eitaa logo
تماشاگه راز
278 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
از روحت با مراقبه ،معبدی بساز برای حضور برای آن ناشناختنیِ بی وصفِ نادیدنی! در این معبد با نعلین فکر و خیال وارد مشو آنچه داری را پشت سر بگذار ، و از آنچه نداری هیچ مگو ! بی خواهش باش و بی آرزو بگذار سکوت و خاموشی، یگانه نور معبد باشد. هیچ شیئی را با ذهنت به داخل معبد مبَر به هیچ تزئینی نیاز نیست خالی از خاطره باش ! خالی از دانستگی باش! حرف نزن ، نه در ذهنت و نه بر زبانت ! فقط باز و پذیرا باش که "تو در حضور مطلقی" ! ریاعي @TAMASHAGAH
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست @TAMASHAGAH
یوسفان از مکر اخوان در چهند کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند آنان که همانند حضرت يوسف ع زیبارو و دلربا هستند از بیم حسادت برادران نوعی خود در چاه تنهایی و اختفا زندگی می کنند. زیرا حسادت باعث می شود که یوسف وَشان را به کام گرگ ها سپارند. از حسد بر یوسف مصری چه رفت این حسد اندر کمین گرگیست زفت از حسادت چه بلایی بر سر يوسف مصری آمد؟ مسلماًجفای عظیمی بر سرش فرودآمد. بدان که حسد، گرگی بزرگ است که در نهان کمین کرده است. لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم برای همین بود که ناگزير حضرت يعقوب با همه بردباری و صبری که داشت، از گرگ حسد می ترسید و هماره بر جان يوسف، بیمناک بود. از انسان های گُرگ سیرت که به لباس آدمی در آمده بود می ترسید. مثنوی شریف استاد کریم زمانی @TAMASHAGAH
نه گنجد دوست در یاد و نه بی‌یادش توان بودن چو مرغ نیم‌بسمل می‌تپد در خاک و خون هوشم @TAMASHAGAH
تنها بودیم ، در مجاورت نگاه ِ درختان و تمام کسانی که به تماشای آسمان آمده بودند . دشت را ، در عطش قدم زدیم‌، چشم انتظار ِباران!
📚حکایت کوتاه وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد. بزرگان زاده نمی‌شوند ساخته می‌شوند @TAMASHAGAH
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ره که توام راه نمایی همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم همه توحید تو گویم که به توحید سزایی @TAMASHAGAH
قاعده بیست و پنجم شمس : فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم،با سَر به جهنم افتاده ایم.. 📚ملت عشق/الیف_شافاک @TAMASHAGAH
اِصْطِلاحاتی‌ست مَر اَبْدال را که نباشد زان خَبَر اَقْوال را اولیا، اصطلاحاتی در میان خود دارند که اهل قیل و قال و فارغان از حقیقت از آن اطلاعی ندارند. [عرفا و متصوفه، حقایق عرفانی را با زبان رمز و کنایه بیان می‌داشتند و کلمات را در معانی مجازی خود به کار می‌گرفتند و پیروان خود را به کتمان سِرّ و لب فروبستن توصیه می‌نمودند: هرکه را اسرار حق آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند خاصه از قرن پنجم هجری به بعد در ادبیات و شعر، زبان رمز و تمثیل در مباحث عرفانی تداول یافت و کلماتی از قبیل خال و خط و لب لعل و چاه زنخدان و چشم و ابرو و زنجیر زلف و ... در معانی عرفانی به کار گرفته شد تا هر نااهلی از آن سر در نیاورد و متعرض ایشان نشود.] @TAMASHAGAH
خواجه عبدالله انصاری🍃 آنکس که ترا شناخت جان را چه کند فرزندوعیال وخانمان را چه کند دیوانه کنی هردوجهانش بخشی دیوانه توهردوجهان را چه کند 🍃🍃🍃 @TAMASHAGAH
هوالعزیز💐 مرا عهدیست باجانان که تاجان در بدن دارم هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم صفایِ خلوتِ خاطر از آن شمعِ چِگِل جویم فروغِ چشم و نورِ دل از آن ماهِ خُتَن دارم @TAMASHAGAH
🔸️ خود را از سیری نگاه دار و از گرسنگی مفرط نیز بپرهیز، زیرا که مزاج چون بیرون از حد اعتدال شود سالک به خیال‌های فاسد و هذیان مبتلا شود. شیخ محی الدین عربی @TAMASHAGAH
" قصۀ نی " غزلم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان قدحی دو موهبت کن چو ز من غزل ستانی این تمثیل نی شدن برای رسیدن به درک حقایق اشیاء در همه فرهنگهای باستانی با تصویرهای گوناگون به چشم می خورد. چینیان معتقدند که تا کسی نی نشود نمی تواند نی را بکشد. قصه نی در اساطیر یونان نیز قصه شیرین و عبرت آموزی است و ماجرای او با قصه نی مولانا هم آهنگ است. داستان نی به روایت یونانیان چنین است که: نی در آغاز دختر زیبایی بود. در بیشۀ سبز و خرمی زندگی می کرد و همه جوانان آن ناحیت بر او عاشق بودند. روزی یکی از عاشقان او که مجنون تر از دیگران بود او را دنبال کرد تا دامنش را بگیرد و با او معاشقه کند، اما او گریخت و در نیزاری انبوه خود را پنهان کرد و برای آنکه راه را بر آن جوان ببندد خود را به صورت یک نی درآورد تا در میانِ نی ها بکلی گم شود اما جوان آن نیِ خاص را شناخت و چید و بندهای آن را تهی کرد و سوراخهایی به آتش در آن پدید آورد و آنگاه آتشِ عشق خویش را در او دمید... آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد @TAMASHAGAH
تنهات یافتم، هریکی به چیزی مشغول و بِدان خوشدل و خرسند، بعضی روحی بودند به روح خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نَفس خود. تو را بی‌کس یافتیم، همه یاران رفتند به سوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند، "من یار بی‌یارانم". 🌻🌻🌻
از شبلی، می‌آید که گفت اندر مناجاتِ خود: ای بار خدای، اگر آسمان را طوقِ من گردانی و زمین را پای‌بندِ من کنی و عالَم را جمله به خونِ من تشنه کنی، من از تو برنگردم. «کشف المحجوب، هجویری» 🌱☀️🌱☀️🌱
🔅 🔍گمشده‌ی انسان چیست؟ اندیشمندان و انسان‌شناسان و عرفا و عالمان اخلاق در قدیم و جدید در باب این که آن گمشده ما چیست، اختلاف نظر داشته و دارند. اما آن چیزی که گمشده ماست چیست؟ آن چیز «خواسته‌های روح» است. این که (ع) می‌فرمایند: خود را ارزان مفروشید به این معناست که از خواسته‌های روحتان دست برداشته‌اید و به خواسته‌های مادی و جسمانی خود می‌رسید. لذا تقابلی که بین روح و ماده وجود دارد، تقابل فلسفی نیست، بلکه تقابل اخلاقی است، یعنی ماده اقتضائاتی دارد و روح هم اقتضائات دیگری و دائما در این دعوا ما به خواسته‌های مادی خود بها می‌دهیم و خواسته‌های روحی خود را فرو می‌نهیم. اما به قول آن عارف مسیحی: «نمی‌ارزد که جهانی از آن تو باشد اما روحت از آن تو نباشد».نمی‌ارزد که به من جهانی بدهند به قیمتی که خودم را از خودم بگیرند. چه رسد به این که در بسیاری از موارد جهان را به ما نمی‌دهند بلکه یک چیز بسیار خفیف و خوارمایه از ماده را به ما می‌دهند و روح را از ما می‌گیرند! استاد ملکیان،رویکرد وجودی به نهج البلاغه @TAMASHAGAH
شبی که آواز نی تو شنیدم چو آهوی تشنه پی تو دویدم دوان دوان تا لب چشمه رسیدم نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم تو ای پری کجایی که رخ نمی‌نمایی از آن بهشت پنهان دری نمی‌گشایی من همه‌جا پی تو گشته‌ام از مَه و مِهر نشان گرفته‌ام بوی تو را ز گل شنیده‌ام دامن گل از آن گرفته‌ام دل من، سرگشته‌ی تو نفسم آغشته‌ی تو... 🌹 ✍ @TAMASHAGAH
🤍🕊 چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور تا صحبتِ پروانه پاییدم... @TAMASHAGAH
🔅 ز خورشید جمالت پرده بردار شبم را روز کن ای یار امشب @TAMASHAGAH
بسم الله الرحمن الرحیم🍃
جان جانان من! ای که دانه را از دلِ خاک می شکوفانی و از تاریکی آزاد می کنی، جانِ مرا آزاد کن و بِرهان، از اسارت غصه ها، فکر و خیالِ فرداهای نیامده . قلبم را روشن کن به نورخودت مراقب درونم باش! سپاسگزارم ای عشق سپاسگزارم 🙏