eitaa logo
تماشاگه راز
294 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
تماشاگه راز
@TAMASHAGAH
(حکایت  دو  کودک  و  یک جفت کفش) کودکی      بود       فقیر   و     ناتوان بی پناه  و      بی لباس    و     مهربان حال و  روزش بس پریشان  و  ضعیف صورتش  چون  برگِ  پاییز   و   نحیف در  خیابان  پَرسه   می زد  چون   یتیم کَس  نبودش    یار   و   یاور   یا   ندیم کفش هایش    کهنه    بود  و  رو  زوال سال  ها  پوشیده   بود   آن       نونهال حسرتِ   یک   جفت    کفش     نَو  نَوار مانده   بود  در  سینه اش    زین  روزگار در   کنارش  کودکی      بُد   چون    بهار صاحبِ     مال   و        جمالِ      کردگار کفش  نَو     پوشیده  بود   آن  نیکبخت شاد و خندان چون  عروسِ   روی  تخت شور   و  مستی   موج  می زد  در  دلش می درخشید  از    خوشی    روی   گُلش کودکِ   درمانده   با     صد   درد   و   آه هر  دمی    کردی   به    رخسارش    نگاه حسرتی  بردی     به    آن  کفشِ   قشنگ روح   او   آزرده   بود   زان   کفشِ   لنگ آن  دگر   کودک    برفت    او   با     قطار تا    کند   سَیر   و   سفر    در     هر  دیار چون  که  پایش  را    نهاد  و  شد   سوار ازدحام       جمعیت،       دادش      فشار لنگه ای   زان     موزه  افتاد  از   دو    پا حسرتی   خورد   او   به    کفشِ   پُر  بها دور  می شد     نرم   نرمک      آن   قطار گریه   کرد  بر   تای   کفشش  چون   بهار کودک  رنجور    چو   دید   آن    تای   پا رفت   تازان   سوی  مَرکب،    چون  صبا پیش  او   بُرد   تای   کفشِ    چون  گهر کرد   پرتاپ    لنگه   را      بر   آن   پسر تا   بگیرد   تای  کفش   آن   دیده  مست او  نگردد  زار  و  دلتنگ، زان  چه  هست رنجِ    بسیار          کشید       فرد   فقیر تا    بگیرد   تای  کفش    را   او چو  شیر چون  که  ناکام   بشد  از   کفشِ  خویش شد   دل  آزرده   بر   آن   موزه،   ز  پیش آن      جوان    پاک  قلب   و       ارجمند کرد    کاری     بس   نکو     و     دلپسند تای  کفشش   کرد    پرتاب   سوی      او تا    بپوشد      کودکِ     بی رنگ  و    بو آن      دو   جفت  موزه   را   پوشید   پا شادمان    شد    کرد   شکر     آن    خدا موزه ی   تازه       بپوشید     آن    سحر حسرتِ   چند  ساله  کرد  از   دل  به  در دور  گشت  از  ایستگاهش     آن    قطار اشکِ  پاک  جاری  بشد    زان    شمع  تار چون  که   قلبش  پاک   بود   و    مهربان داد     پاداشش       خدا،      از    آسمان گر  خدا   خواهد    رسد    اسبابِ    خیر مشکل ات  را  حل   کند  بر   دستِ  غیر کَس   نشد   از    رحمتِ   حق       ناامید صد   لباس   و  کفشِ   نو   بر  ما   رسید عادل  ار      شکر       خدا       آری   بجا در   بیابان   هم    رسد   لطفش   به  ما  ✍ عادل ویسی زاده
🔅 شب یلدا: نهایت الوان انوار را گویند میان عاشق و معشوق شیخ فخرالدین عراقی رساله‌ی اصطلاحات عرفانی @TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی بعدِ حافظ‌خوانیِ شب‌های بیشتر هیچ‌کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر 📻 @TAMASHAGAH
❤️‍🔥 لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد گل داد… سرخ سرخ گل ها انار شد… داغ داغ هر انار هزار تا دانه داشت دانه‌ها عاشق بودند دانه‌ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود… دانه‌ها ترکیدند… انار ترک برداشت خون انار روی دست لیلی چکید لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید مجنون به لیلی‌اش رسید خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود کافی است انارِ دلت ترک بخورد @TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅یلدا و عاشقانه‌های سعدی که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد خطا بود که نبینند روی زیبا را هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان را @TAMASHAGAH
یلدای نوجوانی🍃 به قول اخوان ثالت "سورت سرمای دی بیدادها وه چه سرمایی چه سرمایی" "هوا کز گرمگاه سینه می آید  برون ابری شودتاریک" برف آسمان را به زمین دوخته بود. رشته های ادامه داربرف کوه ودشت وصحرا را نقره گون کرده بودند. کوچه های برفی با ارتفاعی بیشتر بر پشت بامها فخر می فروختند. نیزه های یخی از ناودانها وتیرکهای  چوبی مشرف به کوچه ها آویزان بودند و چون شاخه های بلور می درخشیدند. رقص نور چراغهای نفتی دربلوربرف زیبایی آن را دوچندان کرده بود. برف می بارید ومی بارید.به قول کسرایی:" برف می بارد به روی خاروخارا سنگ" مردم چندبار پشت بامها را پارو کرده بودند دست های خسته وبدنهای پرعرق سختی کار را نشان می داد. ولی باز پنبه های آسمانی آرام وبی صدا برزمین می نشست. سکوت دلچسبی برهمه جا مسلط شده بود .(وای جغدی هم نمی آمدبه گوش) مردمی که از پارو کردن برف به ستوه آمده بودندبرای بند آمدن برف، با فریادهای بلند یا حسین می کشیدند. ولی برف پیوسته می بارید وشهر پراز یاحسین شده بود. ولی برف سر ایستادن  نداشت گویا آسمان به زمین چسبیده بود. شب های برفی وشب یلدا درخانه ی گلی محمد شاهنامه خوانی وفال حافظ رونق بسزایی داشت. دراین شب ها رستم درفضای خانه حضوری پررنگ داشت وتا آخر شب می جنگید وحماسه می آفرید . محمد که قدبلند وهیکل رشیدی داشت شیفته شاهنامه بود. به شب های زمستان با شاهنامه غرور می بخشید . ولی شب یلدا برایش شب دیگری بود. یکسا ل تمام انتظار می کشید که شب یلدا بیایید وشاهنامه خوانی کند. درشب های دیگر امیر ارسلان ،فلک ناز وخورشید آفرین ،حیدر بگ وحسین کرد شبستری میداندار بودند. محمد به دیوان حافظ وگلستان سعدی وخمسه ی نظامی هم  ارادتی داشت . اما قلبش برای شاهنامه می تپید. درخانه اش قران کریم، شاهنامه ،کلیات سعدی خمسه ی نظامی،امیر ارسلان نامدار اسکندر نامه ،حسین کرد شبستری ،حید ربیگ ،فلک ناز وخورشید آفرین دیده می شد. این کتابها باجلد چرمی دلبری می کردند. محمدبا  صدای رسا و شوقی وصف ناپذیر دردریای اندیشه های ناب ادب فارسی شنا‌ می کردو مروارید های ارزشمندی به مهمان هایش هدیه می داد. . با شادی های شاهنامه شاد وبا غمهایش غمگین می شد. جمعی از اقوام وآشنایان درخانه ی گلی بزرگ باسقف چوبی محمد شب یلدا را جشن گرفته بودند. کرسی خانه محمد با لحاف گلدوزی شده ای که روی آن انداخته بودند زیباتر شده بودو به پاها ی مهمانها گرمای دلچسبی می بخشید. سینی مسی پراز گندم بوداده ،مغز بادام ،آلوچه های خشک شده روی کرسی جاخوش کرده بود. ،ذرت های بوداده که پروانه وار پرههایشان را باز کرده بودند. جذابتر بودند ودل ربایی می کردند سیب وهندوانه هم درمجمرهای بزرگی قرار داشتند. محمد شاهنامه ای را که جلد چرمی داشت باز کرد.خواندن رستم وسهراب را آغاز کرد. کنون رزم سهراب ورستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو صدای محمد رسا وحماسی بود. محمد معتقد بود رستم به خاطر عظمت ایران فرزندش را فدا کرد. می گفت چه فرزندانی که فدای عظمت ایران نشده اند. مهمانها سرتاپا گوش شده بودند. فضای حماسی بر خانه حاکم بود. سکوت برفی بیرون صدای محمد را رساتر کرده بود. محمد از شجاعت سهراب وگرد آفرید سخن می گفت وهمراه با رستم می گریست. همراه با فردوسی می اندیشید. صدای رسا لحن حماسی اورا جذاب تر کرده بود. بعداز مدتی محمد  مردم را به خوردن آجیل ومیوه تعارف کرد. گذر زمان را کسی حس نمی کرد. بعداز پذیرایی صدای رسا ورستم گونه محمد در اتاق پیچید . بعداز پایان داستان رستم وسهراب محمد از فردوسی وپیام داستان رستم وسهراب سخنها گفت ونکته پرداخت. می گفت :"فردوسی حتی به دشمنان ایران که بهره ای از خرد داشته باشند احترام می گذارد. تا سحرگاه فردوسی وافکارش میدان دار مجلس بودند. وبرف همچنان همراهی می کرد. 🍃🍃🍃 @TAMASHAGAH
جز تو با هر که حرف زدم، وسط حرفم پرید ، صدایم را نشنید ،بغضم را نفهمید. مهربان خدای من سپاس تو را هنوز دارم . به شب و مخلصان کوی دوست سلااااام✋
هوالغفار💐 شب یلدای عمرگذشت ونفهمیدمش هنوز افتاده ام به سراشیب زمستان فرصت سوز!
هوالحی💐 درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی! یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم که کریمی ‌و حکیمی‌ و علیمی ‌و قدیری ، مناجات 🍃 @TAMASHAGAH