eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
91 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم 🌹 صبحتون مزین به نور صلوات🌹 روزتون بخیروعافیت🌹
💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 81 با دیدن همان افسر عراقی حسابی جا خوردم. در تنومه می‌گفت أهل شیرازم؛ ولی دروغ می‌گفت. در دستش عکسی بود که گاهی یک نگاه به آن می‌کرد و یک نگاه به من. احساس می‌کردم عکس من در دست اوست. وقتی مطمئن شد خودم هستم، پرسید: «چطوری؟ خوبی؟» انگار نه انگار اتفاقی افتاده، به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «الحمدلله خوبم.» دیگر حرفی نزد؛ ولی طوری نگاهم می‌کرد که معلوم بود شکارش را صید کرده است. با این رفتار یقین کردم لو رفته ام. آنها عکسی از من به دست آورده و شناسایی ام کرده بودند. بعد از چند ثانیه گفت: «سریع برو سوار ماشین شو!» بیرون، یک جیپ آبی پارک شده بود. برای یک لحظه فکری به سرم زد. گفتم: «اجازه بده بروم شلوارم را بپوشم و برگردم.» می‌خواست اجازه ندهد. وقتی شورت مامان دوزم را دید گفت: سریع برو و برگرد. معطل نکن!» باید هویت اصلی‌ام را به بچه ها می گفتم تا بدانند واقعا چه کسی هستم. فریدون علی کرم زاده هویت جعلی ای بود که وجود خارجی نداشت. اگر به بچه ها می‌گفتم، لااقل، وقتی آزاد می شدند، می توانستند اسارت و زنده بودن مرا به ایران اطلاع بدهند. دیگر جای مخفی کاری نبود. یک سرباز عراقی پشت سرم به اتاق آمد وقتی از در اتاق وارد شدم بچه ها نگاهم می کردند و از سرباز عراق پشت سرم تعجب کرده بودند. از نوع آمدن و رفتار سربازی فهمیدند باید آنها را ترک کنم. سید فاضل، که از بچه های تیپ ۴۸ فتح کهکیلویه و بویراحمد بود، کنار دیوار چمباتمه زده بود و نگاهی می‌کرد. روبه روی او نشستم؛ طوری که پشتم به سرباز عراقی باشد گفتم: «سید فاضل، من علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام صادق (ع)، هستم. دارند مرا می برند. احتمالا مرا اعدام می کنند.» - من تو را از همان روز اول شناختم. - یعنی چه؟ - یعنی اولین باری که شما را دیدم فهمیدم علی اصغر گرجی زاده هستی - پس چرا چیزی نگفتی؟! - احساس کردم سکوت کنم به نفع شماست. - خدا را شكرا لااقل به آدم مطمئنی دارم حرف هایم را می‌زنم. . مطمئن باش بین خودمان می ماند. بعد گفتم: «حالا شلوار کردی‌ات را به من بده!» بلافاصله شلوارش را در آورد و داد به من. فوری آن را پوشیدم. به کتف او زدم و گفتم: «از جده‌ات بخواه کمکم کند.» دست راست مرا گرفت و در حالی که بغض کرده بود گفت: «تو را به غریب نجف می‌سپارم!» این حرف سيد فاضل به من روحیه عجیبی داد. احساس کردم دارم در پناه یک بزرگ راهی می شوم. با او روبوسی کردم باقی بچه ها هم آمدند و روبوسی کردند. به آنها گفتم: «از سید فاضل سؤال کنید چه گفتم. به شما می گوید.» آنقدر فرصت کم و فضا سنگین بود که امکان غليان احساساتمان وجود نداشت. نگاه بی رحمانه سرباز و در باز اتاق همه را شوکه کرده بود. از اتاق بیرون رفتم. سرباز هلم داد؛ طوری که نزدیک بود با صورت زمین بخورم. از میان راهروی زندان رد شدم و یکی یکی اتاق ها را نگاه کردم. گرچه دوران کمی آنجا بودم، خاطرات خوبی از آنجا داشتم. از راهرو بیرون رفتم و وارد محوطه شدم. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
🌙 خدایا من خواهان شهادتم‌ ؛ نہ بہ این معنی ڪه از زندگی ڪردن در این دنیا خستہ شده ام ؛ و خواستہ باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص ڪنم ؛ بلڪه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام ، موجودی نباشم ڪه سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم ؛ تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران ڪند و نهال ڪوچڪی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری ڪند ... ، قائم مقام لشڪر 10 سیدالشهدا (ع) ✍ نشر بہ مناسبت سالگرد_شهادتشان 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید حاج یدالله کلهر🌹🍃 🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️ ‍ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙لا اله الا الله ☀️ 🌙لا اله الا الله☀️ ☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️ عَجِلوُابا لصلاة 👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة 💚دعای ایمان💚 💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞 🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ 🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ 🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ 🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ 🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹 💚دعای چهارحمد💚 💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ. 🌹دعای برکت روز: (الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ. اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ، رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع ِ خَلقِک)َ 🌹🌹🌹
سلام مولای مهربانم♥ پاسخ یک سلام .... از زبان شما؛ همه شهر را... به سلامتی می رساند! راستی ؛ کی میشود روزی که ؛ چشم در چشمتان .... پاسخ سلاممان را بشنويم؟ بخدا دلمان تنگ است آقاجان!امام_زمانم❤ گل نرگس نظری کن که جهان بی تاب است!!! روز و شب چشم همه منتظر ارباب است..... مهدی فاطمه پس کی به جهان می تابی؟ نور زیبای تو یک جلوه ای از محراب است اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفرج🌹♥️🌹. 🌺🌺🌺
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 گرامی باد، بازگشت شکوهمند رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی بت شکن، و آغاز دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی،،،،، 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ✨ سحرم دولت بیدار به بالین آمد ✨ گفت: «برخیز که آن خسرو شیرین آمد ✨ قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام ✨ تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد ✨ مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای ✨ که ز صحرای خُتَن آهوی مشکین آمد» ✨ گریه، آبی به رخ سوختگان بازآورد ✨ ناله فریادرَس عاشق مسکین آمد ✨ مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست ✨ ای کبوتر! نگران باش که شاهین آمد ✨ ساقیا! می بده و غم مخور از دشمن و دوست ✨ که به کام دل ما آن بشد و این آمد ✨ رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار ✨ گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد ✨ چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل ✨ عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد 🌹🌹🌹
💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 82 افسر استخباراتی عراقی با لباس مرتب نظامی قدم می زد. وقتی مرا دید گفت: «سریع سوار شو.» ماشین، جیپ آهوی آبی رنگی بود. عقب آن را مثل یک قفس درست کرده بودند. معمولا در باغ وحش ها از آن ماشین ها استفاده می‌کنند. عقب ماشین سوار شدم. نگهبان در را بست و با اشاره به راننده گفت: «مشکلی نیست.» به من چشم بند زد. افسر عراقی، قبل از من، روی صندلی جلویی نشسته بود و سیگار می‌کشید. فضای ماشین تاریک بود. یک سرباز عراقی هم مواظبم بود. این را از حرف زدن‌ها و خمیازه هایش فهمیدم. تا توانستم آية الكرسی و چهار قل خواندم. سعی می‌کردم روحیه ام را از دست ندهم. به خودم گفتم: «کاری است که شده. باید مثل یک مرد بایستی و ترس به خودت راه ندهی.» از لحاظ روانی روی خودم کار کردم تا از دست نروم. ماشین حرکت کرد. مسیر را تشخیص نمی‌دادم. گاهی ماشین در دست اندازها می افتاد و با سر به دیواره های قفس می‌خوردم. ولی آنقدر در حال خودم بودم که توان آخ گفتن هم نداشتم. ماشین بارها از چند پیچ گذشت و حدود بیست دقیقه بعد ترمز کرد. صدای پیاده شدن نگهبان و افسر عراقی و باز و بسته شدن درهای ماشین به گوشم رسید. بلافاصله در عقب ماشین را باز کردند. قبل از پیاده شدن می دانستم مقصد بعدی استخبارات عراق است. چون در آن چهار ماه هویت اصلی ام را انکار کرده بودم، می دانستم روزگارم سیاه خواهد بود. دو دندان مصنوعی داشتم. با خودم گفتم: «اگر اینها در دهانم باشد و عراقی ها با مشت به سر و صورتم بزنند، شاید آنها را قورت بدهم و در گلویم گیر کند و خفه شوم.» یکی از دندان ها در فک بالای راستم بود و دیگری همان سمت در فک پایین. طوری که نگهبان نفهمد، سریع دو دندان را در آوردم و در گوشه ای از قفس انداختم. شده اند. روزی که همراه همسرم در کلینیک خیابان کیان پارس آن دو دندان را گذاشتم چقدر همسرم به من خندید! گفت: «بابابزرگ، دیگر پیر شدی. دندانهایت ریخته!» می گفت و می‌خندید. من هم از خنده او می خندیدم. ولی کم نمی آوردم و می‌گفتم: «آسیاب به نوبت. نوبت شما هم می رسد. ناراحت نباش. در پس امروز فردایی هم هست. وقتی تو هم دندان مصنوعی گذاشتی منتظر باش تا بگویم مادربزرگ حال دندانهایت چطور است؟» از کلینیک تا خانه مان آنقدر خندیدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم. همسرم، وقتی دید با شنیدن نام پدربزرگ قدری در خودم فرورفتم، یک آیینه کوچک آورد و مقابل صورتم گرفت و گفت: «بابا شوخی کردم! اصلا چیزی معلوم نیست.» سرباز يقه ام را گرفت و مثل گونی آرد از ماشین پایین کشید. ده دقیقه ای سر پا کنار ماشین ایستادم تا دستور برسد. صدایی به گوش نمی رسید. سکوت خودش شکنجه بود. صدای نگهبان دیگری می آمد. به نگهبان همراهم می‌گفت: «سریع حرکت کنید و داخل اتاق بروید.» بعد از حدود دویست قدم پیاده روی مرا وارد اتاقی کردند. این را از هوای خنک اتاق فهمیدم که با هوای بیرون فرق داشت. نگهبان تا مرا وارد اتاق کرد سلام و احترام نظامی داد. مرا کنار اتاق رها کرد و خارج شد و در را بست. همان طور که چشم بند روی چشمانم بود ایستاده بودم. از اینکه چند نفر در اتاق اند اطلاعی نداشتم. بعد از چند دقیقه سکوت، که معلوم بود یک نوع جنگ روانی است، یکی گفت: «اسمت چیست؟» با خونسردی مصنوعی گفتم: «فریدون على کرم زاده.» حرفی نزد و ادامه نداد. ساعت حدود دوازده نیمه شب بود. دنبال جواب این سؤال بودم که چه کسی مرا لو داده است؟ قصه عکس در دست افسر عراقی چه بود؟ هیچ کس در اتاق حرفی نمی زد. دلشوره داشتم. با خودم می‌گفتم: «یعنی ممکن است کریم اهوازی مرا لو داده باشد؟ نه، او که نمی دانست من گرجی زاده ام. شاید عکس مرا در اردوگاه برده اند و کسی مثل کریم اهوازی گفته من با این اسیر در تنومه بوده ام.» به هر حال اینکه چه کسی مرا لو داده بود دیگر مهم نبود. مهم این بود که من لو رفته بودم. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
📸 به این قشنگی ڪه تو شهید شده‌ای، ما حتّی نمی‌توانیم بخوابیم. پیڪر مطهر صبح عملیات سیدالشهداء علیه‌السلام 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیداحمدعسکری 🌹🍃 🌙
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️ ‍ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙لا اله الا الله ☀️ 🌙لا اله الا الله☀️ ☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️ عَجِلوُابا لصلاة 👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة 💚دعای ایمان💚 💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞 🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ 🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ 🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ 🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ 🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹 💚دعای چهارحمد💚 💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ. 🌹دعای برکت روز: (الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ. اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ، رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع ِ خَلقِک)َ 🌹🌹🌹
السلامﻋﻠﻴڪ‌یااباصالح_المهدی❤️ سلام بر آفتابی که با طلوعش، روشن خواهد کرد تاریکی هایمان را🙏🏻 سلام امام زمانم مهدی جان اے سوے تو عالم نگراݩ ادرڪنے شد دورے تو بہ ما گراݩ ادرڪنے طغیان ستم گذشٺ از حد مھدی ای ریشه ڪن ستمگران ادرڪنی ‎‌‌‎‌‎ اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ 🌹♥️🌹 🌺🌺🌺
🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️زمان شاه ملعون ۸۰ درصد مردم گرسنه بودن! ✅اما امروزه با روی کار آمدن نسل جدیدی که در دوره شاهنشاهی نبودن.. 💠عده ای به سرکردگی شیطان دست به بزک چهره پلید شاهنشاهی زدن تا نسل جدید را از انقلاب دلزده کنند! در تاریخ این سیاه نمایی ها که حاصل کار شیطان هست همیشه بوده. 🌿داستان زیر را بخوانید: 🌹حضرت نوح وقتی با گروه باایمان از طوفان جان سالم به در برد تا مدتها مردم زندگی عالی ای داشتن وشکر خدارو میکردند. 🍂سالها گذشت و نسل جدید که زندگی قبل از طوفان نوح ندیده بود روی کار آمد. 🍁قدیمی ها از دنیا رفتن و شیطان که بستر را مناسب دروغ میدید به شکل پیرمردی خیرخواه شروع به تعریف از جریانات دروغینی کرد که: زمانهای گذشته که چقدر همه چیز عالیتر از الان بوده.. 💚نسل جوان هم که استناد به حرفهای جذاب این پیرمرد کرده بودن کم کم باورشون شد و دوباره به‌ فساد کشیده شدن.. 💚و تاریخ همینجور ادامه پیدا کرده تا الان.. 🔥در هیچ دوره ای شیطان بیکار نمیمونه ✍اما این وظیفه نسل امروز انقلاب هست که هوشیار و اهل تحقیق باشد و بتواند تشخیص بدهد که: اگر زمان شاه همه چیز انقدر عالی و گرسنگی و سختی نبود پس چرا تمام مردم علیهش قیام کردن؟! 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 83 خستگی و اضطراب وجودم را گرفته بود. سکوت بازجوها بیشتر مرا عذاب می داد. روی زمین نشستم. کسی کاری به نشستن من نداشت. انگار صد سال بود نخوابیده بودم. فکر می‌کردم: «چرا سؤالات را ادامه نمی دهند؟ چرا سؤال بعدی را نمی پرسند؟ چرا کتک نمی زنند؟» فقط بوی سیگار بود که در اتاق پخش شده بود و باعث تنگی نفسم می شد، برای یک لحظه با خودم گفتم: «ممکن است علی هاشمی اسیر شده و زیر شکنجه من را لو داده باشد؟» چه فکرهای عجیبی! هزار فکر در مغزم جولان می داد. برای هیچ یک جوابی نداشتم. در دل گفتم: «خدایا، چه کنم؟ اینها چرا کاری با من ندارند؟» داشتم با خودم کلنجار می رفتم که متوجه شدم اتاقی که در آن هستم یک سلول است و کس دیگری در آن نیست. خبری از بازجویی نبود. خستگی بر من چیره شده بود. همان طور که نشسته بودم به خواب عمیقی فرورفتم. در عالم خواب دیدم در هتلی در شهر مکه ام. علی هاشمی و حمید رمضانی هم هر دو لباس احرام به تن دارند. چقدر آن دو با آن حوله های سفید زیبا شده بودند! چقدر خندیدند! من با لباس شخصی در اتاق ایستاده بودم و داشتم آنها را نگاه می کردم. تعجب کرده بودم که چرا علی و حمید لباس احرام دارند و من ندارم؟ ما سه نفر که در قرارگاه اهواز همیشه با هم بودیم؛ پس چه شده؟ آن دو گم شده هایم بودند که در خواب به دیدنم آمده بودند. دلم برای آنها تنگ شده بود. از ساعت یک ربع به دوی بعد از ظهر چهارم تیر ماه ۱۳۶۷ تا آن لحظه دلم برای علی یک ذره شده بود. بعد از شلیک موشک هلی کوپتر دیگر او را ندیده بودم و تا آن شب حسرت و آرزوی یک بار دیدن او را داشتم. در آن چهار ماه هر روز و هر شب قسمت مهمی از زندگی اسارت بار من به على اختصاص داشت. نمی توانستم علی را حتی در عراق و در زندان الرشید فراموش کنم. او دوست و فرمانده خوب من بود. به راحتی نمی شد از او دل بکنم. در عالم خواب نگاهی به حمید رمضانی کردم و با حالت خاصی گفتم: «حمید، تو مرا لو دادی؟» حمید، که می‌خندید، از سؤال من بیشتر خنده اش گرفته بود. در حالی که دست علی در دستش بود گفت: «گرجی، چه می‌گویی؟ من که قبل از اسارت تو و سقوط جزیره شهید شدم. یادت نیست در مراسم من در مسجد جزایری چقدر گریه کردی؟ من که اصلا در جزیره نبودم. حواست کجاست؟ معلوم می شود خیلی دارد به تو سخت می‌گذرد.» وقتی حرف های حمید تمام شد، گفتم: «خوب، اگر تو من را لو ندادی، پس بگو چه کسی مرا به عراقی‌ها لو داده؟» گفت: «چه می‌دانم؟ مگر من علم غیب دارم؟» دوباره گفتم: «حمید، تو با حاج علی آمدی زیارت خانه خدا. پس چرا من همراهتان نیامدم؟ ما که همیشه با هم بودیم؛ یادت که نرفته! حالا اسم مکه که به میان می آید دیگر فراموشم می کنید و تک خوری می‌کنید؟» پاسخ داد: «گرجی، تو خودت نیامدی. تقصیر ما نیست.» تا حمید این حرف را زد از خواب بیدار شدم و فهمیدم همه آن حرفهای صمیمانه فقط خواب بوده و خبری از هتل و مکه و حمید و علی نیست. لذت آن خواب روحیه مرا از صفر تا صد برد. احساس قدرت می کردم. نتیجه گرفتم علی شهید شده است. چون حکایت احرام دو نفر، آن هم در مکه، آن هم همراهی با شهید حمید رمضانی، یعنی اینکه علی هم شهید شده است. خوابم را خودم تعبیر کردم. با خودم گفتم: «پس علی هاشمی تو را لو نداده است. چون او شهید شده. پس چه کسی مرا به عراقی‌ها لو داده؟» 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🍃🌹بر سیده زنان عالم صلوات 🍃🌹بر مایه افتخار آدم صلوات 🍃🌹بر فاطمه ، حبیبه حی ودود 🍃🌹بر دُخت پیام آور خاتم صلوات 🍃🌹میلاد با سعادت گرامی نبی اکرم صلی الله علیه و آله ؛ حضرت سلام الله علیها 🍃🌹پیشاپیش مبارک 🌹🌹🌹
💌 ♥️ 🔸همسر شهید نقل می‌کنند: آقا پژمان از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیت‌های زیادی کسب کرد. رشته اصلی ورزشی ایشان موتورسواری در کلاس موتورکراس۸۰ سی‌سی و ۲۵۰ سی‌سی بود و در سال ۱۳۸۸ در رشته موتور کراس مقام اول استانی را کسب کرد. در سال ۱۳۸۹ نیز موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. همچنین سال ۱۳۹۱ در رشته دوچرخه‌سواری، مقام اول را به خود اختصاص داد. 🔸همین مهارت ایشان در امر موتورسواری و ماشین سواری بود که باعث شد در سوریه همرزمانش را از اسیرشدن به دست داعشیان نجات دهد و قهرمان من آخرین حکم قهرمانیش را با امضا سید‌الشهدا دریافت کند. 🔸شهید محمدکاظم توفیقی در ۱۶بهمن۱۳۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در عملیات آزادسازی دو شهر شیعه نشین نُبُل و اَلزّهرا که چندسال در محاصره تکفیریها بود، به شهادت رسید. : ۱۳۷۰/۱۱/۱۰ :۱۳۹۴/۱۱/۱۶ 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید محمدکاظم توفیقی 🌹🍃 🌺🌺🌺