eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
228 دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
6هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
و 🔥جهنـــــــم ورودی داره !!!!😳 👈🏻مردی به یکی از فرزندانش گفت: ای پسرم میدانی بهشت مجانی است و جهنم را باید با پول بخری؟ پسر گفت: چگونه پدر⁉️ پدر جواب داد: جهنم با پول است!!! 🍁کسی که بازی میکند پول میده 🍁 کسی که میخورد پول میدهد 🍁کسی که به خاطر سفر میکند پول میدهد! 🍁کسی که میده پول میده و ای پسرم بهشت مجانی است چون: 🔹- کسی که میخواند، مجانی میخواند 🔸- و کسی که میگیرد، مجانی روزه میگیرد 🔹کسی که میکند ، مجانی آن کار را میکند 🔸کسی که چشمانش را از گناهان میپوشاند و از خدایش میترسد مجانی این کار را میکند!!! 👈🏻الان چه تصمیمی داری؟ آیا میخواهی پولهایت را خرج کنی تا به جهنم بروی و یا اینکه مجانی به بهشت بروی⁉️ عاقلانه فکر کن..... رفقا انجام معصیت یعنی: 📛خداحافظ حسین(علیه السلام)📛 💠ای که دم میزنی از عشق حسین بن علی(علیهماالسلام) آنچنان باش که ارباب جوابت نکند💠 🌷💐🌷
🛑 ارواح مومنان در بهشت چه کارهایی میکنند؟ مطلب بسیار جالبی هست که شاید کمتر کسی اینجوری شنیده باشه تا الان... ‌ ‌🔴ببینید درسته که با پرونده اعمال بسته میشه. اما رشد معنوی برای مومنین تموم‌ نمیشه! ‌ ‌♻️یعنی عالم برزخ همچنان به انسان‌های مؤمن این امکان رو میده تا هر کسی به نسبت اعمال خوبش رشدش سرعت بگیره و به درجات بالاتری برسه.. ‌ ‌در برزخ هستن کسانی که به مومنین آموزش میدن یاد میدن و... ‌ 🔰خب سوال پیش میاد که چی بشه؟ توی بهشت برزخی هستیم دیگه! ‌ ‌تفاوتشو ببینید حالا: ‌ ✅ببینید ما به دنیا که اومدیم انتخاب نکردیم چی داشته باشیم کجا زندگی کنیم قیافمون چجوری باشه و...اینا رو خدا انتخاب کرده برامون و در همون حد هم ازمون توقع داره. ‌‌ ‌حالا میگه من بهتون ابزاری دادم به اسم جسم، با این برید هر زندگی که دوست دارید در داشته باشید، خودتون بسازید. ‌ 🔆هرچی اعمال صالحتون بالا باشه، بالاشهر رو میتونید بخرید که هم خوش آب و هواتره،هم نعمت های ویژه تری داره: مثل بودن در جوار ،درهمسایگی ..خلاصه همه نعمتها در بالاترین نوع خودش وجود داره. ‌ 🔅اعمالتون متوسط باشه جاهای متوسط بهشت که هم نعمتا کمتره هم اختیارات کمتره.زیبایی پایینتره و... ‌‌ ‌🔅اگر قسمت ضعیف بهشت باشیم که همه چی در نوع حداقل خودشه و دائم در حسرتیم و غم که چرا اینجا رو برای خودمون ساختیم با اعمالمون! ‌ ‌توی برزخ انسان هایی که مومن تر بودن رشد سریعتری دارن و زودتر و بیشتر به نعمتهای خاص الهی دسترسی پیدا میکنن. ‌‌ ‌‌اون نعمتها رو کسی خبر نداره،چون اگر هم بگن ما درک نمیکنیم! مثلا میگن انقدر تنوع رنگ هست که ما شوکه میشیم! خب الان رنگی جز اینایی که میشناسیم رو میتونید تصور کنید؟ ‌ 🔵پس نعمتهای بهشت هم از لحاظ کیفیت و کمیت تفاوت هزار درجه با نعمتهای دنیایی دارن.. ‌ به همین خاطر مومنین ضعیف که عظمت و لذت نعمتهای اون دنیا را میبینن به شدت میخورن به حال مومنینی که به سرعت رشد میکننن! ‌ ✔تازه بستگی به درجات، مومنین آزادتر از سایر ارواح انسان‌ها هستن... ‌ 💚رسول خدا فرمود: ‌‌هدایای نخبه و جالب از سوی خدای بزرگ در اوقاتی که در دنیا نماز می‌خواندند به آن‌ها می‌رسد...اهل بهشت(هر قدر زمان می‌گذرد) جمال و زیبایی‌شان بیشتر می‌شود آن گونه که در دنیا با گذشت زمان و آن‌ها افزایش می‌یافت.» ‌ بهمین دلیل باید هر اندازه می‌توانیم توشه پربارتری از دنیا برداریم تا در دچار غم و حسرت وحشتناک نشیم.. 🌷💐🌷
🛑در مورد بهشتی یا جهنمی بودن مردم،نظر ندید! ✍چندسال پیش چشمم به حدیثی از پیامبر خورد که به شدت مردم رو از قضاوت در مورد بهشتی یا جهنمی بودن افراد نهی کرده بود! ‌ 📚برام سوال بود که خب چرا وقتی طرفو میشناسیم کامل، نگیم اهل یا هست؟ ‌ ‌در پی تحقیقاتم متوجه شدم که چرا جز خدا کسی نمیتونه کنه.... ‌ 💥مثلا یکی توی خانواده مذهبی بزرگ شده و با و آشناست خب خدا ازش خیلی توقع داره که نکنه یا کمتر گناه کنه! نسبت به یکی دیگه که توی خانواده مذهبی نبوده و اصلا از احکام دین خبر نداره! ‌ 💚خدا نسبت به دومی آسون تر میگیره چون شرایط زندگیش باعث شده از دین بی خبر بمونه.(نه اینکه در شرایط دینداری بوده باشه و عمل نکنه!) ‌ ✍یا مثلا یکی میره توی بیابون زندگی میکنه که گناه نکنه و نشنوه و...فکر میکنه خیلی به خدا نزدیکتر شده! ‌ ‌در حالیکه برای خدا کسی که بین مردم و اینهمه گناه زندگی میکنه و درعین حال سعی میکنه از گناه ها دور بمونه خیلی ارزشمندتره! ‌ ♦️پس حساب کتاب خدا با ما فرق داره، ما نمیتونیم بگیم کی واقعا بهتر از دیگریه! ‌ 🛑بعضیا فکر میکنن اجتناب از گناه یعنی که خدا هیچ گناهی رو جلوی چشم آدم نیاره! برعکس اتفاقا خدا شما رو داخل اون صحنه های گناه میذاره ببینه چیکار میکنی اگر گناه نکردی پاداش خیلی بزرگی بهت میده.. ‌‌‌ ‌خب این یه جنبه تحقیقیم بود! ‌ 🌏جنبه دیگش اینه که ممکنه الان این آدمی که گناهکاره و ما به چشم حقارت نگاهش میکنیم،بخاطر شرایط زندگیشه که ما بیخبریم وگرنه قلبا از گناه لذت نمیبره و ناراحتم هست. ‌ ⭐این آدما به خاطر اون ندامت و تواضع قلبی در نهایت توفیق پیدا میکنن و میشن. ‌‌ ‌ا‌ما ممکنه اونی که فکر میکنه خیلی مومنه،بخاطر غرورش چشمش به یه خانم غیر محجبه بیفته،از سر خودبرتربینی قضاوتش کنه و عصمتش رو زیر سوال ببره، در حالیکه اون خانم پاکدامنه اما فقط یکم حجابش مشکل داره... ‌ ♨️این قضاوت و باعث سقوط اخلاقی میشه جوری که طرف خودش نمیفهمه، اما میره نماز میبینه حال نداره یا لذت نمیبره،یا توفیق دعا کردن نداره...اینا میشه مقدمه سقوط اخلاقی‌و معنوی! ‌ 🌕اما یکی که لاته و بی دین، یجا به خاطر دفاع از ناموس مردم چاقو میخوره، و همین نور کوچیک وجودش، دستشو میگیره، یهو میبینه از مشروب خوری دیگه لذت نمیبره،دیگه لات بازیو دوست نداره و... این میشه مقدمه رشد اخلاقی و معنوی! ‌ ⏰اینه که تا دم مرگ سرنوشت ادمها قابلیت عوض شدن رو داره... بهمین خاطر در روایته که هیچ وقت اسیر غرور نشید، متواضع باشید و همیشه برای عاقبت بخیری دعا کنید... ✅✅✅
هدایت شده از کانال توبه
✨🔹✨🔹✨🔹✨🔹✨ ✨ ⭕️امام علی (ع) گردنه های سخت پس از مرگ را چگونه به تصویر کشیده است؟ 🔹 (ع) در قسمتی از نامه ۳۱ ، که خطاب به امام حسن (ع) است، به مسئله سفر طولانى و پرخوف و خطر اشاره می نماید، و مسير راه را به دقت روشن ساخته و وسيله نجات را يادآورى مى كند. نخست مى فرمايد: «وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً، الْمُخِفُّ فِيهَا أَحْسَنُ حَالًا مِنَ الْمُثْقِلِ، وَ الْمُبْطِئُ عَلَيْهَا أَقْبَحُ حَالًا مِنَ الْمُسْرِعِ؛ [فرزندم!] بدان پيش روى تو گردنه صعب العبورى هست كه سبكباران [براى عبور از آن] حالشان از سنگين باران بهتر است، و كند روان وضعشان بسيار بدتر از شتاب كنندگان است». منظور از اين گردنه صعب العبور، مرگ و سكرات آن است يا عالم برزخ و يا پل صراط (و يا همه اينها). 🔹بديهى است براى عبور سالم از گردنه هاى صعب العبور، بايد بار خود را سبك كرد و به سرعت گذشت؛ زيرا در اين گونه گردنه ها ممكن است راهزنان و يا حيوانات درنده نيز وجود داشته باشند. اين تعبير برگرفته از «قرآن مجيد» (آيات ۱۱ تا ۱۴ سوره بلد) است: آنجا كه مى فرمايد: «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ - مَا أَدْراكَ مَا الْعَقَبَةُ - فَكُّ رَقَبَةٍ - أَوْ إِطْعامٌ فِى يَوْمٍ ذِى مَسْغَبَةٍ...؛ ولى او از آن گردنه مهمّ نگذشت! - و تو نمی ‏دانى آن گردنه چيست! - آزاد كردن برده‏ اى - يا غذا دادن در روز گرسنگى...». برخى از مفسّران در شرح اين آيات، «عقبه» را به معناى هواى نفس، و بعضى ديگر به گردنه هاى صعب العبور روز قيامت تفسير كرده اند كه كلام حضرت متناسب با همين تفسير دوم است. 🔹آنگاه حضرت در ادامه سخن مى فرمايد: «وَ أَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لَا مَحَالَةَ إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ؛ و [بدان كه] نزول تو بعد از عبور از آن به يقين يا در است و يا در ». سپس مى افزايد: «فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ فَلَيْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لَا إِلَى الدُّنْيَا مُنْصَرَفٌ؛ بنابراين پيش از ورودت در آنجا وسايل لازم را براى خويش مهيا ساز و منزلگاه را پيش از نزول، آماده نما؛ زيرا پس از راهى براى عذرخواهى نيست و نه طريقى براى بازگشت به دنيا [و جبران گذشته]». شايان توجّه است كه جمله «لَيْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ» نخستين بار در كلام پيامبر اكرم (ص) آمده است آنجا كه مى فرمايد: «لَيْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ أَكْثِرُوا مِنْ ذِكْرِ هَادِمِ اللَّذَّاتِ وَ مُنَغِّصِ الشَّهَوَاتِ؛ [۱] بعد از راهى براى عذرخواهى و جلب رضايت پروردگار نيست؛ بنابراين بسيار به ياد چيزى باشيد كه لذات را در هم مى كوبد و شهوات را بر هم مى زند». 🔹جمله «وَ لَا إِلَى الدُّنْيَا مُنْصَرَفٌ؛ راه بازگشتى وجود ندارد»، حقيقت و واقعيّت واضحى است كه در آيات «قرآن مجيد» و روايات به طور گسترده به آن اشاره شده است. «قرآن مجيد» مى فرمايد:  «حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ - لَعَلِّى أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلَّا...؛ [آنها همچنان به راه غلط خود ادامه مى دهند] تا زمانى كه يكى از آنها فرا رسد، مى گويد: [پروردگارا!] مرا بازگردانيد؛ - شايد [در برابر آنچه ترك كردم و كوتاهى نمودم] عمل صالحى انجام دهم [؛ ولى به او مى گويند:] چنين نيست!». 🔹در خطبه ۱۸۸ «نهج البلاغه» درباره مردگان آمده است: «لَا عَنْ قَبِيحٍ يَسْتَطِيعُونَ اِنْتِقَالاً وَ لَا فِي حَسَنٍ يَسْتَطِيعُونَ اِزْدِيَاداً؛ نه قدرت دارند از كه انجام داده اند كنار بروند و نه مى توانند بر خود چيزى بيفزايند». آرى منزلگاه هاى اين عالَم قابل بازگشت نيست، همان گونه كه فرزند ناقص براى تكامل بيشتر هرگز به رَحِم مادر باز نمى گردد و ميوه اى كه از درخت جدا شد به شاخه بر نمى گردد، كسانى كه از اين دنيا به عالَم برزخ مى روند نيز امكان بازگشت به دنيا را ندارند. برزخيان نيز هنگامى كه به قيامت منتقل شوند هرگز نمى توانند به عالَم برزخ بازگردند و اين هشدارى است به همه ما كه بدانيم ممكن است در يك لحظه همه چيز تمام شود، درهاى توبه بسته شود و راه تحصيل زاد و توشه مسدود گردد و با يك دنيا حسرت، چشم از جهان بپوشيم. پی نوشت‌ها؛ [۱] الدعوات، قطب الدين راوندى، سعيد بن هبة الله‏، انتشارات مدرسه امام مهدى (ع)، قم، چ اول‏، ص ۲۳۸ [۲] سوره مؤمنون، آيات ۹۹ و ۱۰۰؛ سوره انعام، آيه ۲۸؛ سوره فاطر، آیه ۳۷ نيز به همين معنا اشاره شده است. 📕پيام امام اميرالمؤمنين (ع)‏، مكارم شيرازى، ناصر، دار الكتب الاسلامية‏، چ اول‏، ج ۹، ص ۵۷۷ منبع: وبسایت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (بخش آئین رحمت) @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
﷽؛ علیه‌السلام قبل از ولادت علیهاالسلام در ضمن گفتاری در شأن او فرمود : { وَ سَتُدْفَنُ‏ فِيهَا امْرَأَةٌ مِنْ‏ أَوْلَادِي‏ تُسَمَّى‏ فَاطِمَة ؛ فَمَنْ زارَها وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَهُ و به زودی در بانویی از فرزندان من به نام دفن شود ؛ پس هرکس او را زیارت کند ، برای او می‌گردد } . 💕 يا رب چه قشنگ است و چه زيبا حرم قم چون جنت اعلا ، حرم محترم قم بانوي جنان ، اخت رضا ، دختر موسی دردانه زهرا و ملائك خدم قم اين مژده بس او را كه بهشت است جزايش هر كس كه زيارت كندش در حرم قم 💕 صَلِّ عَلی وَ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Tobeh_Channel
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ادامه دارد ... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃