eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
5 گوشه حیاط سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و داشتم🤕 5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده 🕊 و دیگه بین ما نبود به یکباره حال عجیبی کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به داشت |🍃😌| توی حاشیه آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت با اینکه خوشحالی قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓 آروم آروم و در مقابلم ایستاد سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد پرسید چرا ؟🙁 گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢 گفت : ناراحت من یه جای مناسبی براتون اون دنیا کردم❤️👌 نسیم بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات بر روی عبا برق می زدند✨ سرم پایین و محو تماشای اونها شدم در همین حال : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐 گفت : _ چرا ولی اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی 🎧 با این حرف شیر علی به رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در دولت قرار داریم✊ توی همین فکر بودم که اون شیرین و به یاد موندنی شد😒 وقتی به خودم اومدم چشمامو می مالیدم دیگه چیزی ندیدم پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات |😌🌹| یه نسیم اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
6 روزی که خواهــر آقا مهدی از من پرسید : «اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟»🙄 بدون معطلی گفتم : «آن موقع دیگه همسرم هستن☺️ و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.»😉 حرفی که کار خودش را کرد ...😄 و آقا مهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما کشاند .👌 رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم💓، آقا مهدی به من گفت : « من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت.»❣ همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢 ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪، این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدند و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند، تربت📿 سید الشهدا(ع)💚 را در دستش میدیدم، آن شب حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم.😌 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم،😉 من هروز بیشتر عاشقش💕 میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود،💘 وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم ...😇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
7 🌺 ایشان برای اجاره‌ی خانہ ی مشترڪ ، مقداری پول داشت ؛ خانہ ی بزرگ و نوسازی در منطقہ ی خوبی از شهر پیدا ڪردیم . 🌺 وقتی پسندیدیم و از خانہ خارج شدیم ، گوشی آقا حمید زنگ خورد . وقتی تلفن‌شان تمام شد ، گفت « یڪی از دوستانم دنبال خانہ است و پولش ڪافی نیست . 🌺 قبول می‌ڪنی مقداری از پولمان را بہ آن‌ها بدهیم ؟» قبول ڪردم و نصف پول پیش خانہ مان را بہ آن‌ها دادیم . 🌺 نهایتاً یڪ خانہ ی ۴۰ متری و قدیمی را در محلہ ای پایین شهر اجاره ڪردیم . سال بعد ڪہ بہ طبقہ ی بالای همان خانہ نقل مڪان ڪردیم ، از سقفش آب وارد خانہ می‌شد ... 🌹👈 اگر چہ رفاه و آسایش دنیایی‌مان در آن خانہ ڪم بود ، اما آرامش و ایمانی ڪہ از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان می‌شد ، بسیار دلچسب بود . حقوق اندڪ آقا حمید برڪت زیادی داشت . من در آن خانہ ی ۴۰ متری ، بہ شدت خوشبخت بودم . 👉🌹 _شهید_مدافع_حرم http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌾 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم. 🌾 ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. 🌾به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود😊. 🌾وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. 🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
10 🔹سال 80 وقتی به سمت لشکر پیاده مکانیزه حضرت رسول استان تهران🗺 می رسند همزمان قرارگاه ثار الله هم بودند . در زمان معارفه می گفت : من فرمانده لشکر نیستم🚫 من امانتدار هستم و فرمانده است . 🔹در سال 62 هم جز اهرم های تیپ محمد رسول اله (صل الله علیه وآله وسلم) همراه با ✓شهیدان همت، ✓شهبازی، ✓متوسلیان بود ؛ همیشه سخنانش برگرفته از یا منویات یا حضرت امام بود . 🔹آلبومی از حضرت امام و مقام معظم رهبری داشت و هر وقت دلش می گرفت💔 آن را نگاه می کرد👁. بسیار بود و می گفت اگر حضرت آقا دستور دهند تا پای جان حاضر به انجام آن هستم✊ و درنگ نمی کنم❌ 🔹درباره توصیه‌ای که به وی داشته است گفت : ایشان به من اشاره داشت که حداکثر عمر ما 60، 70 سال است و باید از مال دنیا دوری کرد🚯 و امیدوارم بتوانیم که ایشون برافراشت را بالا نگه داریم چون ایشان یک استاد تمام اخلاق است👌 و همواره با و نیروهایی که با ایشان بودند روابط اخلاقی و فرهنگی هم داشتند✅ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
13 🌺رابطہ ایشان با من و بچہ ها بسیار عالی بود و از این حیث در فامیل زبانزد بودند . در این ۱۵ سالی ڪہ ڪنار شهید زندگی ڪردم هیچوقت احساس سختی نڪردم ؛البتہ دشواری هایی بود اما همیشہ با یڪ نگاه مهربان با یڪ تشڪر همہ خستگی را از تنم بیرون می ڪرد . 🌺در حالی ڪہ خیلی دیر بہ خانہ می آمد ، اما باز هم با بچہ ها بازی می ڪرد مخصوصا با ابوالفضل . هیچوقت نمی گفت خستہ ام و همیشہ خستگی را پشت در خانہ می گذاشت و می آمد داخل ڪہ مبادا ما اذیت بشیم . 🌺همیشہ صبور و خونسرد بود . آرامش خاصی داشت . وقتی سفره پهن بود در حضور مهمان از من تشڪر می ڪرد و همین خستگی را از تنم در می آورد . می گفت من عاشق این زندگی ام . یڪ نظامی خشڪ نبود . متین و آرام بود و هیچ وقت عصبانی نشد . خودش می گفت چون عاشق اهل بیت هستم در رفتار با خانواده ام از آنها الگو می گیرم . 🕊|🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
14 ✨ در مدت زندگی مشترک خصلت‌های بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبت‌های بی‌منتش، ساده زیستی‌اش و...که موجب شد تا به امروز بخاطر همه ‌ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور باشم. 🌺 من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند که خدا انتخابشان می‌کند تا در کنار خودش منزل بگیرند. عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی می‌کرد در همه‌ ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. 👥 جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج می‌کشاند و به آنها آموزش نظامی می‌داد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود. بیست آبان ماه ۹۴ عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هر دویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود ... 🤔 یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. 💫 آن لحظه دلم می‌خواست عبدالرحیم کنارم می‌بود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم . http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
15 🍃| بچه ها عادت داشتند تا نیمه های شب پای کامپیوتر باشند🖥 و چراغ اتاقشان روشن💡 .. من هم عادت به خوابیدن در تاریکی دارم! نیمه های شب با نور چراغ اتاق بچه ها – رضا و میلاد -  یهو از خواب بیدار شدم👀. با خودم گفتم حتما بچه ها خوابشون برده😴 و برق اتاق رو هم روشن گذاشته اند و رفتم چراغ اتاق رو خاموش کنم که دیدم میلاد در حال خواندن نماز شب است...🍃 آنقدر چهره اش نورانی شده بود که یک لحظه بدنم یخ شد😥 و حرف نزده در اتاقش را بستم.» شهیـد میـلاد بدری کوچک ترین شهـید مدافـع حـرم خوزستان که ملبّس شدنش به لباس روحانیت همراه با شهادتش رقم خورد🕊 |🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
16 🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
17 🌸🍃| شخصیت و خاصی داشت گاهی حاج قاسم برای بازدید به می آمد👌 می گفتیم : مرتضی تو هم یک عکس با سردار بگیر!📸 می گفت : وقت برای عکس گرفتن زیاد ✋ قصد ظاهر نداشت واقعا به این کارها علاقه ای نداشت ...‼️ وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند به دلایل مختلف به های دیگر شهر می رفت🙁 می گفتیم : تو به منطقه داری بهتر است بمانی و راهنمایی کنی🔝 می گفت : عراقی هستند...آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند✌️ این روحیاتش را نکردیم😞‼️ |🌸🍃 🕊|🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
18 همہ لباس مخصوص جبهہ پوشیده بودند بہ جز علیرضا . بہ سختی در میان جمعیت پیداش ڪردم . گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگہ نمیخوای بری جبهہ ؟!» گفت : « من بہ خاطر خدا بہ جبهہ می‌رم . دوست ندارم ڪسی منو در این لباس ببینہ و بگہ پسر فلانی هم رزمنده ست ؛ نمی‌خوام ڪارم برای دیگران باشہ ، میخوام فقط برای خدا بہ جبهہ برم ...» « بہ یاد رشادتها و جانفشانیهای بی ریا و خالصانه شهدا ... » http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷| وارد که می شد، جایگاه و پست و مقام رو میذاشت ☝️ می شد یک خاکی و مخلص👌 از جابجایی چرخ حمل باند صوت🎤 گرفته تا شستن هر کاری از دستش بر انجام می داد✌️ می گفتند : آقا حامد! شما و همه شما رو می شناسند💯 بهتره این کارهارو انجام بدند : اینجا جاییه که اگه سردار هم باشی باید شکسته تا بزرگ بشی صبر می کرد بعد از که مردم می رفتند، مشغول شستن می شد😐 میگفت : تو آخر مجلسه؛ آخر مجلس هم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها رو خواهم گرفت👌 و آخر هم حاجتش رو با گرفت🕊 |🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
21 💠به معنای واقعی اهل کار و عمل بود 🔻مردِ کار 🌷زیاد درباره‌ کارش از او سوال نمی‌کردم اما می‌دانستم که است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا داشت. 🌷وقتی تهران باهم بودیم، از تماس‌های تلفنی زیاد، از چشم‌هایش که اغلب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانه‌روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن‌هایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، می‌دیدم که چطور برای کارش می‌گذارد. 🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرمانده‌ی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به رسانده بود. 🌷 شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمی‌گشت نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. می‌گفت: آن‌جا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا می‌اندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. 🌷سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به رسید، جلیقه‌ی را به‌خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش و کار را ادا کرد و رفت. 🌷من اعتقاد دارم ، بود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
24 🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨 🔰به خودم گفتم: نه❌ که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند بیمارستان هست. 🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای . روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵 آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان نمایان بود. 🔰وقتی به جلوی رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود. 🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊 🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند. 🔰این جمله پدرم که تمام شد از بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از ⁉️ گفت سید موقع پرید🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان کار بچه ها تمام شد. 🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم . 🍃🌹بچه ها را تا اذان نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. 🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان نشود .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
29 💢حاج‌همّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر و بود. 💢حاجى معتقد بود كه جنگ ما بر اساس بوده و اگر بنا است بين آموزش نظامی و عقيدتى به يكى بيشتر ارزش بدهيم آن است. 💢«قبل از عمليات والفجر 4، وقتى لشكر در اردوگاه شهيد بروجردى بود به من میگفت: حاج آقا! بچه‌ها را جمع كنيد و برايشان كلاس عقيدتى بگذاريد.» 💢يكبار ديگر به من گفت: «من در اين عمليات روى آموزش عقيدتى از آموزش نظامى حساب میكنم.» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌼⇜مأموریتم که تموم شد، رفتم با حاج درباره‌ی برگشتنم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم گفتم بگو 🌸⇜حاجی‌گفت: وقتی‌توی مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: ؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده... 🌼⇜ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا کن و برو، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم... ❣ ❣ شادی روحش http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃زندگی به سبک شهدا..!!🌸🍃 ⃣6⃣ ❣سفره عقد مان با همه سفره ها فرق داشت! به جای آینه شمعدان، را دور تا دور سفره چیده بودیم!😊 برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بارش کنیم! می گفت: ((حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه ام چنین غذای قیمتی بدهم؟!)). برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت: این هدیه امام خمینی(ره) است👌... (راوی: همسرشهید فتح الله ژیان پناه) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1⃣7⃣ نسبت به رفت و آمد با فامیل و دوستان و انجام صله رحم خیلی مقید بود. جالب بود ؛ در محافل برخلاف رسم این روزها سید از قرآن برای فامیل می گفت ، روایت می خوند و در خصوص موضوعات مختلف اسلامی صحبت می کرد. البته اهل بگو بخند هم بود. به جای خودش شوخی و خنده هم داشت. بچه های فامیل خیلی دوستش داشتن همیشه دورش حلقه می زدن تا براشون احکام و یا مسائل مذهبی داخل قرآن رو بگه. نکته دیگه درباره ی برخورد سید بود که در صحبت هاش غالبا جواب اطرافیان رو با آیات و روایات می داد. یکبار جمله ای بین مردم شایع بود که ( قلب انسان باید پاک باشه ) وقتی این رو شنید خیلی ناراحت شد. یادمه می گفت : اگه انسان میخواد قلبه پاکی داشته باشه ، باید رابطه ای نزدیک با خدا داشته باشه. قلب پاک فقط در این صورت به دست میاد. پاکی قلب باعث می شه اهل نماز و عمل و به واجبات و ترک محرمات بشیم. نه اینکه کسی نماز رو ترک کنه و خودش رو توجیه کنه که قلب انسان پاک باشه و نیازی به نماز و ... نداره. 💡 -------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2⃣7⃣ روز گرفتن حقوق بود 💰 لیست اسامی رو از مسئول حسابداری گرفتم. • • رسیدم به اسم حسن حجاریان ، ✍ در تاریخ فلان حقوق دریافت نشد حقوق دریافت نشد ... حقوق دریافت نشد ... گیج شده بودم 😳 حتی یکبارم حقوقش رو نگرفته بود ...!! به خودم گفتم اینطوری نمیشه ☝️ سهم حقوقش رو برداشتم و رفتم پیشش گفتم : هر چقدر میخوای بردار اینها مال توست ، حق توست. چرا حقوق هاتو نمی گیری؟ خجالت کشید گفت : این چه حرفیه؟ من که برای پول نیومدم ، فقط برای اسلام اومدم ✌️ 🍃 🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
3⃣7⃣ به روایتی از همسر شهید : خیلی کم وقت می کرد به خانواده رسیدگی کنه ولی با اخلاقی که داشت جبران می کرد با روی خندان و طبیعتِ شادابش 👌 تمام وقت هایی که با من بود کاملا شاد بود ... خوش می گذشت. در جمع خونوادگی خیلی اهل بگو بخند بود، ولی در جمعِ نامحرمی ملاحضه می کرد قبل از ازدواج بعضی از دوستام که مصطفی رو دیده بودند ، می گفتند : توی می خوای با این ازدواج بکنی؟ این آدمِ اخموی بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟ بعد که تحقیق کردیم، هم خوابگاهیاش گفتند : این وارد هر اتاقی که میشه، اونجا بمبِ خنده اس! ✌️ واقعا هم همینطور بود جای نبودن هاش رو با اخلاقش پر می کرد. گاهی ده دوازده روز خونه نبود خیلی بهم فشار میومد وقتی که میومد چون می دونست چیکار کنه، روزهای نبودنش رو جبران می کرد اعتراض هامو با شوخی و خنده جواب می داد. با تفریحاتِ بیرون، سوپرایز، هدیه، رفتارِ خوب و بزرگمنشانه 🙂✌️ 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ وقتی هدایاےمردمے را باز مےکردیم ،در میان انبوه کمپوت ها چشمم به یک نایلون افتاد که به نظرم خیلے سبک بود ، وقتی اون رو برداشتم دیدم واقعا سبکه مثل اینه که قوطے خالے باشه . در نایلون رو یازکردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامه است . نامه رو که بازکردم دیدم دست خط یه دانش آموز دبستانیه ، دختر بچه دبستانے که یک قوطی خالیه کمپوت رو براے ما فرستاده بود به جبهه . تو نامه نوشته بود : " برادر رزمنده سلام ، من یک دانش آموز دبستانی هستم . خانم معلم گفته بود که براے کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم . با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم . قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم ، اما قیمت آنها خیلی گران بود ، حتی کمپوت گلابے که قیمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم . آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطے خالے کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمیز تمیز شد . حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم ، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکے کنم." بچه ها تو سنگر براش خوردن آب توے این قوطی نوبت می گرفتند ... آب خوردنے که همراهش ریختن چند قطره اشک بود ... 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ ريخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو می‌بوسيدند هر كار میكردی، نمی‌تونستی حاجی رو از دستشون خلاص كنی انگار دخيل بسته باشند، ول كن نبودند. بارها شده بود حاجی،‌ توی هجوم محبت بچه‌ها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتی يك‌بار انگشتش شكسته بود سوار ماشين كه می‌شد،‌ لپ‌هاش سرخ شده بود؛‌ اين‌قدر كه بچه‌ها لپ‌هاش رو برداشته بودند برای تبرك! بايد با فوت و فن برای سخنرانی می‌آورديم و ميیبرديمش. - خب، حالا قِصر در رفت! يواشكی آوردنش! وقتی خواست بره ‌ چی؟ بين بچه‌ها نشسته بودم و می‌شنيدم چی پچ‌پچ می کنند. داشتند خط و نشون می‌كشيدند ! حاجي رو يواشكی آورده بوديم و توی چادر قايمش كرده بوديم. بعد كه همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی اومد. بچه‌ها خيلی دل‌خور شده بودند. سريع سوار ماشين كرديمش تا چند صد متر،‌ ده بيست نفری به ماشين آويزون بودند... آخر مجبور شديم بايستيم و حاجی بياد پايين. ☺️✌️ 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 6⃣7⃣ رفته بودیم خرمشهر بیشتر ماموریتا دو هفته طول می کشید روز سینزدهم بود.لباسای شخصیم رو شستم و پهن کردم تا بعد از ظهر اتو کنم و آماده برگشتن به خونه بشم. وقتی از سر کار برگشتم دیدم محسن تموم لباسارو اتو زده و مرتب گوشه اتاق گذاشته. به شوخی بهش گفتم : شما از خانمم هم بهتر اتو کشیدی دستت درد نکنه.با این خط اتو می شه سر برید فرمانده! محسن فرمانده گروه بود و من نیروی محسن ولی اونقدر مخلص و بی ریا بود که هر کاری می تونست برای بچه ها انجام می داد وقتی هم فرمانده خطابش می کردیم ناراحت می شد هیچوقت ندیدم به کسی دستور بده. هر وقت میخواست کاری انجام بده می گفت : اگه دوستان صلاح بدونن این کار رو انجام بدیم. ماهم برای اینکه سر به سرش بزاریم، می گفتیم : تا دستور ندید انجام نمی دیم ولی باز همون جمله رو تکرار می کرد و لحنش دستوری نمی شد 😍✌️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ دکتر یه موبایلی داشت که خیلی قدیمی بود ☹️ بهش می گفتم : این چه موبایلی که شما داری ؟ می گفت : داره کار می کنه، برای چی عوض کنم؟ 😐 عینک دکتر هم سنگین بود ، می گفتم : دکتر اینو عوضش کن و یه سبک ترش رو بگیر می گفت : به این خوبی داره کار می کنه چرا باید عوضش کنم؟ 😶 شاید بگید لابد دکتر بخیل بوده! 😏 اما واقعیت اینه که دکتر خیلی هم دست و دلباز بود ؛ رقم های زرگ به مردم قرض یا وام می داد و بعضا می بخشید خیلی هاشو من خبر دارم ✌️ بعضی وقتا از ما می خواست تا اگه خونواده مستمندی رو می شناسیم، معرفی کنیم. می گفت که گروهی هستند و به خونواده های مستمند و فقیر کمک می کنند بعد از شهادتش فهمیدیم که خود دکتر مسئولیت این کار رو بر عهده داشت 😞✋ خیلی ها نمی دونستند که دکتر استاد دانشگاه فیزیک هسته ایه بعد از شهادتش وقتی عکسش رو می دیدند با تعجب می گفتند : فلانی استاد فیزیک هسته ای بود!!!! 😳 🍃 🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f