eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
ین عقدمون هم تو محرم من به مرتضی گفتم انشالله اگه پسردار شدیم اسمشو حسین بذاریم اونم میگه تو کرب
بعد رفتن مرتضی و مادرش من کلا نظرم به مرتضی شد وادیگه اصلا به اون طلبه فک نمیکردم به مامانم گفتم مامان این از اون یکی بهتره مامانم گفت خودت میدونی قراره خودت باهاش زندگی کنی شبای محرم بود منم میرفتم مسجدمون هیات داشتیم و زیارت عاشورا میخوندم . به دوست صمیمیم طاهره عکسشو نشون دادم طاهره هم هر روز ازم می پرسید چی شد تقریبا یکروز در میان شبا وقتی که میرفتم هیات زنگ میزد به بهانه ی میگفت که الان میخواید برید هیات منم میگفت بله و یه چیزای می پرسید مثلا میگفت اگه من بیام همه چی تموم میشه منم میگفتم مونده به بزرگترامون بهش گفتم که یک جلسه کافی نیست برا اشناییمون قرار شد وقتی که اومد یک جلسه هم با هم حرف بزنیم شب عاشورا بود که بهم اس عاشورایی داد منم جوابش اس عاشورایی دادم انگار اون شب مرتضی نخوابیده شب ساعت۴ بود که بهم اس زده بوده ترو قسم به مادرت زهرا دعا کن خدا یه حالی بهم بده دارم دغ میکنم که من اسش رو صب خونده بودم با خودم میگفتم این شبو بیدارمونده و احیا کرده و منم خوابیدم برا خودم افسوس خوردم که چرا شب عاشورا رو احیا نکردم.... وقتیکه مرتضی اومد قرار بود که باهام یه جلسه هم حرف بزنیم زنگ درو زدن خواهرم جواب داد مرتضی بود اومد خونه تنها بود اومد تو اتاق منم رفتم بعد چای و میوه اوردم بعضی از صحبتهامون یادم رفته ... یادمه در مورد مهریه حرف میزدیم مرتضی بهم گفت مهریه ۱۴ سکه باشه من تو بیت رهبری آشنا دارم تا عقدمون رو آقا بخونه منم گفتم ۱۴ خیلی پایینه مرتضی گفت اونایی که ۱۴هستن زندگیشون یک برکت خاصی داره خواهرم ۱۴ هست زندگیش خیلی خوبه منم گفتم ما هم استادی داریم که میگه اصلا ۱۴ نزدید تو این زمانه خوب نیست مرتضی گفت که اگه ۱۴ رو نمیخواید بشه ۱۱۴ تعداد سوره های قرآنه منم گفتم منو خواهرم قبل ازدواجش باهم میگفتیم که مهریمون۳۱۳ باشه منم میخوام مهریه ام ۳۱۳ باشه گفت نظر حاج اقا چیه ؟منم گفتم حاج اقا میگه هر چی دخترم بگه من نمیتونم اجباری بهش بگم هرچی نظرش باشه منم راضیم به توافق نرسیدیم رفت و زنگ زد شبش .بهم گفت من از شما انتظار نداشتم شما ازم هیچی در مورد مادیات نپرسیدید.حالا هم به تعداد مهریه اهمیت میدید گفت شما که به ۱۴ راضی نیستید لااقل به ۱۱۴راضی باشید منم گفتم فک میکنم بهتون میگم تو اتاق اون ور حیاطمون تنها بودم که باهاش حرف میزدم و قرار شد بهش جواب بدم راستش با حرفش بخودم اومدم انگار تلنگری بود برام یه نیم ساعت یداشتم فک میکردم بلاخره خودم به ۱۱۴ راضی شدم رفتم پیش مادرم گفتم که میخوام مهریه ام ۱۱۴ باشه مامانم گفت هرجور خودت میدونی بعد چند ساعت بهش گفتم که ۱۱۴ باشه اونم خوشحال شد قرار شد یک شبی خانواده اونا بیان و حرفامونو بزنیم پدر ومادر و خواهر وبرادرش و زنداداشش اومدن منم تو یه کاغذ داشتم مینوشتم که مهریه من اینا باشه نوشتم: ۱۱۴ سکه+سفر زیازتی مکه+کربلا. که مامانم گفت چون ماه محرمه به تعداد۷۲ تن شهید کربلا ۷۲تا گل رز بذار منم خیلی خوشم اومدنوشتم۷۲تا گل رز به نیت۷۲تن شهید کربلا دادم دست حاج آقا که اونجا بخونه و بگه که دخترم نظرش اینه پدرم داشت میخوند مرتضی وقتی شنید که ۷۲ خوشش اومد گفت خیلی خوبه منم قبول دارم بعد سفر مکه و کربلا رو پدرشوهرم گفت چه حرفیه اگه تو زندگیشون امکانش باشه میرن دیگه نیازی نیست بنویسن با حرف پدرشوهرم ننوشتنش بعد ما تو رسممون هست که شیربها میگیرن پدرم گفت ۳تا از جهیزیه شو بگیرید مرتضی گفت حاج آقا قراره من بگیرم پدرم نمیده من دوتا وسایل خوبشو میگیرم بلاخره تموم شدم مهریه ام: یک جلد کلام ا.. مجید.یک جفت آینه و شمعدان ُ ۱۱۴سکه بهار ازادی طرح جدیدبه تعداد سوره های قران. ۷۲تا گل رز به نیت ۷۲تن شهید کربلا شیربهاء: یخچال و تلویزیون ال ای دی که مرتضای من تو زمان خودش بهترینشو گرفت تلویزیون۴۶ اینچ سامسونگ ال ای دی . با یخچال ال جی. ادامه👇👇👇 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
🌸🍃 دوستان دلانه رعنا رو بخونید.... دختریکه عاشق پسر محله میشه و... اگر درددل،عبرت یا دلنوشته ای دارین برامون ارسال بفرمایید تا بدون نام در کانال قرار بدیم... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
پیشنهاد معنوی اعضا 🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 سلام من چندوقته دارم هر روز برای شادی امام حسین دو رکعت نماز میخونم خیلی دوست دارم این نماز باعث بشه امام حسین بدونه که ما به یادش هستیم نه فقط ایام محرم بلکه هر روز و به این امید دارم که امام عزیزم بدونه من مصیبتی که ایشون کشید تا اسلام رو زنده نگه دارن رو در حد شعور خودم درک کردم بهتون پیشنهاد میدم این تجربه رو داشته باشین خیلی حال خوبی خواهید داشت دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
گفتم به همین راحتی؟زندگی یه دخترو ازش گرفتی و اوردیش تو یه شهر غریب که حمایتش کنی و تکیه گاه بشی اونوقت الان داری میگی وسایلتو جم کن و برو..گفت توام کم مقصر نیستی تو بودی که کاری کردی مم برم سمت الهه..الهه نبود دنبال یکی دیگه میرفتم چون منم مردم و‌دوست دارم زنم بم توجه کنه من برات کم نزاشتم تو زندگی و برات خیلی چیزا محیا گردم که خونه پدرت..گفتم خفه شو چیزی نگو‌مادرم خوابه وکرنه مبدونستم باهات چه طوری حرف بزنم..خیلی حرفا زدیم ..بعضی حرفاش حق داشت و بعضی من..فرداش بلند شدم و دیدم مادرم نشسته داره گریه میکنه مادرم از دسشب اصن نخوابیده بود و حرفای منو شاهینو گوش داده بود..گفتم پس دیگه حرفی نمیمونه مامان میخوام جدا بشم..به هر ترتیبی بود رفتم تهران و وسایلامم قرار شد بعدا بفرستن..شروین روز اخر که اونجا بودم موقع خداحافظی یه اه بلند کشیدو گوشه لبش دیدم که باز شد و یه خنده کوچیک رو صورتش بود اما تو چشاش هنوزم حرف‌بودن و سوال..درسته که رویاهام نقش براب شده بودن اما هنوزم مادرمو داشتم و خدا رو تو‌وجودم حس میکردم طلاقمو گرفتم و هرکس رفت سراغ زندگیش..بعدها فهمیدم الهه از شاهبن هم جدا شده چون شاهین کلا ادم هوس بازی بود .. دوسال گذشته بود و‌پدرمو اورده بودیم پیش خودمون ..همون موقه‌ها که طلاقم رو گرفتن اینکارو کردم گفتم خودم ازش مراقبت میکنم اما واقعا مراقبت از یه بیماز خاص خیلی سخت بود..پرستار گاهی میومد و کمک میکرد اما چون هزینه هاس زیاد بود دیگه بعداز یه مدت نیومد دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
‌ ‌به اعتقاد داری؟ 🌸🍃 دکتر قاطعانه گفته بود "شما دو تا با هم... هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید..." همه‌یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم... اون طرف یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و این طرف ما دو تا سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون... میگفت: من هیچـــی... تو عاشقِ بچه ای... برو پیِ زندگیت... راحت نمیگفت ها... جــون میکّندُ میگفت... گریه می‌کردُ میگفت... سه حرفیِ قویِ مغرورِ من زار میزدُ می‌گفــت... زن عمــو دنبالِ دخترِ خــوش برُ رو و کدبانــو واسِ مــردِ من میگشتُ...‌ و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نسب" بــود... یه نفــر نبـود محضِ رضایِ خـدا طرفِ دل ما رو بگیــره... یه روز‌ بعدِ همه‌یِ گریه کردنا، غصـه خوردنا... نشستم رو به روشُ گفتم: ببین مــردجانِ من، چهل سال دیگه جامــون گوشه‌ی خانه‌ی سالمندانِ... بی بچــه یا با بچــه... تصمیمِ ماست که این چهل سالُ شب‌ها کنار یه غریبه بخــوابیم که فقط پدر و مــادر بچه‌هامونن... یا شب‌ها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعــر بخونیمُ دل بدیمُ قلوه بگیــریم... من که میخــوام چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمـات برم... میمــونه تــو... که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی... حلــه...؟ _نه... برایِ چهل سالِ خــودم... من تصمیم میگیــرم که فرفری هاتُ دو تایی ببافــم... یا تکــی... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🎶♥️🎶 من وابجیم باهم جاری هستیم وهردو باپسرداییامون ازدواج کردیم😁
🍃...تجربه زندگی...🍃
🎶♥️🎶 من وابجیم باهم جاری هستیم وهردو باپسرداییامون ازدواج کردیم😁
دوباره سلام همینطورم ابجیای مجازیم❤️❤️همتون عشقید اومدم با یه خاطره ی جالب از خودم که هرموقع یادم میاد کیف میکنم🤗🤗حالا میگم چرا😄😄 من وابجیم باهم جاری هستیم وهردو باپسرداییامون ازدواج کردیم😁😁 خلاصه دو سه سال پیش که عقد بودیم یه روز بعدازظهر باهم رفته بودیم بیرون یکم دوربزنیم حالادوتامونم چادری ومحجبه بودیم چون بدون شوهررفته بودیم بیرون🤪🤪🤪 داشتیم از خیابون ردمیشدیم که یه ماشین پرایدنگه داشت جلومون.یه اقا وخانم جوون بودن وازمون آدرس یه مدرسه دخترونه رو پرسیدن.منم جو گرفته شدم 😅😅وکلی توضیح دادم.آخه یکی نبودبگه خنگ خدا مدرسه یکم اونورتره. اینا مشکوک نیستن آدرس میخوان؟؟🧐🧐😆😆خلاصه تشکرکردن ورفتن.ماهم خوش وخرم به راهمون ادامه دادیم😎😎یکم که رفتیم دیدیم یه خانومی ازپشت سر صدامون میکنه برگشتیم دیدیم همون خانوم توی ماشینه داره میدوعه میاد😯😯.رسید بهمون گفت شرمنده میشه شماره تلفن بدید مزاحم بشیم منم گیج گفتم چرا شماره تلفن میخواید🧐اونم گفت حالا شما بدید خلاصه اخر گفت برای امر خیر.منم با یه لبخند ذوق مرگ وضایع گفتم ای وای شرمنده ما دوتامونم متاهلیم.گفت الکی میگید که شماره ندید.گفتم به خدا دوتامونم متاهلیم.بعد گفت پس چرا حلقه نداری؟🤨🤨گفتم باورکن حلقموجا گداشتم.اخه من هرموقع میخواستم برم دوش بگیرم حلقمو درمیاوردم🤦‍♀اون روزم دوش گرفته بودم.خلاصه که خانومه ناراحت شد ورفت ولی من وابجیم خیلی ذوق کردیم که چهره هامون سن کم میزنه.اخه سنمون واقعا کم بود وبخاطر مدرسه ابروهامونو تمیز نمیکردیم زیاد که گیر ندن🤦‍♀🤦‍♀🤷🏼‍♀🤷🏼‍♀ لذتی که خواستگار توی متاهلی داره توی محردی نداره هااا😂😂 اخه توی سن کم شوهرکردیم خواستگاراونقد نداشتیم که بدونیم چه حس خوبی داره😬😬😬🤣🤣🤣 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🎶♥️🎶 سلام من Mrym هستم ۱۶ سالمه. خواهش میکنم کمک کنین من حدود یه سالی میشه که ازدواج کردم و شوهرم ۲۸ سالشه .
🍃...تجربه زندگی...🍃
🎶♥️🎶 سلام من Mrym هستم ۱۶ سالمه. خواهش میکنم کمک کنین من حدود یه سالی میشه که ازدواج کردم و شوهرم
من چن تا مشکل دارم توی زندگیم اگه میشه لطفا راهنماییم کنید که واقعا خسته شدم . ببینید شوهر من آدم خوبیه خیلی به من محبت میکنه از اولش و هرروز هم حتی اگه حالش بد باشه با من مهربونو خوبه و عین یه پدر با مسئولیت باهام برخورد میکنه ولی مشکلی که هست اینه که همیشه از من رابطه میخواد و هر شب همین بساطه. من از اولش با این موضوع مخالفت کردم و ازش خواستم که یکم بگذره چون سنم کمه و خیلی میترسیدم چون نازک نارنجیم متاسفانه ولی باهام کلی حرف زد و صحبت کرد اینکه مراقبتم و... تا اینکه میشه گفت گولم زد و الان هم هرشب با حرف هاش گولم میزنه باهام رابطه برقرار میکنه و من به شدت دردم میاد به قدری که گریم میگیره جوری که اونم دلش میسوزه و تمومش میکنه بعدش میاد کلی ماساژ و قربون صدقه و فلان که ببخشید ولی من به چه دردم میخوره عذر خواهیش؟ و اینم بگم که این درد من زیاده و دلیلش رو نمیدونم ولی یکی از دوستام میگفت چون کمرم باریکه و خودم هم ریزه میزه عم اینجوری میشه ولی فکر نمی‌کنم دلیلش این باشه و نمیدونم با این آقای مکار چیکار کنم که هر بار گولم میزنه بعدش با محبتش ساکتم میکنه:/ لطفا راهنماییم کنید چون من به جداشدن هم فکر میکنم گاهی...💔 و این رو هم بگم که معمولا بحثمون میشه سر چیزای بیخود نمیدونم چیکار کنم همیشه کوتاه میاد ولی حرف خودشه . یه بار می‌خواستیم بریم یه مهمونی کاملا خانوادگی و به من اجازه نداد که لباسی رو که دوست دارم رو بپوشم و گیر داد که نه این اینجاش تنگه اونجاش بازه اینجوریه اونجوری انقد بحث کرد آخرش گریمو درآورد بعدش اومد بغلم کرد و گفت هر چی تو بگی آخرشم اونو پوشیدم و یه چادر سرم کرد😐موندم کلمو کجا بکوبم از این گیردادنیای بیخود متنفرم و خواهش میکنم بگید الان من اشتباه میکنم یا همسرم واقعا اعصاب نذاشته این رفتاراش برام. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
بعد رفتن مرتضی و مادرش من کلا نظرم به مرتضی شد وادیگه اصلا به اون طلبه فک نمیکردم به مامانم گفتم مام
وقتی که رفتن خونشون زنگ زدن به مرتضی که مرتضی یه دختر خوب مذهبی و خانوادشم مذهبین و پدرش روحانیه و خودشونم سید هستن و دانشجو هست مرتضی بعدا بهم میگفت که من ۴تا شرط داشتم که تو کیسای که معرفی میشدن ۴تا کامل نبود بهم میگه اصلا ازدواج ما طور خاصی بوده تو هدیه خدایی برا من که همه ۴ شرطو داشتی . قربونش بشم عاشق این جور حرف زدناشم .مرتضی بهم میگفت که شب جمعه هیات بودم و یعنی شب قبل از خاستگاری گریه کرده و حال عجیبی پیدا کرده و میگه متوسل شدم به حضرت ام البنین که یک کیس خوب برا جور شه میگفت وقتی اینا گفتن سیده خیلی خوشحال شدم و بعدا بهم میگفت یه دوست داشتم بنام سیدمهدی هی بهش میگفتم که خوشبحالت سیدی اونم بهم میگفت زن سید بگیر تا تو هم جزو اونا یعنی بقولی داماد و محرم فاطمه زهرا بشی... میگفت ارزوم بود که خانمم سید باشه روز دوشنبه شد اینا زنگ زدن و گفتن نشده بیاد ۵شنبه میاد منم نمیتونستم به اون طلبه جواب بدم چون هنوز مزتضی رو ندیده بودم بلاخره روز ۵شنبه ساعت۱ ظهر بود که اومدن خونمون مادرشو خودش بود منم هی تو دلم اضطراب داشتم زنگ زدن و همسایمون تو خونه ما بود و فهمید خواستگارمه به مامانم گفت پسر خوبیه بدی بهش اول خانمه وارد خونه شد بعد مرتضی منم از پشت پرده اشپزخونه دیدمش با کاپشن سرمه ای و شلوار مخمل خط دار و پیراهن مشکی.تقریبا اولای محرم بود. همون لحظه که دیدمش ازش خوشم اومد و یادمه همش ایت الکرسی وسوره های قرانو میخوندم تا اضطراب نداشته باشم خواهر بزرگم فاطمه خونه ما بود که اومد تو اشپزخانه گفت چایی رو بیار من داشتم که چایی میریختم بهش گفتم فاطمه تو رو خدا این خوبه یا اون طلبه. این خوبه دیگه. مامانم از طلبه خوشش میاد خواهرم گفت قیافش عین شهداست منم خوشحال بودم چایی رو که بردم مرتضی به احترامم بلندشد مامانم گفت بفرمایید منم سلام و خوش امدگویی کردم مامانش گفت حاج خانم اجازه بدید اینا دوتا جوون حرفاشونو بزنن مرتضی برا دوسه ساعتی اومده با هواپیما. ساعت چهار پرواز داره و وقت نکرده ناهار بخوره . منم گوشی رو اماده تو طاقچه اتاق گذاشته بودم که حرفامونو ضبط کنم .مرتضی قبل من توی اتاق رفته بود و زیر اون طاقچه نشسته بود نشد ضبطش کنم چندلحظه حرف نزددیم منم همش سرم پایین بود به قیافش نگاه نمیکردم هی به انگشتر عقیقم نگامیکردم خواهرم چایی و میوه برامون اورد فکرکنم مرتضی اول سوال کرد گفت من تو هواپیما چندتا سوال به ذهنم رسیده نوشتم که از تون بپرسم شروع کرد از اعتقادات و رسم ورسوم و پایبندی به اونا و شغل شوهرخواهرام و ولایت فقیه و قناعت که خیلی براش ارزش داشت و درمورد زن سالاری و مردسالاری و.. مدیریت زندگی و... منم چند ازش سوال کردم و گفتم من میخوام ادامه تحصیل بدم واگه شد در اینده شاغل باشم دلیلشو پرسید گفتم میخوام استقلال داشته باشم خمس و زندگی مذهبی واینکه من پایگاه و جنوب واعتکاف و مشهد کاروانی برم بعدا مشکلی نداشته باشم پرسیدم ازش بهم گفت فک کنم شما هم مثل من باشید گوشیتون پره از عکس شهدا و مداحی منم گفتم بله موسیقی گوش نمیدم منم نه درمورد حقوقش که چقده میگیره نه اینکه خونه و ماشین داری نپرسیدم چون واقعا مهم برام ایمان بود.مرتضی خیلی خوشحال بوده که من به مادیات اهمیت ندادم اونم گفت که من هیات میروم میخوام با دوستام رابطه خانوادگی داشته باشیم منم قبول کردم بعد ازم پرسید به کدوم یک از ائمه توسل میکنید گفتم حضرت زهرا و منم از اون پرسیدم گفت امام حسین و ام البنین بعد نمیدونم چش شده بود اشاره کرد به پیرهن مشکیش و گریه ش گرفته بود و گفت من افتخار میکنم که با پیرهن مشکی تو محرم خواستگاری اومدم من ازش خواستم شمارشو بده که بعدا سوالی برام شد ازش بپرسم اونم شماره منو گرفت بعداز چندتاسوال گفت من میرم یه جوابی بهم بدید تا من امیدوارباشم منم گفتم تو دلم مامانم نظرش به طلبه ست بین دو راهی بودم و گفتم امیدوار باشید بعد گفت من از کربلا چادر عروس و چادر عربی گرفتم شما عربی سر میکنید منم گفتم قبلا داشتم سر میکنم بعدا از اتاق بیرون رفتیم و زنگ زدن ازانس اومد اون موقع ماشین نداشت بعد عروسی گرفتیم این مرتضای من عاشق بستن روسری لبنانی با چادر عربیه همش بهم میگه اونطوری سرکن منم بعضی موقع لبنانی سر نمیکنم ولی چادرم عربیه اگه چادر ساده سرم کنم ناراحت میشه که به خواستش احترام نذاشتم بخاطر اون همیشه عربیه چادرم.. ادامه👇👇👇
خانوم ها بخوانند . . . •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°• 💞سرد و بی روح نباشین بد نیست گاهأ شما شروع کننده رابطه ج. ن. س. ی. باشین. 💞خوبه که گاهی با روشن کردن یه شمع معطر وپخش موسیقی آرام فضای دلنشینی برای یه رابطه بیاد موندنی ایجاد کنین 💞 لباس قرمز شما رو جذاب تر میکنه. 💞گاهی ماساژ شونه ها و پشت با روغن معطر بهش آرامش هدیه میدین 💞وقت خواب حتما حتما لباس خواب نازک بپوشین 💞در هنگام شب کرم و ماسک صورت هم بمونه برای فرصتای دیگه ، وسواس رو کنار بذارین، بدترین کار اینه که منتظرش بذارین 💞توی رابطتون دستور ندین و مراقب نباشین آزادی عمل ،لذت رو بالا میبره 💞یا لاک نزن یا درست بزن و یا تمیز پاک کن 💞لباسای رنگ و رو رفته شل و وارفته رو بندازین دور 💞 گاهی لباسای مهمونیتو یا کفش 20سانتیتو بپوشو به استقبالش برو . 💞از خودتون تعریف کنین با هم که تو آینه نگاه میکنین ژست بگیرو بگو چه اندامی یا چقد خوشگلم 💞عاشق اندامتون باشین هیچ وقت پیشش از چاقی ولاغری گله نکنین 💞اگه بچه دارین بد نیست برای داشتن لحظات فانتزی و بی دغدغه اونا رو ساعاتی به شخصی مطمئن بسپارید 💞براش گاهی برقصیید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100