتون همین بود ؟گفت از شما و خانواده شما خوشم اومده و بیشتر از همه مادرتون .مطمئنم که شما به مادرتون رفتی.من فقط گوش می دادم اون از پشت تلفن یک ادم دیگه بود گرم و مودب.جلوی مامانم خجالت کشیدم باهاش حرف بزنم ،رفتم تو اتاق ودر بستم .واون هم فقط خرفدمیزد.نمی دونم چی شدو چطوری حرف زد که من تغییر عقیده دادم. دوست داشتم باهاش حرف بزنم به حرفام گوش می کرد.اون به خودش مطمئن بود و می گفت که هر طوری هست با من ازدواج می کنه و وقتی گفتم که اگر من نخوام چی ؟گفت : یک اسب می خرم و میام در خونه شما و تو رو می دزدم و با خودم می برم و به قل و زنجیرت می کشم. دیگه خودم بلدم چیکار کنم تا تو راضی بشی.از حرفاش لذت میبردم.وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم داغ شدم.آدم دیگه ای شده بودم.یه حس عجیبی داشتم.دیگه اون سودابه قبل نبودم.حس میکردم اون همونی هست که میگفتم باید با بقیه فرق کنه.فرداشب غروب یکی اومد در خونه ما رو زد سمیه آیفون رو برداشت و بعد به من گفت،سودابه با تو کار دارن میگه برات چیزی آورده.رفتم دم در ، یک مرد بود گفت من کارمند آقای حسینی هستم این رو برای شما فرستادن.گل رو گرفتم و بعد اون یک بسته کوچیک کادو کرده هم بهم داد.تشکر کردم و رفتم داخل.مامانم گفت چی بهش گفتی که این روفرستاده ؟ کادو رو باز کردم یک عطر گرونقیمت بود ، گفتم :اصلا حرف خاصی نزدم.سمیه عطر رو گرفت و گفت عجب بویی داره.صدای زنگ تلفن اومد.یهو تپش قلب گرفتم.گفتم نکنه خودش باشه چی بگم بهش.مامان گفت حتما خودشه خودت گوشی رو بر دار.گوشی رو برداشتم و رفتم تو اتاقم گفتم الو بفرمایید. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
سلام آسمان جان😭😭 لطفا پیام من رو بذارید تا دوستان کمکم کنن 😭💔دهم انسانی هستم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چند روز پیش که کلاس ریاضی داشتم یکم ریاضی بلد بودم از شانس بد من هر موقع که ریاضی داریم منو صدا میکنه بیا پای تخته من رفتم پای تخته بخاطر اینکه یکم بلد نبودم 1 داد گفت به مادرت بگو دوشنبه بیاد مدرسه وگرنه 1 دیگه هم میگیری(حالا بماند که چقد پیش همکلاسی هام خار شدم 😭😭) حالا من چیکار کنم به مامانم بگم چطوری بگم خیلی از دستم ناراحت میشه که چرا درس نمیخونی نتونستم اون روز به رياضی نگا کنم یه دعایی چیزی بگین من بخونم دبیرمون کلا یادش بره و نگه چرا. مامانت رو نیاوردی یا بهونه ام رو قبول کنه 😭😭 دختر عموی من با اینکه زیاد درس نگا نمیکنه و گوشی هم نداره فیلم درسی ببینه همش بیست بود فقط یه دونه 18 داشت 😭😭منم اینجوری دارم از درون خفه میشم ولی نمیتونم به کسی بگم رو درسام تمرکز ندارم و نمیدونم چجوری نمازم رو میخونم فقط فکرم این ریاضی هس که داره دیوونه ام میکنه تو رو خدا پیام من رو بذارید 😭😭 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃🍃🌸 چای . . .❤️ 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #سودابه(زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
: دوستان دلانه سودابه رو بخونید دختر مشهدی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و..... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #سودابه(زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
نظر و لطف اعضای خوبمون: 🌸🍃🌸🍃 سلام آسمان جون کانالتون معرکه است..چقدر هیجان داره زندگی سودابه... مثل زندگی گلنار... خیلی دوست دارم بدونم چرا شوهرش ناپدید میشه😊 راستی چله شهدا خیلی خوبه دستتون درد نکنه بابت کانال عاااااالیتون❤️😍 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 (زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #سودابه(زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
رفتم تو اتاقم گفتم الو بفرمایید.بابک بود گفت ببخشید خانم من رو به غلامی قبول می کنین.گفتم من هنوز حسی به شما ندارم.گفت فدای اون حس شما بشم.یک دفعه از خجالت خیس غرق شدم گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین بهتر نبود مودب تر باشین.گفت به خداحرفی که زدم بی اختیار بود اگر نمیگفتم همش حسرت می خوردم چرا نگفتم. گفتم برای گل و عطر دستت درد نکنه ولی لازم نبود این کار و بکنین می خوای به من رشوه بدی که نتونم بهت نه بگم ؟ولی این طور نیست من آینده خودم رو فدای این چیزا نمی کنم.گفت خواهش می کنم با من ازدواج کن من چیکار کنم تا تو اون حس رو پیدا کنی ؟گفتم خودت گفتی کاری نمیشه کرد باید صبر کردبابک هر شب زنگ می زد و مرتب برای من گل می فرستاد و کادو می خرید.هرچه میگفتم این کار رونکن بی فایده بود.حرفای عاشقانه و توجهاتش دل منو نرم کرده بود و مثل دختر بچه ها عاشقش شدمدیگه همه خانواده منتظر بودند تا بساط عروسی منو راه بندازن.بابک می گفت به محض اینکه جواب مثبت ازت بگیرم یه لحظه رو از دست نمیدم. و هر وقت می خواست خدا حافظی کنه می گفت راستی یک سئوال منو به غلامی قبول می کنی ؟ و من می خندیدم و می گفتم هنوز اون حس نیست.نزدیک یکماه طول کشید.هر شب سر ساعت به من زنگ می زد و یک ساعتی حرف میزدیم.یه شب وسط حرفهای عاشقانش گفت منو به غلامی قبول می کنین ؟گفتم فکر کنم الان اون حس رو پیدا کردم.یهوجیغ زدوگفت پس من غلام شماشدم خانمی.خندیدم و گفتم بله تموم شد.بابک گفت: تو الان منو خوشبخترین مرد دنیاکردی.خداحافظی کردوقرارشدخودش خبرهای بعدی رو بده.موهام شونه کردم یک لباس قشنگ پوشیدم از عطری که بابک برام آورده بود زدم و جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم بالاخره کسی رو که می خواستی پیدا کردی.رفتم کنارمامانم نشسنم.گفتم مامان من قبول کردم با بابک ازواج کنم.مامان از خوشحالی منو بغلم کردوگفت خودت می دونی من گذاشتم به عهده تو ، محمد تحقیق کرده میگن آدمای خوبی هستن .ولی تو خودت تصمیم بگیر .بهش گفتی ؟گفتم به کی ؟گفت به بابک گفتی قبول کردی ؟گفتم آره گفتم .گفت پس بزار به محمد خبر بدم. مامانم به همه بچه هازنگ زد وخبرداد.آفاق خانم هم زنگ زد و با خوشحالی گفت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که عروس من میشی.فردا شور و حال دیگه ای تو خونمون بود همه جمع شده بودن و تبریک می گفتن.شب درست موقعی که بابک زنگ می زد من خودم رو آماده کرده بودم که باهاش حرف بزنم.ولی خبری نشد یکساعت گذشت ،دو ساعت ،ولی اون زنگ نزد تا آخر شب چشمم به تلفن بود،ولی زنگ نزد. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 خیلی قشنگه بخونید
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 خیلی قشنگه بخونید
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂 🍂 " نه "گفتن را یاد بگیر! این" نون و  ه " در کنار هم کلمه ی مقدسی ساخته اند! در مقابل خواسته هایت که باعث حقارت تو میشوند بگو ...نه! یک نفر هر چقدر گستاخانه و بی شرمانه که می خواسته با تو رفتار کرده و حالا دلت میخواهد به او پیام بدهی....؟! به دلت بگو نه! "بعضی ها ارزش معاشرت ندارند" دوستت از تو کاری را میخواهد انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند... بگو نه! "قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد را ندارد" از تو میخواهند به جایی بروی که آدم ها و رفتارهایشان عذابت میدهند...بگو نه.. "با لحظات عمرت که رودربایستی نداری" پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای! پایت هم درد میکند و احتمالن خسته ای...به پاهایت بگو نه! "میچسبد گاهی با خودت بجنگی، میچسبد و شیرین است" روزی با یک نفر رابطه داشته ای و او خیلی خودخواهانه تو را رها کرده و رفته و حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده است ....بگو نه! "تو حق نداری خودت را بازیچه ی هوس دیگران کنی که مثل کِشو بیایند و بروند!" هرگاه یک جایی گیر کردی که احساست گفت" بلی "و عقلت گفت "خیر" به حرف (عقل) ات گوش کن تا زندگی ات از چهارچوب خارج نشود! میدانی چیست رفیق...؟ یک جاهایی اگر نگویی نه! تمام رنج ها و استرس ها و حقارت ها به تو و زندگی ات "آری" میگویند. البته که مختاری فقط اگر نتوانستی "نه" بگویی.. . لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 داستان مرخصی تازه عروس
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 داستان مرخصی تازه عروس
😛داستانِ مرخصیِ تازه عروس😝 همسر يکي از فرمانده‌هانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده، و چندين ماه از زندگي‌شان، دور از شهر و بستگان، در منطقه‌ی خدمتِ همسرش مي‌گذشت، بدجوري دلتنگِ خانواده‌ی پدري‌اش شده بود.. او چندين بار از شوهرش درخواست مي‌کند که براي ديدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولي شوهرش، هربار، به بهانه‌اي از زير بارِ موضوع شانه خالي مي‌کرد.. زن که در اين مدت، با چگونه‌گيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش، و مکاتبه‌ی آن‌ها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری، کم و بيش آشنا شده بود، به فکر مي‌افتد که حالا که همسرش به خواسته‌ی وي اهميت نمي‌دهد، او هم به‌صورتِ مکتوب، و همانندِ سایرِماموران، براي رفتن و ديدار با خانواده‌اش، درخواست مرخصي بکند. پس دست به کار شده و در کاغذي، درخواستِ کتبي‌ای، به اين شرح، خطاب به همسرش مي‌نويسد: از :سمیرا به :جناب آقای حسن . . . فرمانده‌ی محترم پاسگاه . . . موضوع : درخواستِ مرخصی احتراما به استحضار می رساند که اين‌جانب سمیرا همسرِ حضرت‌عالي، که مدت چندين ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما به‌دليلِ مشغله‌ی بيش از حد، فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد، بدين‌وسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اين‌جانب، به مدتِ 15 روز، براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام و به دلیل نداشتن روحیه خدمتی، موافقت فرمایيد.... با احترام همسر دلبند شما سمیرا و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش مي‌گذارد... چند وقت بعد، جوابِ نامه، به اين مضمون، به دست‌اش رسید: سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي، جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد، با درخواستِ شما، به‌ شرطِ تعیينِ جانشين، موافقت مي‌شود.... فرمانده‌ی پاسگاه . . .😜😂😂 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100