🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #سودابه(زنی که روز عروسیش شوهرش ناپدید میشه و....)
رفتم تو اتاقم گفتم الو بفرمایید.بابک بود گفت ببخشید خانم من رو به غلامی قبول می کنین.گفتم من هنوز حسی به شما ندارم.گفت فدای اون حس شما بشم.یک دفعه از خجالت خیس غرق شدم گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین بهتر نبود مودب تر باشین.گفت به خداحرفی که زدم بی اختیار بود اگر نمیگفتم همش حسرت می خوردم چرا نگفتم. گفتم برای گل و عطر دستت درد نکنه ولی لازم نبود این کار و بکنین می خوای به من رشوه بدی که نتونم بهت نه بگم ؟ولی این طور نیست من آینده خودم رو فدای این چیزا نمی کنم.گفت خواهش می کنم با من ازدواج کن من چیکار کنم تا تو اون حس رو پیدا کنی ؟گفتم خودت گفتی کاری نمیشه کرد باید صبر کردبابک هر شب زنگ می زد و مرتب برای من گل می فرستاد و کادو می خرید.هرچه میگفتم این کار رونکن بی فایده بود.حرفای عاشقانه و توجهاتش دل منو نرم کرده بود و مثل دختر بچه ها عاشقش شدمدیگه همه خانواده منتظر بودند تا بساط عروسی منو راه بندازن.بابک می گفت به محض اینکه جواب مثبت ازت بگیرم یه لحظه رو از دست نمیدم. و هر وقت می خواست خدا حافظی کنه می گفت راستی یک سئوال منو به غلامی قبول می کنی ؟ و من می خندیدم و می گفتم هنوز اون حس نیست.نزدیک یکماه طول کشید.هر شب سر ساعت به من زنگ می زد و یک ساعتی حرف میزدیم.یه شب وسط حرفهای عاشقانش گفت منو به غلامی قبول می کنین ؟گفتم فکر کنم الان اون حس رو پیدا کردم.یهوجیغ زدوگفت پس من غلام شماشدم خانمی.خندیدم و گفتم بله تموم شد.بابک گفت: تو الان منو خوشبخترین مرد دنیاکردی.خداحافظی کردوقرارشدخودش خبرهای بعدی رو بده.موهام شونه کردم یک لباس قشنگ پوشیدم از عطری که بابک برام آورده بود زدم و جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم بالاخره کسی رو که می خواستی پیدا کردی.رفتم کنارمامانم نشسنم.گفتم مامان من قبول کردم با بابک ازواج کنم.مامان از خوشحالی منو بغلم کردوگفت خودت می دونی من گذاشتم به عهده تو ، محمد تحقیق کرده میگن آدمای خوبی هستن .ولی تو خودت تصمیم بگیر .بهش گفتی ؟گفتم به کی ؟گفت به بابک گفتی قبول کردی ؟گفتم آره گفتم .گفت پس بزار به محمد خبر بدم.
مامانم به همه بچه هازنگ زد وخبرداد.آفاق خانم هم زنگ زد و با خوشحالی گفت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که عروس من میشی.فردا شور و حال دیگه ای تو خونمون بود همه جمع شده بودن و تبریک می گفتن.شب درست موقعی که بابک زنگ می زد من خودم رو آماده کرده بودم که باهاش حرف بزنم.ولی خبری نشد یکساعت گذشت ،دو ساعت ،ولی اون زنگ نزد تا آخر شب چشمم به تلفن بود،ولی زنگ نزد.
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 خیلی قشنگه بخونید
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
" نه "گفتن را یاد بگیر!
این" نون و ه " در کنار هم کلمه ی مقدسی ساخته اند!
در مقابل خواسته هایت که باعث حقارت تو میشوند بگو ...نه!
یک نفر هر چقدر گستاخانه و بی شرمانه که می خواسته با تو رفتار کرده و حالا دلت میخواهد به او پیام بدهی....؟!
به دلت بگو نه!
"بعضی ها ارزش معاشرت ندارند"
دوستت از تو کاری را میخواهد انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند... بگو نه!
"قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد را ندارد"
از تو میخواهند به جایی بروی که آدم ها و رفتارهایشان عذابت میدهند...بگو نه..
"با لحظات عمرت که رودربایستی نداری"
پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای!
پایت هم درد میکند و احتمالن خسته ای...به پاهایت بگو نه!
"میچسبد گاهی با خودت بجنگی، میچسبد و شیرین است"
روزی با یک نفر رابطه داشته ای و او خیلی خودخواهانه تو را رها کرده و رفته و حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده است ....بگو نه!
"تو حق نداری خودت را بازیچه ی هوس دیگران کنی که مثل کِشو بیایند و بروند!"
هرگاه یک جایی گیر کردی که احساست گفت" بلی "و عقلت گفت "خیر" به حرف (عقل) ات گوش کن تا زندگی ات از چهارچوب خارج نشود!
میدانی چیست رفیق...؟
یک جاهایی اگر نگویی نه!
تمام رنج ها و استرس ها و حقارت ها
به تو و زندگی ات "آری" میگویند.
البته که مختاری
فقط اگر نتوانستی "نه" بگویی.. .
لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور!
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 داستان مرخصی تازه عروس
😛داستانِ مرخصیِ تازه عروس😝
همسر يکي از فرماندههانِ پاسگاه،
که به تازگي ازدواج کرده،
و چندين ماه از زندگيشان،
دور از شهر و بستگان،
در منطقهی خدمتِ همسرش ميگذشت،
بدجوري دلتنگِ خانوادهی پدرياش شده بود..
او چندين بار از شوهرش درخواست ميکند
که براي ديدنِ پدر و مادرش،
به شهرشان، به اتفاقِ هم،
يا به تنهايي مسافرت کند،
ولي شوهرش،
هربار، به بهانهاي از زير بارِ موضوع شانه خالي ميکرد..
زن که در اين مدت،
با چگونهگيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش،
و مکاتبهی آنها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری،
کم و بيش آشنا شده بود،
به فکر ميافتد که
حالا که همسرش به خواستهی وي اهميت نميدهد،
او هم بهصورتِ مکتوب،
و همانندِ سایرِماموران،
براي رفتن و ديدار با خانوادهاش،
درخواست مرخصي بکند.
پس
دست به کار شده و
در کاغذي،
درخواستِ کتبيای، به اين شرح،
خطاب به همسرش مينويسد:
از :سمیرا
به :جناب آقای حسن . . . فرماندهی محترم پاسگاه . . .
موضوع : درخواستِ مرخصی
احتراما به استحضار می رساند که
اينجانب سمیرا
همسرِ حضرتعالي،
که مدت چندين ماه است،
پس از ازدواج با شما،
دور از خانواده و بستگانِ خود هستم،
حال که شما بهدليلِ مشغلهی بيش از حد،
فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد،
بدينوسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اينجانب،
به مدتِ 15 روز،
براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام و به دلیل نداشتن روحیه خدمتی، موافقت فرمایيد....
با احترام
همسر دلبند شما سمیرا
و نامه را در پوشهی مکاتباتِ همسرش ميگذارد...
چند وقت بعد،
جوابِ نامه، به اين مضمون،
به دستاش رسید:
سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من
عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي،
جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام،
بدینوسیله اعلام میدارد،
با درخواستِ شما،
به شرطِ تعیينِ جانشين،
موافقت ميشود....
فرماندهی پاسگاه . . .😜😂😂
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 نسل ما نسلی بودیم که...
نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود... شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی... ما درس خواندیم...کم یا زیاد ،گاهی با علاقه و گاهی به اجبار... خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم...چهار ساعتی که می توانست سرنوشت ما را تغییر دهد... غول بزرگ... کنکور...
وارد یک دنیای جدید شدیم...آدم های جدید...تفکرات جدید...فکر و خیال های جدید.
گاهی کنار درس خواندن عاشق شدیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان...شب بیداری کشیدیم برای امتحان...
دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت، گاهی کنار درس ها، آدم های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم،گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، انقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد.گاهی درسی را فقط پاس می کردیم که تمام شود...مثل روزهایی که تحمل می کنیم تا فقط بگذرد.
گاهی هم امتحان انقدر سخت می شد که به جواب نمی رسیدیم...مثل روزهای سخت زندگی که برای حل مشکلاتمان به جواب نمی رسیم...
کم و زیاد...خوب و بد...بالا و پائین می گذرد... یک روز چشم هایمان را باز می کنیم و می بینیم همه چیز تمام شده... ما می مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان
👤 #حسین_حائریان
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 یادم باشد مادرشوهر که شدم
💕💕
یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند آخر پسرم جگر گوشه ی من است نبایدآزار ببیند .
یادم باشد مادرشوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج دهم .
آخر او جوان هست هنوز و خیلی از مسایل را هنوز نمیداند
یادم باشد مادر شوهر که شدم ...
طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند .
یادم باشد مادرشوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسر سردرگم شود.
نیاز پسرم زندگی در آرامش است نه در تنش.
یادم باشد کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد
آخر قضاوت میان بین دو عشق برای پسرم سخت است و من در نهایت حتما شکست میخورم.
یادم باشد پسر من ازدواج کرده و روانه زندگی خودش و نباید کاری کنم که به سوی من برگردد
او متاهل است و متعهد.
یادم باشد به پسر بگویم زن ها با خیانت می شکنند. له میشوند.
هرگز خیانت نکند...
یادم باشد مادرشوهر شدن آسان است ولی مادرشوهر ماندن سخت است❤️
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 مادرشوهرم سرویسمو فروخته
سلام نظر درمورد دلانه دوستی که مادرشوهرش سرویسشو فروخته و یکی دیگه براش خریده...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام خواهری ..
نمیدونم کجایی در چ حالی چ میکنی...
اما میخواستم بهت بگم من یه آدمی بودم فوق العاده حساس به حدی که کسی نمیتونست بهم بگه بالا چشمت ابروهه...و همین جمله اشکمو در میاورد...
اما به لطف خانواده شوهرم که یه ذره معرفت نداشتن،،،شدم یه آدم محکم که یه ذره برام دیگه چیزی مهم نیست که حتی سرویس عروسیمونو بدل گرفتن و من حتی خم به ابرو نیاوردم چون اونا معرفت خودشونو به همه ثابت کردن....
توهم عزیزم شکر خدا برات سنگ تموم گذاشتن دیگه بیخودی جریانو بزرگش نکن...
کم گیر میاد پدرمادری برا بچشون چیزی ببخشن چه برسه به اینکه براشون خونه بخرن...
دمشون گرم قدرشونو بدون...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100