eitaa logo
تماشاگه راز
283 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
"من از عهد آدم تو را دوست دارم " مگر نه آن است که لحظه‌های بارو و زنده ای در زندگی هست که گمان می‌کنیم در طیّ آنها سال‌ها با آن که دوستش میداریم ؛زندگی کرده ایم؟
روشن‌شدگی روح و جان ، زمانیست که قطره ادراک کند ، خود اقیانوسی ست بی پایان ! 🍃🍃
‍ ⁣🤍🕊 پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: - اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه‌ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت: ⁣- من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می‌گیرم.⁣ ⁣انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت:⁣ ⁣- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید . پرنده گفت: ⁣- نمی‌دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.⁣ ⁣ انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات‌اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت:⁣ ⁣- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش‌اش می‌شود.⁣ ⁣ پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .⁣ ⁣آن گاه خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:⁣ ⁣- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال‌هایت را کجا گذاشتی؟⁣ ⁣انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست.⁣...
چون خود را نشناسی، دیگری را چون شناسی؟ و همانا گویی: " من خویشتن را شناسم" و غلط می کنی، که چنین شناختن، کلیدِ معرفت حق را نشاید، که ستوران از خویشتن همین شناسند که تو از خویشتن: این سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست و ظاهر بیش نشناسی. و از باطنِ خود این قدر شناسی که چون گرسنه باشی نان خوری و چون خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبت کند قصد نکاح کنی؛ و همه ستوران اندر این با تو برابرند. پس تو را حقیقتِ خود طلب باید کرد تا خود تو چه چیزی و از کجا آمدی و کجا خواهی رفت، و اندر این منزلگاه به چکار آمده ای و تو را از بهر چه آورده اند و سعادت تو چیست و در چیست، وشقاوت تو چیست و در چیست. و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفاتِ ستوران و بعضی صفاتِ ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فریشتگان است، تو از این جمله کدامی و کدام است که آن حقیقتِ گوهر توست و دیگران غریب و عاریت اند؟ که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد.
🌼🕊 بوی تو می‌آمد به صدا، نیرو به روان، پر دادم، آوازِ درآ سر دادم. پژواک تو می‌پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم یک هیچ تو را دیدم، و دویدم آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡 ای رازِ سر به مُهر ملاحت! رمز شگفت اشراق! ای دوست! کجاوه تو از کدام دروازه می‌آید تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگزارم کی؟ در کدام لحظه‌ی نایاب؟ تا من دریچه های چشمم را در انتظار باز بگذارم...
🍁 ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕊🌹 وصالِ دوست میسّر اگر تواند بود به آبِ دیده و آهِ سحر تواند بود نسیمِ وصل نیابی ز دوست تا هستی چو نیست گردی آن‌گه مگر توانی بود خبر از او به حقیقت کسی تواند یافت که دائماً ز خود او بی‌خبر تواند بود زلال آبِ وصال آن‌کسی تواند خورد که دیده و لب او خشک و تر تواند بود جمال دوست تواند کسی مشاهده کرد که سویِ عالم غیبش سفر تواند بود کسی به راهِ غمِ عشقِ او تواند رفت که پای همّت او فرقِ سر تواند بود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕊🌹
🍁🧡 همراهِ خود نسیمِ صبا می‌برد مرا یا رب چو بویِ گل به کجا می‌برد مرا؟ سوی دیار صبح رود کاروان شب بادِ فنا به مُلکِ بقا می‌برد مرا با بال شوق ذره به خورشید می‌رسد پروازِ دل به سوی خدا می‌برد مرا گفتم که بوی عشق که را می‌برد ز خویش؟ مستانه گفت دل، که مرا می‌برد مرا برگِ خزان رسیده‌ی بی‌طاقتم رهی یک بوسه‌ی نسیم ز جا می‌برد مرا
🔅 ‍ اظهار حُسن بر غیر اهلش ظلم باشد این عِلم نظرست علم مناظره نیست گل و میوه نمی‌شکفد به پاییز  که این مناظره باشد یعنی به پاییز مخالف مقابله و مقاومت کردن باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز  اگر نظرِ آفتاب عمل یافت، بیرون آید در هوای معتدل‌ِ عادل و اگر نه سر در کشید و به اصل خود رفت  پاییز با او می‌گوید اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی او می‌گوید: پیش تو من شاخ خشکم!
4_492809624194384036.mp3
11.61M
🍂 به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیدادِ زمان؛ کز شاخه، جدا بود... ✍بیژن ترقی 🎙ایرج بسطامی
فرمود: راه ما بر عشق و محبت است 💚