2_5397826103458923028.mp3
8.17M
#سینا سرلک
حوالی پاییز🍁🍂
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃💐
شیخ گفت: «خلیفه منع کردهاست از سماع کردن.»
درویش را عقدهای شد در اندرون و رنجور افتاد.
طبیبِ حاذق را آوردند نبض او گرفت، ...
این علّتها و اسباب که خواندهبود، ندید.
درویش وفات یافت.
طبیب بشکافت گورِ او را و سینهٔ او را، و عقده را بیرون آورد؛ همچون عقیق بود. آن را به وقت حاجت بفروخت.
دست به دست رفت و به خلیفه رسید، خلیفه آن را نگین انگشتری ساخت؛ میداشت در انگشت.
روزی در سماع فرو نگریست؛ جامهآلوده دید از خون.
چون نظر کرد، هیچ جراحتی ندید؛ دست برد به انگشتری، نگین را دید گداخته. خصمان را که فروختهبودند، باز طلبید، تا به طبیب برسید.
طبیب احوال باز گفت:
ره ره چو چکیده خون ببینی جایی
پی بَر که به چشم من برون آرد سر
"#مقالات شمس تبریزی"
تصحیح استاد دکتر محمدعلی موحد
ص۸۰
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید!
#حافظ
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃💐
همه ی شهرهای دنیا
در نقشه ی جغرافیا
به نظرم نقطه های خیالی اند
مگر یک شهر
شهری که در آن عاشق ات شدم
شهری که بعد از تو وطنم شد...
#سعاد_الصباح
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃💐
ای تَن من خراب تودیدۀ من سَحابِ تو
ذَرّۀ آفتاب تو این دل بیقرار من
لب بِگُشا و مشکلم حل کُن و شاد کُن دلم
کآخِر تا کجا رَسَدپنج و ششِ قمار من
#مولانا
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای دل
ز عبیر عشق کَم گوی!
خود بو بَرَد آنکه یار باشد...
#حضرت_مولانا
🍃💐
یوسف اگر به فراق پدر غمگین گشت چرا نالد؟!
چون بوصال وحى حقّ رنگین گشت، وحى حقّ او را در آن چاه بى سامان خوشتر از وصال یعقوب در کنعان، آرى نواختها همه در میان رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است.
پیر طریقت گفت: ار نشان آشنایى راست است، هر چه از دوست رسد احسان است. ور بر دوست در قسمت تهمت نیست گله تاوان است. ور این دعوى را معنى است، شادى و غم در آن یکسان است.
جانى دارم به عشق تو کرده رقم
خواهیش به شادى کش خواهیش بغم
#کشف الاسرار میبدی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃💐
"حکایت"
فقیه زاده ای پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار:
"ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند"
"عالمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس"
"عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند"
اَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُم[۱]
"عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند"؟
پدر گفت: ای پسر!
به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالمِ معصوم از فواید علم محروم ماندن ، ....
همچو" نابینایی" که شبی در وحل[۲] افتاده بود و میگفت: آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید.
زنی مازحه[۳] بشنید و گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟!
همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّاز است آنجا تا نقدی ندهی ...
بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری.
"گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار"
"باطل است آنچه مدّعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار"
"مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار"
"صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را"
"گفتم: میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
"گفت: آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را"
#سعدی
📕 گلستان _ باب دوم _ در اخلاق درویشان
[۱] آز آیه ۴۴ سوره البقره: یعنی
آيا مردم را به نيكى دعوت كرده و خودتان را فراموش مىنماييد؟!
[۲] گل و لای
[۳] زن بذله گو
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃💐
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست
به یغما چه حاجت است
#لسان_الغیب_حافظ
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃💐
چامهی عرفانه و زیبای " کوچههای عاشقی"
با آوای سراینده #هما_ارژنگی
یادگار سفری حیرتآفرین و حضوری عاشقانه در دیدار از بارگاه حضرت مولانا در قونیه
پیشکش عاشقان باد!
تهران، هشتم بهمن هزار و سیصد و هشتاد و پنج
میروم در کو چههای عاشقی
در دل و جانم هوای عاشقی
ضربههای عشق در رگهای من
سرخوش در هیهی و هیهای من
از کدامین نغمه من شوریدهام
یا کدامین راز پنهان دیدهام؟
در دلم نقبی گشوده سوی او
میروم تا بینشان کوی او
ساکن، اما جمله جانم در سماع
سوی شمس و آسمانم در سماع
درگه مولای جانم پیش روست
نیستی در لامکانم آرزوست
این روان پرور حریم دلگش
پلکان فرش و عرش کبریا
نفحهای از باغ روحافزای اوست
قطرهای از بیکران دریای اوست
با ادب بر درگهش سر میزنم
چون گدایی، حلقه بر در میزنم
میخروشم آه ای عدل بهار
دانهام من، قطره بارانی بیار
ای کلید قفل هر گنج نهان
حیرتافزاتر معمای زمان
ای چو شمس از مشرقم بر تافته
پود جانم را به تارت بافته
این سبوی کهنهام لبریز کن
عشق را در سینهام سرریز کن
دست یاری میرسد از سوی دوست
میکشد آنجا که خاطرخواه اوست
پیش مغناطیس او چون آهنم
کی توانم لاف زد کانجا «منم»
از حضور و غیبتم سازد رها
«نیستم»، تا با تو گویم ماجرا
«نیستی را چون توان ابراز کرد؟
چون توان تفسیر و شرح راز کرد؟
حیرت آمد رنگ علتها پرید
بار دانشهای ما از شاخه چید
بیبر و بی بارمان از خویش کرد
دورمان از عقل دوراندیش کرد
ای همه دربند اوهام و خطا
جنبشی باید که تا گردی رها
عشق، از خود بینیازت میکند
شعله جانی پاکبازت میکند
از فروغش نور باران میشوی
همچو الماسی درخشان میشوی
تو چنان نیلوفری در لایوگل
کز حقارت ماندهای مات و خجل
سر بر آور از گل ای نیلوفری
تا عیان بینی مقام سروری
تا ببینی ساجدان بادهنوش
جمله در رقص و سماعند و خروش
عشق شادیگستر و شادیفروش
میزند بر کاسهی سرها که، نوش
«هستی» تو، مایهی رنجوریت
«با خودیهایت» نشان دوریت
دامن یارت اگر افتد به دست
میشوی خود فارغ از بالا و پست
چون تمنایت نماند در جهان
میروی در جرگهی آن بیهُشان
بیسر و بیدست و بیپا میشوی
فارغ از رنج «من و ما» میشوی
ای خوشا آنان که بیپا و سرند
روز و شب اندر سماع دلبرند
سوز ساز جانشان افسونگر است
نالههای «این نیستان» دیگر است
بگذر از جان در مقام عاشقی
تا توانی برد نام عاشقی!
https://eitaa.com/TAMASHAGAH