eitaa logo
تماشاگه راز
283 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالحق مابدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند @TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوز عشق دم جانان دل و دین از همه برد چونکه بر جان من افتاد همه جانانه بسوخت @TAMASHAGAH
❤️‍🔥    کز شراب عشق تو         در من رگی هشیار نیست             @TAMASHAGAH
❤️‍🔥🕊 هرگاه در دل آرزو کنم که با نگاهی از دور به لیلی، آتش درون سینه فرو بنشانم، مردان قبیله گویندم، اگر طمع دیدن لیلی تو راست، به بیماری طمع هلاک شو! چگونه توانی با دیده‌ای که جز لیلی را دیده است و هنوز به اشک، تطهیر نگشته او را بینی و یا چگونه توانی لذت حدیث او یابی در صورتی که پژواک سخنانِ غیرِ او در گوش توست...؟! @TAMASHAGAH
تماشاگه راز
🍃🍃🍃 آشنایی با کتاب ها واخلاق استاد زرین کوب مرحبا ای مایه ی الهام روح ای توخوشتر از شکر بر کام ر
نگاهی به کتاب نردبان شکسته مولف ،عبدالحسین زرین کوب ناشر ،سخن چاپ 1382 استاد زرین کوب. کتابی در باره ی امام علی می نویسند که درجریان حمله به دفتر آن  بزرگمرد به یغما می رود. کتاب دیگری به نام نردبان آسمان در شرح مثنوی می نویسند  که گران جانی آن  رامی دزد و برای پس دادنش مبلغی کرانمند از استادمی خواهد. استاد اختیاررا به دست دزد می دهد که برای خودش و به نام خودش چاپ کند. چون علاقه داشته است این کتاب چاپ شود. گویا خبری از ان گران جا ن سارق نمی شود. ولی در اواخر عمر استاد  یادداشتهای پراکنده ای  از نردبان اسمان پیدا می شود که به نام نردبا ن شکسته چاپ می شود. نردبان شکسته شرح توصیفی دفتر اول ودوم مثنوی است. . شرحی دقیق وغنی است. استا دمفاهیم عرفانی و اندیشه های بلند مولانا را از دل داستانها بیرون کشیده است. و به شرح و بسط آن پرداخته است. در د فتر دوم وقتی ابلهی به خرس اعتمادمی کند. در این راه جانش را ازدست می دهد برداشت استادجالب وهشدار دهنده است . استادمی نویسد." این داستان ممکن است. تصویری باشد از سالکان یا زاهدانی که باتملق عوام مغرور می شوند. و خرس کنایه از سبکی عقل آنان است. که به مخلوق روی می آورندواز حق غافل می شوندو غرور کاذب می یابند." نمونه های این غرور کاذب را درتاریخ مشاهده کرده ایم. کتابهای ،سرنی ،بحر درکوزه ،نردبان شکسته ی استاد زرین کوب ما را با اندیشه آسمانی و بشری مولا نا نزدیک تر می کندو می توانیم در این اسمان پرواز کنیم ، بزرگانی چون استاد فروزانفر ،استاد محمدتقی جعفری ،استاد کریم زمانی استاد استعلامی ،استاد ابراهیم دینانی دکتر تقی پور نامداریان ،دکتر سیروس شمیسا با نگرشی تازه در راه رمز گشایی از مفاهیم بلند وآسمانی مثنوی کوشیده اند. اما تلاشهای استاد زرین کوب جایگاه دیگری دارد . درحقیقت کتاب پله پله تا ملاقات خدا مولوی را از خواص به میان دانشجویان و دانش آموزان و شیفتگان مثنوی آورد. کسانی که  نمی توانسنتد یا فرصت نداشتند برای شناخت مولانا قدمی بردارند. از این کتابها بهره می برند ومحققان به این آثار مراجعه می کنند. @TAMASHAGAH
🍃🍃🍃🍃🍃 استاد زرین کوب وعشق به شاهنامه عشقی که من به این کتاب عظیم داشته‌ام، تا آنجا که به خاطر دارم عشقی پرماجرا، کودکانه، و در محیط خانوادگی ما سودایی و پرشور بود. یک شب به خاطر این عشق گم شدم، و گم شدنم چه اضطراب تلخ و چه وحشت پردغدغه‌ای در خانۀ ما به وجود آورده بود. حالا فکر می‌کنم عشق به شاهنامه حتی برای یک کودک یازده‌ساله به یک سودای قهرمانی احتیاج داشت. ماجرا از داروخانۀ پدر بزرگ آغاز شد. در آن سال‌ها به دبستان می‌رفتم و عصرها در بازگشت از مدرسه در داروخانه که بر سر راه خانه بود، ساعت‌هایی طولانی نزد پدر بزرگ می‌ماندم و پیرمرد غالباً برایم قصه‌های شاهنامه می‌گفت – و جابه‌جا از شعرهای شاهنامه می‌خواند. وقتی به قصۀ ایرج، به داستان سیاوش، یا به قصۀ رستم و سهراب می‌رسید صورتش آکنده از درد می‌شد و دانه‌های اشک بر گونه‌ چروک خورده و ریش‌های سفیدش می‌غلطید. با این حال شاهنامه‌ای در خانۀ ما، حتی در خانۀ او وجود نداشت و من در آرزوی آن می‌سوختم.  آن روز عصر یک پیرمرد بلند قامت با برز و بالایی که انسان را به یاد پیران‌ویسه می‌انداخت به داروخانه آمد کتاب بزرگی را به پدر بزرگ داد و گفت: این شاهنامه را برای خان پیر آورده‌ام. من دارم به ده می‌روم و شاید خان، این چند هفته به آن احتیاج داشته‌باشد. خان خودش می‌آید و می‌گیرد.  مرد شاهنامه را به پدر بزرگ داد و باعجله دنبال کار خود رفت. مرد را می‌شناختم یک دو بار دیگر پیش پدر بزرگ آمده‌بود. نقال شهر ما بود و غالباً شب‌های ماه مبارک در قهوه‌خانه‌ها قصه‌های شاهنامه را نقل می‌کرد. مجلس رستم و اسفندیارش را هم یک‌بار همراه پدر بزرگ دیده‌بودم.  از دیدن آن برز و بالا به هیجان آمدم اما دیدن شاهنامه که آن را بلافاصله با دست‌های خودم لمس کرده‌بودم و تصویرهایش را با شور و علاقه از نظر گذراندم برایم هیجان بیشتر داشت.  هر وقت به داروخانه می‌آمدم اول شب با پدر بزرگ به خانه برمی‌گشتم. خانۀ ما با خانۀ پدر بزرگ دیوار به دیوار بود. آن روز یک نیرنگ کودکانه به من کمک کرد تا به بهانه درس و مشق داروخانه را رها کنم و بدون پدر بزرگ به خانه برگردم. این یک حیلۀ دزدانه بود. بله به خانه نرفتم از یک در داروخانه خارج شدم و بدون آنکه پیرمرد توجه کند از در دیگر به داروخانه بازگشتم. به پستوی داروخانه رفتم و همانجا در بین صندوق‌ها و جعبه‌های دارو پنهان شدم – چقدر ترسیدم، و چقدر انتظار کشیدم لحظه‌های عصر، به سنگینی می‌گذشت. به اندازۀ یک عمر طول کشید تا سرانجام شب فرا رسید. پدر بزرگ داروخانه را بست و رفت. من ماندم و داروخانۀ تاریک با شاهنامه که به من چشمک می‌زد. چراغ داروخانه را روشن کردم. شاهنامه را روی میز داروخانه گشودم. روی صندلی پدر بزرگ که بلندیش نمی‌گذاشت پاهای کوچکم به زمین برسد نشستم و غرق در تماشای صحنه‌های شاهنامه شدم. ورق بر ورق اشعار و  صحنه‌ها را از نظر گذراندم. بسیاری از اشعار را که درک آن‌ها برایم آسان بود رونویس کردم. اشک ریختم، حال کردم، عشق ورزیدم و نمی‌دانم چند بار آن جلد قهوه‌ای رنگ کتاب را که جابجا بر اثر دست‌مالی سیاه شده‌بود بوسیدم. بالاخره بر روی کتاب خوابم برد. کتاب زیر چانه‌ام بود و چراغ نفتی در کنار دستم روی میز پت‌پت می‌کرد. یک‌دفعه سر و صدای مجهولی بیدارم کرد. با هول و هراس از خواب پریدم. پدرم، با پدر بزرگ و با یک آجان کنار من و در اطراف میز ایستاده بودند. پدرم با خشم و خشونت حسابی گوشمالم داد. پدر بزرگ با نگاه تلخ و رنجیده در من می‌نگریست. آجان با لحن تهدید فریاد زد باید او را به کمیسری برد. معلوم شد تمام شب را در جستجوی من این طرف و آن طرف رفته‌اند. به کمیسری رفته‌اند، توی حوض گشته‌اند، به مسجدها رفته‌اند، توی چاه جستجو کرده‌اند. بالاخره روشنی چراغ داروخانه که سر راهشان بوده‌است آن‌ها را به فکر جستجوی داروخانه انداخته‌است. آجان را از کمیسری آورده‌اند تا با حضور او نیمشب در داروخانه را باز کنند. مادر و مادر بزرگ تمام شب را در وحشت و گریه گذرانده‌بودند.  به خانه‌ام بردند. در مدرسه و در خانه تنبیه سخت شدم. تا چند هفته پدرم یک کلمه با من حرف نزد. اما چقدر خوشحال شدم که پدر بزرگ چند هفته بعد یک جلد شاهنامه به من هدیه کرد. تمام رنج‌ها را فراموش کردم و از آن پس روزها و شب‌ها شاهنامه مونس و رفیقم بود. بدون آنکه آن را در کنار داشته‌باشم خواب به چشم من راه نمی‌یافت. هیچ عشقی به قدر شاهنامه در تمام عمر تا این حد خاطرم را برنینگیخت. شاهنامه هنوز هم عشق من است. منبع: حکایت همچنان باقی ( صص ۴۹۳ – ۴۹۱ )، زنده‌یاد استاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب @TAMASHAGAH
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنانِ رنگینِ دلاویزِ متکلمان در من اثر نمی‌کند، به حکم آنکه نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافقِ گفتار: ترکِ دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غلّه اندوزند عالِمی را که "گفت" باشد و بس هرچه گوید نگیرد اندر کس عالم آن‌کس بُوَد که بد نکند نه بگوید به خلق و خود نکند اَتَأمُرونَ النّاسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنفُسَکُم... ■■■■■■■■■■ توضیح: متکلمان: واعظان گفت: گفتار، قول اَتَأمُرونَ النّاسَ...: آیا مردم را به کردار نیک فرمان می‌دهید و خود را فراموش می‌کنید! منبع: گلستان سعدی، به کوشش خلیل خطیب‌رهبر، تهران: صفی‌علیشاه، ۱۳۷۶، ص ۲۱۶. @TAMASHAGAH
بدرود تابستان... پشتِ خرمن‌های گندم، لای بازوهای بید، آفتابِ زرد،       کم‌کم رو نهفت بر سرِ گیسوی گندم‌زارها، بوسهٔ بدرودِ تابستان شکفت از تو بود، ای چشمهٔ جوشانِ تابستانٍ گرم، گر به‌ هر سو، خوشه‌ها جوشید          و خرمن‌ها رسید. از تو بود، از گرمیِ آغوشِ تو، هر گُلی خندید و هر برگی دمید... این‌همه شهد و شکَر،          از سینه ی پرشورِ توست در دلِ ذَرّات هستی نور توست مستیِ ما، از طلایی‌خوشهٔ انگورِ توست راستی را، بوسه ی تو، بوسه ی بدرود بود؟ بسته‌ شد آغوشِ تابستان؟!                        خدایا! زود بود... 🌸🌸 @TAMASHAGAH
🌷🍃🌷🍃 🍃🌷همه می پرسند : چیست در زمزمه ی مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده ی جام؟ که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری!؟ نه به ابر، نه به آب دریا، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوتر ها، نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام، من به این جمله نمی اندیشم. من ، مناجات درختان را ،هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده ی هستی را در گندم زار، گردش رنگ . طراوت را در گونه ی گل، همه را می شنوم، می بینم. من به این جمله نمی اندیشم! من به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندشم. همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را ،تنها تو بدان! تو بیا تو بمان با من ،تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شب تو بتاب من فدای تو،به جای همه گل ها تو بخند. اینک این من که به پای تو درافتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله هارا ،تو بگو! قصه ابر هوا را ،تو بخوان! تو بمان با من ،تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش 🍃🌷من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست، آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش 🍃🌷فریدون مشیری @TAMASHAGAH