هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 5
گوشه حیاط #منزل سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و #سرگیجه داشتم🤕
5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده #بود🕊 و دیگه بین ما نبود
به یکباره حال عجیبی #پیدا کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو #دیدم که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به #دوش داشت |🍃😌|
توی حاشیه #عبا آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت
با اینکه خوشحالی #غیر قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓
آروم آروم #اومد و در مقابلم ایستاد
سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد
پرسید چرا #ناراحتی؟🙁
گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢
گفت : ناراحت #نباش من یه جای مناسبی براتون اون دنیا #فراهم کردم❤️👌
نسیم #آرومی بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات #قرآن بر روی عبا برق می زدند✨
سرم پایین #اومد و محو تماشای اونها شدم در همین حال #پرسیدم : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐
گفت :
_ چرا ولی #آقا اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت #دادن بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی #کنم🎧
با این حرف شیر علی به #یکباره رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در #هفته دولت قرار داریم✊
توی همین فکر بودم که اون #رویای شیرین و به یاد موندنی #تمام شد😒
وقتی به خودم اومدم #داشتم چشمامو می مالیدم
دیگه چیزی ندیدم #جای پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات #فرستادم |😌🌹|
یه نسیم #خنکی اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر #شهید🌸🍃
#راوی_همسر_شهید
#شهید_شیر_علی_سلطانی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 6
روزی که خواهــر آقا مهدی از من پرسید :
«اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟»🙄
بدون معطلی گفتم :
«آن موقع دیگه همسرم هستن☺️ و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.»😉
حرفی که کار خودش را کرد ...😄
و آقا مهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما کشاند .👌
رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم💓،
آقا مهدی به من گفت :
« من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت.»❣
همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢
ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪،
این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدند
و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند،
تربت📿 سید الشهدا(ع)💚 را در دستش میدیدم،
آن شب حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم.😌
اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم،😉
من هروز بیشتر عاشقش💕 میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود،💘
وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم ...😇
#راوی_همسر_شهید
#شهید_مهدی_نوروزی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 7
🌺 ایشان برای اجارهی خانہ ی مشترڪ ، مقداری پول داشت ؛ خانہ ی بزرگ و نوسازی در منطقہ ی خوبی از شهر پیدا ڪردیم .
🌺 وقتی پسندیدیم و از خانہ خارج شدیم ، گوشی آقا حمید زنگ خورد . وقتی تلفنشان تمام شد ، گفت « یڪی از دوستانم دنبال خانہ است و پولش ڪافی نیست .
🌺 قبول میڪنی مقداری از پولمان را بہ آنها بدهیم ؟» قبول ڪردم و نصف پول پیش خانہ مان را بہ آنها دادیم .
🌺 نهایتاً یڪ خانہ ی ۴۰ متری و قدیمی را در محلہ ای پایین شهر اجاره ڪردیم . سال بعد ڪہ بہ طبقہ ی بالای همان خانہ نقل مڪان ڪردیم ، از سقفش آب وارد خانہ میشد ...
🌹👈 اگر چہ رفاه و آسایش دنیاییمان در آن خانہ ڪم بود ، اما آرامش و ایمانی ڪہ از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان میشد ، بسیار دلچسب بود . حقوق اندڪ آقا حمید برڪت زیادی داشت . من در آن خانہ ی ۴۰ متری ، بہ شدت خوشبخت بودم . 👉🌹
_شهید_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم9
🌾 #اربعین_سال93 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است #تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم.
🌾 #چفیه ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم #امام_حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک #چفیه خریدم و تبرک کردم.
🌾به #محمدرضا جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او #عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که
فدای سرت من #حاجتم روا می شود😊.
🌾وقتی به #تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در #حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که #شهید بشوم .تا #اربعین سال دیگر زنده نیستم🌷.
🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در #سوریه هم هست من در سوریه #شهید_می_شوم.
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#راوی_مادر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 10
🔹سال 80 وقتی به سمت #فرماندهی لشکر پیاده مکانیزه حضرت رسول استان تهران🗺 می رسند همزمان #جانشین قرارگاه ثار الله هم بودند . در زمان معارفه می گفت : من فرمانده لشکر نیستم🚫 من امانتدار هستم و فرمانده #شهیدمتوسلیان است .
🔹در سال 62 هم جز اهرم های تیپ محمد رسول اله (صل الله علیه وآله وسلم) همراه با ✓شهیدان همت، ✓شهبازی، ✓متوسلیان بود ؛ همیشه سخنانش برگرفته از #دفاع_مقدس یا منویات #رهبر یا حضرت امام بود .
🔹آلبومی از حضرت امام و مقام معظم رهبری داشت و هر وقت دلش می گرفت💔 آن را نگاه می کرد👁. بسیار #ولایت_مدار بود و می گفت اگر حضرت آقا دستور دهند تا پای جان حاضر به انجام آن هستم✊ و درنگ نمی کنم❌
🔹درباره توصیهای که #سردارهمدانی به وی داشته است گفت : ایشان به من اشاره داشت که حداکثر عمر ما 60، 70 سال است و باید از مال دنیا دوری کرد🚯 و امیدوارم بتوانیم #پرچمی که ایشون برافراشت را بالا نگه داریم چون ایشان یک استاد تمام اخلاق است👌 و همواره با #یگانها و نیروهایی که با ایشان بودند روابط اخلاقی و فرهنگی هم داشتند✅
#راوی_همرزم_شهید
#شهید_حسین_همدانی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 13
🌺رابطہ ایشان با من و بچہ ها بسیار عالی بود و از این حیث در فامیل زبانزد بودند . در این ۱۵ سالی ڪہ ڪنار شهید زندگی ڪردم هیچوقت احساس سختی نڪردم ؛البتہ دشواری هایی بود اما همیشہ با یڪ نگاه مهربان با یڪ تشڪر همہ خستگی را از تنم بیرون می ڪرد .
🌺در حالی ڪہ خیلی دیر بہ خانہ می آمد ، اما باز هم با بچہ ها بازی می ڪرد مخصوصا با ابوالفضل . هیچوقت نمی گفت خستہ ام و همیشہ خستگی را پشت در خانہ می گذاشت و می آمد داخل ڪہ مبادا ما اذیت بشیم .
🌺همیشہ صبور و خونسرد بود . آرامش خاصی داشت . وقتی سفره پهن بود در حضور مهمان از من تشڪر می ڪرد و همین خستگی را از تنم در می آورد . می گفت من عاشق این زندگی ام . یڪ نظامی خشڪ نبود . متین و آرام بود و هیچ وقت عصبانی نشد . خودش می گفت چون عاشق اهل بیت هستم در رفتار با خانواده ام از آنها الگو می گیرم .
#شهید_مدافع_حرم_ستار_محمودی
#راوی_خانواده_شهید
🕊|🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 14
✨ در مدت زندگی مشترک خصلتهای بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبتهای بیمنتش، ساده زیستیاش و...که موجب شد تا به امروز بخاطر همه ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگیاش غوطهور باشم.
🌺 من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچهها بود. همین دسته از آدمها هستند که خدا انتخابشان میکند تا در کنار خودش منزل بگیرند.
عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی میکرد در همه ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند.
👥 جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج میکشاند و به آنها آموزش نظامی میداد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.
بیست آبان ماه ۹۴ عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هر دویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدنهای او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچهها برطرف شود ...
🤔 یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت.
💫 آن لحظه دلم میخواست عبدالرحیم کنارم میبود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم .
#راوی_همسر_شهید
#شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 15
🍃| بچه ها عادت داشتند تا نیمه های شب پای کامپیوتر باشند🖥 و چراغ اتاقشان روشن💡 ..
من هم عادت به خوابیدن در تاریکی دارم!
نیمه های شب با نور چراغ اتاق بچه ها – رضا و میلاد - یهو از خواب بیدار شدم👀. با خودم گفتم حتما بچه ها خوابشون برده😴 و برق اتاق رو هم روشن گذاشته اند و رفتم چراغ اتاق رو خاموش کنم که دیدم میلاد در حال خواندن نماز شب است...🍃 آنقدر چهره اش نورانی شده بود که یک لحظه بدنم یخ شد😥 و حرف نزده در اتاقش را بستم.»
شهیـد میـلاد بدری کوچک ترین شهـید مدافـع حـرم خوزستان که ملبّس شدنش به لباس روحانیت همراه با شهادتش رقم خورد🕊 |🍃
#شهید_مدافع_حرم_میلاد_بدری
#راوی_مادر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 16
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاجحسین #خرازی داشت. کنارقبرشهید چند دقیقهای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: #زهرا این قطعه #آرامگاه_من است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک میسپارند.
🔰نمیدانستم در برابر حرف #ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به #مـامـوریت میرفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دمدسـتی و #ضروریاش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند.
🔰اما #دفعه_آخر که میخواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع #خداحافظی بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: #ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️
گفت: «من عطر نزدهام🚫»
🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه #عطری به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با #پدرومادرش به ترمینال رفت. مادرشان مـیگفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی #عطرعجیبی میداد
🔰چند مرتبه خواستم به #پسرم بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـیدهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم میگفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان #شهید🌷 را میداد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود.
🔰مـوقـع خـداحافظی #نگاه_آخرش به گونهای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: #ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی میکنی⁉️ #نگاهت، نگاه دل کندن است
🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه #شوخی کرد. گفت: چطور نگاه کنم که #تو احساس نکنی حالت #دل_کندن است؟!
امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشکهای من😭 نبود.
🔰وقتی میخواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به #فرودگاه نیا❌ و #رفت. برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل #همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید.
🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیلهای جا نگذاشتهای که به #بهانهاش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه #عجله_دارم، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از #سوریه بود. شروع کردم بیقراری کردن و حرف از #دلتنگی زدن.
🔰گفت: #زهـراجـان نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش میآید که ما را دوشنبه🗓 برمیگردانند. شاید تاآنروز #نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا #حرف_نگفتهای هست برایم بزن😢
🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف
هایش بوی #حلالیت و خداحافظی👋 میداد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، #برگشت؛ معراج شهدای تهران🌷، سهشنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر #شهیدخرازی آرام گرفت.
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
#راوی_همسر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 17
🌸🍃| شخصیت #متفاوت و خاصی داشت
گاهی حاج قاسم برای بازدید به #منطقه می آمد👌
می گفتیم : مرتضی تو هم #برو یک عکس با سردار بگیر!📸
می گفت : #حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد #است ✋
قصد ظاهر #سازی نداشت
واقعا به این کارها علاقه ای نداشت ...‼️
#حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند
به دلایل مختلف به #قسمت های دیگر شهر می رفت🙁
می گفتیم : تو به منطقه #تسلط داری
بهتر است بمانی و راهنمایی کنی🔝
می گفت : #دوستان عراقی هستند...آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند✌️
#هیچ_وقت این روحیاتش را #درک نکردیم😞‼️ |🌸🍃
#شهید_مرتضی_حسین_پور
🕊|🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 18
همہ لباس مخصوص جبهہ پوشیده بودند بہ جز علیرضا .
بہ سختی در میان جمعیت پیداش ڪردم .
گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگہ نمیخوای بری جبهہ ؟!»
گفت : « من بہ خاطر خدا بہ جبهہ میرم .
دوست ندارم ڪسی منو در این لباس ببینہ و بگہ پسر فلانی هم رزمنده ست ؛
نمیخوام ڪارم برای دیگران باشہ ،
میخوام فقط برای خدا بہ جبهہ برم ...»
#شهید_علیرضا_نکونام
« بہ یاد رشادتها و جانفشانیهای بی ریا و خالصانه شهدا ... »
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم19
🌷| وارد #هیئت که می شد، جایگاه و پست و مقام رو میذاشت #کنار☝️
می شد یک #آدم خاکی و
مخلص👌
از جابجایی چرخ #مخصوص حمل باند صوت🎤 گرفته تا شستن #ظرف_ها
هر کاری از دستش بر #می_اومد انجام می داد✌️
می گفتند : آقا حامد! شما #افسری و همه شما رو می شناسند💯
بهتره این کارهارو #بقیه انجام بدند
#می_گفت : اینجا جاییه که اگه سردار هم باشی باید شکسته #بشی تا بزرگ بشی
صبر می کرد بعد از #هیئت که مردم می رفتند، مشغول شستن #دیگ_ها می شد😐
میگفت : #شفا تو آخر مجلسه؛ آخر مجلس هم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها #حاجتم رو خواهم گرفت👌
و آخر هم حاجتش رو با #شهادت گرفت🕊 |🌷
#شهید_مدافع_حرم_حامد_جوانی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 21
💠به معنای واقعی اهل کار و عمل بود
🔻مردِ کار
🌷زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما میدانستم که #پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا #دوست داشت.
🌷وقتی تهران باهم بودیم، از تماسهای تلفنی زیاد، از چشمهایش که اغلب #بیخواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانهروز، از صبح خیلی زود سرکار رفتنهایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، میدیدم که چطور برای کارش #مایه میگذارد.
🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرماندهی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای #جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به #تصویب رسانده بود.
🌷 #کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمیگشت نمیتوانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت: آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا میاندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.
🌷سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به #شهادت رسید، جلیقهی #ضدگلوله را بهخاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش #حق_مجاهدت و کار #برای_انقلاب را ادا کرد و رفت.
🌷من اعتقاد دارم #شهادتش، #مزد_پرکاریاش بود.
#شهید_مدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 24
🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام #علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨
🔰به خودم گفتم: نه❌ #سید که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی #جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند #سیدمجتبی بیمارستان هست.
🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای #سیدمصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵
#شب آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان #بابلسر نمایان بود.
🔰وقتی به جلوی #امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر #رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها #پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود.
🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر #منتظر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت #سیدمجتبی_علمدار هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊
🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که #اومده این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و #حضرت_زهرا (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند.
🔰این جمله پدرم که تمام شد از #خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از #سید⁉️ گفت سید موقع #غروب پرید🕊
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 26
🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود
برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان #صبح کار بچه ها تمام شد.
🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات #کردستان تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم #خندهدار.
🍃🌹بچه ها را تا اذان #بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.
🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت:
اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای #نماز بیدار می شدند یا نه،
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان #قضا نشود ....
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مفقود_الاثر
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 29
💢حاجهمّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر #ايمانى و #فرهنگى بود.
💢حاجى معتقد بود كه جنگ ما بر اساس #اعتقاد بوده و اگر بنا است بين آموزش نظامی و عقيدتى به يكى بيشتر ارزش بدهيم آن #آموزش_عقيدتى است.
💢«قبل از عمليات والفجر 4، وقتى لشكر در اردوگاه شهيد بروجردى بود به من میگفت: حاج آقا! بچهها را جمع كنيد و برايشان كلاس عقيدتى بگذاريد.»
💢يكبار ديگر به من گفت: «من در اين عمليات روى آموزش عقيدتى #بيشتر از آموزش نظامى حساب میكنم.»
#شهید_محمدابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣ #خاطرات_شهدا
#شهید_همت
🌼⇜مأموریتم که تموم شد، رفتم با حاج #همت دربارهی برگشتنم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم گفتم بگو
🌸⇜حاجیگفت: وقتیتوی #پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر #کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: #بریده_ای؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده...
🌼⇜ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت #مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا #تسویه_حساب کن و برو، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم...
❣ #شهید_ابراهیم_همت
❣ شادی روحش #صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🍃زندگی به سبک شهدا..!!🌸🍃
#از_شهدا_الگو_بگیریم9⃣6⃣
#خاطرات_شهدا
#هدیه_امام_خمینی
❣سفره عقد مان با همه سفره ها فرق داشت!
به جای آینه شمعدان، #تفسیر_المیزان را دور تا دور سفره چیده بودیم!😊
برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد،
می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد.
برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بارش کنیم!
می گفت:
((حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه #شب_عروسی ام
چنین غذای #گران قیمتی بدهم؟!)).
برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت:
این هدیه امام خمینی(ره) است👌...
(راوی: همسرشهید فتح الله ژیان پناه)
#شهدا
#زندگی_ساده
#زندگی_به_سبک_اسلامی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣7⃣
نسبت به رفت و آمد با فامیل و
دوستان و انجام صله رحم خیلی
مقید بود.
جالب بود ؛ در محافل برخلاف
رسم این روزها سید از قرآن
برای فامیل می گفت ،
روایت می خوند و در خصوص
موضوعات مختلف اسلامی صحبت
می کرد.
البته اهل بگو بخند هم بود.
به جای خودش شوخی و خنده
هم داشت.
بچه های فامیل خیلی دوستش
داشتن همیشه دورش حلقه
می زدن تا براشون احکام و یا
مسائل مذهبی داخل قرآن رو بگه.
نکته دیگه درباره ی برخورد سید
بود که در صحبت هاش غالبا جواب
اطرافیان رو با آیات و روایات می
داد.
یکبار جمله ای بین مردم شایع
بود که ( قلب انسان باید
پاک باشه ) وقتی این رو شنید
خیلی ناراحت شد.
یادمه می گفت : اگه انسان
میخواد قلبه پاکی داشته باشه ،
باید رابطه ای نزدیک با خدا
داشته باشه.
قلب پاک فقط در این صورت
به دست میاد.
پاکی قلب باعث می شه اهل
نماز و عمل و به واجبات و
ترک محرمات بشیم.
نه اینکه کسی نماز رو ترک
کنه و خودش رو توجیه کنه که
قلب انسان پاک باشه و نیازی به
نماز و ... نداره.
#شهید_سید_مصطفی_الحسینی
#تلنگر 💡
--------------------
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 2⃣7⃣
روز گرفتن حقوق بود 💰
لیست اسامی رو از مسئول
حسابداری گرفتم.
•
•
رسیدم به اسم حسن حجاریان ،
✍ در تاریخ فلان حقوق دریافت نشد
حقوق دریافت نشد ...
حقوق دریافت نشد ...
گیج شده بودم 😳
حتی یکبارم حقوقش رو نگرفته
بود ...!!
به خودم گفتم اینطوری نمیشه ☝️
سهم حقوقش رو برداشتم و رفتم
پیشش گفتم : هر چقدر میخوای
بردار اینها مال توست ، حق
توست. چرا حقوق هاتو نمی
گیری؟
خجالت کشید گفت : این چه حرفیه؟
من که برای پول نیومدم ، فقط
برای اسلام اومدم ✌️
#شهید_حسن_حجاریان
🍃
🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 3⃣7⃣
به روایتی از همسر شهید :
خیلی کم وقت می کرد به
خانواده رسیدگی کنه
ولی با اخلاقی که داشت
جبران می کرد
با روی خندان و طبیعتِ
شادابش 👌
تمام وقت هایی که با من بود
کاملا شاد بود ...
خوش می گذشت.
در جمع خونوادگی
خیلی اهل بگو بخند بود،
ولی در جمعِ نامحرمی ملاحضه
می کرد
قبل از ازدواج بعضی از
دوستام که مصطفی رو دیده
بودند ،
می گفتند : توی می خوای با
این ازدواج بکنی؟ این آدمِ اخموی
بد اخلاق که همیشه سرش
پایینه؟
بعد که تحقیق کردیم،
هم خوابگاهیاش گفتند : این
وارد هر اتاقی که میشه، اونجا
بمبِ خنده اس! ✌️
واقعا هم همینطور بود
جای نبودن هاش رو با اخلاقش
پر می کرد.
گاهی ده دوازده روز خونه نبود
خیلی بهم فشار میومد
وقتی که میومد چون می دونست
چیکار کنه، روزهای نبودنش رو
جبران می کرد
اعتراض هامو با شوخی و خنده
جواب می داد. با تفریحاتِ بیرون،
سوپرایز، هدیه، رفتارِ خوب و
بزرگمنشانه 🙂✌️
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🍃
🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣7⃣
وقتی هدایاےمردمے را باز مےکردیم ،در میان انبوه کمپوت ها چشمم به یک نایلون افتاد که به نظرم خیلے سبک بود ، وقتی اون رو برداشتم دیدم واقعا سبکه مثل اینه که قوطے خالے باشه . در نایلون رو یازکردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامه است .
نامه رو که بازکردم دیدم دست خط یه دانش آموز دبستانیه ، دختر بچه دبستانے که یک قوطی خالیه کمپوت رو براے ما فرستاده بود به جبهه .
تو نامه نوشته بود : " برادر رزمنده سلام ، من یک دانش آموز دبستانی هستم . خانم معلم گفته بود که براے کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم . با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم . قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم ، اما قیمت آنها خیلی گران بود ، حتی کمپوت گلابے که قیمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم . آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطے خالے کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمیز تمیز شد . حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم ، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکے کنم."
بچه ها تو سنگر براش خوردن آب توے این قوطی نوبت می گرفتند ... آب خوردنے که همراهش ریختن چند قطره اشک بود ...
🍃
🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣7⃣
ريخته بودند دور و برش و
سر و صورت و بازوهاش رو
میبوسيدند
هر كار میكردی،
نمیتونستی حاجی رو از دستشون
خلاص كنی
انگار دخيل بسته باشند، ول كن
نبودند.
بارها شده بود حاجی، توی هجوم
محبت بچهها صدمه ديده بود؛
زير چشمش كبود شده بود، حتی
يكبار انگشتش شكسته بود
سوار ماشين كه میشد، لپهاش
سرخ شده بود؛ اينقدر كه بچهها
لپهاش رو برداشته بودند برای
تبرك!
بايد با فوت و فن برای سخنرانی
میآورديم و ميیبرديمش.
- خب، حالا قِصر در رفت!
يواشكی آوردنش! وقتی
خواست بره چی؟
بين بچهها نشسته بودم و
میشنيدم چی پچپچ می کنند.
داشتند خط و نشون میكشيدند !
حاجي رو يواشكی آورده بوديم
و توی چادر قايمش كرده بوديم.
بعد كه همه جمع شدند، حاجی
برای سخنرانی اومد.
بچهها خيلی دلخور شده بودند.
سريع سوار ماشين كرديمش
تا چند صد متر، ده بيست نفری
به ماشين آويزون بودند...
آخر مجبور شديم بايستيم و
حاجی بياد پايين. ☺️✌️
#حاج_ابراهیم_همت
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍃
🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
#از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣7⃣
رفته بودیم خرمشهر
بیشتر ماموریتا دو هفته طول
می کشید
روز سینزدهم بود.لباسای
شخصیم رو شستم و پهن کردم
تا بعد از ظهر اتو کنم و
آماده برگشتن به خونه بشم.
وقتی از سر کار برگشتم دیدم
محسن تموم لباسارو اتو زده و
مرتب گوشه اتاق گذاشته.
به شوخی بهش گفتم : شما از
خانمم هم بهتر اتو کشیدی
دستت درد نکنه.با این خط اتو
می شه سر برید فرمانده!
محسن فرمانده گروه بود و من
نیروی محسن
ولی اونقدر مخلص و بی ریا
بود که هر کاری می تونست
برای بچه ها انجام می داد
وقتی هم فرمانده خطابش می
کردیم ناراحت می شد
هیچوقت ندیدم به کسی دستور
بده. هر وقت میخواست کاری
انجام بده می گفت : اگه دوستان
صلاح بدونن این کار رو انجام
بدیم.
ماهم برای اینکه سر به سرش
بزاریم، می گفتیم : تا دستور
ندید انجام نمی دیم
ولی باز همون جمله رو تکرار
می کرد و لحنش دستوری
نمی شد 😍✌️
#شهید_محسن_فانوسی
#شهید_مدافع_حرم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣7⃣
دکتر یه موبایلی داشت که خیلی
قدیمی بود ☹️
بهش می گفتم : این چه موبایلی
که شما داری ؟
می گفت : داره کار می کنه،
برای چی عوض کنم؟ 😐
عینک دکتر هم سنگین بود ،
می گفتم : دکتر اینو عوضش کن
و یه سبک ترش رو بگیر
می گفت : به این خوبی داره
کار می کنه چرا باید عوضش
کنم؟ 😶
شاید بگید لابد دکتر بخیل
بوده! 😏
اما واقعیت اینه که دکتر خیلی
هم دست و دلباز بود ؛
رقم های زرگ به مردم قرض
یا وام می داد و بعضا می
بخشید
خیلی هاشو من خبر دارم ✌️
بعضی وقتا از ما می خواست
تا اگه خونواده مستمندی رو
می شناسیم، معرفی کنیم.
می گفت که گروهی هستند و
به خونواده های مستمند و فقیر
کمک می کنند
بعد از شهادتش فهمیدیم که خود
دکتر مسئولیت این کار رو بر
عهده داشت 😞✋
خیلی ها نمی دونستند که دکتر
استاد دانشگاه فیزیک هسته ایه
بعد از شهادتش وقتی عکسش
رو می دیدند با تعجب
می گفتند :
فلانی استاد فیزیک هسته ای
بود!!!! 😳
#شهید_عِلم
#شهید_مجید_شهریاری
🍃
🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f