eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... من زاده این سرزمینم یک اریایی دور تا دورم را حصاری از غرور احاطه کرده و جز خود کس دیگر را نمیفهمم در این وانفسا فقط خودت هستی و خودت بدون توجه به دیگران. اما تقدیر فرای باور هاست.... 🌻🌻🌻🌻🌻 مقابل اینه ایستاده بودم و با موهام مشغول بودم که صدای گوشیم بلند شد بر داشتمش و به اسم مهران که چشمک میزد خیره شدم دکمه وصل تماس را فشردم و ان را روی اسپیکر گذاشتم و باز با موهام مشغول شدم - چه خبرته بابا همین ده دقیقه پیش با هم صحبت کردیم که ؟ + اصلا حیف وقت و هزینه من که برای تو تلف میکنم گفتم دلت برام تنگ شده ؟ بشکنه دستم ای وای ای هوار مردم دیدم اگر جلوش نگیرم تا فردا میخواد ادامه بده - خبه خبه بسه دیگه کم چرت بگو + من چرت میگم به سخنان گهر بار من میگی چرت واقعا که مرد حسابی همه ارزوی این دارن که با من هم کلام بشن ؟ - خب بابا توام تا چند دقیقه هم دیگه رو میبینیم قطع کن کار دارم. + نه چه کاری مهم تر.. گوشی قطع کردم و داخل جیبم سر دادم بعد از برداشتن سوییچ ماشینم از پله ها سرازیر شدم داشتم به سمت در میرفتم که * امیر.... چشمامو از عصبانیت بستم و برگشتم : چیه ؟ *پسرم کجا داری میری ؟ هوا سرده لباس گرم نپوشیدی ؟؟ - هه سهیلا خانوم از کی تو کارهای من دخالت میکنی ؟ به تو مربوط نیست؟؟ نکنه واقعا فکر کردی که مادرمی ؟ و بدون توجه به چشمهای اشکیش از خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت بام حرکت کردم...... .... ..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...... ( ) 🌻 🌻🌻🌻 قرار بود بچه ها خودشون بیان پس مستقیم رفتم سمت بام. ماشینمو پارک کردم و سمت بالا حرکت کردم . هنوز کسی نیومده بود نزدیک پرتگاه رفتم و به زیر پام خیره شدم... سفر کردم به گذشته.... به روزهای خوب کودکی که برای من مثل بهشت بود. مامان و بابا و من.. خیلی خوشبخت بودیم تا این که اون اتفاق شوم خودشو انداخت وسط زندگی و دلخوشی من... عزیز ترین فرد زندگیم مادرم تمام امیدم سرطان گرفت اونم از نوع وخیمش.. مامان سخت مشغول جنگیدن بود و من هر لحظه اب شدن تمام زندگیم میدیدم. درد میکشید فریادهای از دردشو توی بالشتش پنهون میکرد که من نفهمم... شبها وقتی فکر میکرد من خوابم مدام به بابا سفارش میکرد .میگفت : امیر ..امیر ..امیر .. 😔 میگفت مواظب پسرم باش تنهاش نزاری یه موقع محمد محمد همه امیدم به توعه امیرم دستت امانت.... میشنیدم دم نمیزدم میشنیدم تنهایی تو اتاقم تا صبح گریه میکردم ..😭😭😭 همراه با مامان که ذره ذره اب میشد من هم کم کم ویرون میشدم خاک میشدم... تا اینکه یک شب شوم مامان دیگه طاقت نیاورد... رفت ..... برای همیشه..... تنها شدم.... امیدم رفت.... مادرم رفت....... دیگه کسی نداشتم... بی کس شدم... همه امیدها و ارزوهام رفت زیر خاک...... .... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... () 🌻🌻🌻🌻 مراسمات مامان تموم شد همه ی مدت فقط یه گوشه می نشستم خیره میشدم به یک جا از عالم و ادم بریده بودم همه نگران من بودن بابا که دیگه عاصی شده بود از دستم به هر روشی که فکر کنید با من رفتار کرد اما هیچی به هیچی ..... همه فکر میکردن اگر یه زن دیگه توی زندگیم بیاد و جای مامان رو بگیره خوب میشم.. برای همین بابا..... سال مامان نشده بود رفت ازدواج کرد.... واقعا نبود مامان براش اهمیت نداشت.... یعنی همه ی دوست داشتنی که ازش دم میزد همین بود .....😔 سرخورده شدم... تنهاتر از هر موقعی... از بابا متنفر شدم.. اصلا احساس خوبی به نسبت به سهیلا نداشتم با این که از همون اول خیلی هوامو داشت بهترینها رو برام میخواست اما نفرتی که توی قلبم ریشه کرده بود روز به روز بیشتر میشد... روز به روز از پدرم دور تر میشدم.. و نتیجه اش ...... منی شد که پر بودم از غرور .... از تنهایی..... پر از تمام حسهای بد... من امیر پارسا ... پسر محمد پارسا .... +هی داداش به پا غرق نشی ؟؟!!! تکون سختی خوردم و برگشتم عقب. مهران و علی بودن نفسمو فوت کردم که یه موقع نزنم این مهران رو... رفتم سمت علی _به به داداش علی! چطوری ؟ کم پیدایی رفیق !!؟؟ . # چوب کاری نکن داداش امیر!! در جریانی که.... ولی بازم شرمندتم... _نگو داداش این چه.... + اهم اهم منم هستمااااا برگشتم سمت مهران : _ببخشید من شما رو میشناسم 🤔🤔؟؟ + امی____ر .... _ ج__ان ... + جان و لا اله الله دیگه منو نمیشناسی نه _نه والا 😁 + من که چه چه میزنم برات.. اواز خوب میخونم برات.. _ مهرااااان .... 😠 خفه نشی خفت میکنم!!!!؟؟ علی هم که وایساده بود و میخندید فقط.. به کل کل های ما دیگه عادت کرده بود 😅 .... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهارم) 🌻🌻🌻 نشستیم دور هم و مهران شروع کرد به سر به سر گذاشتن علی..... بهشون خیره شدم ... بهترین دوستای من بودند.. دوست چیه اصلا !! برادر بودند تنها کسایی که توی این دنیا و جهنمش داشتم... اگه فقط اراده میکردن جونمم براشون میدادم ... چه مهران که از دوره ی دبیرستان با هم بودیم چه علی که از دانشگاه به جمع ما اضافه شد... هیچکس دیگه اجازه نزدیکی و ملحق شدن به ما رو نداشت هر چقدر که این مهران شوخ و پر حرف بود برعکسش علی بود سر به زیر و اروم.... اصلا دوستی ما سه تا هم جور نبود.... با خانواده مهران در یک سطح بودیم اما علی... چند جا هم زمان کار میکرد و از مادرمریض و خواهر کوچیکش مراقبت میکرد.... چند مرتبه خواستم کمکش کنم ولی به هیچ عنوان قبول نمیکرد.. و من.... غرورم فقط برای دیگران بود ... برای مهران و علی اصلا غروری نداشتم که بخوام خرجش کنم. حتی بعضی اوقات بهم میگفتن : تو معلوم نیست کدوم طرفی هستی بابا ؟؟؟ یه بار اینقدر خشکی که با صد من عسلم نمیشه خوردت .... یه بارم که اصلا انتظار ازت نمیره . همچین شوخ و شیطون میشی.... که ما میمونیم تو واقعا کی هستی !!! مثل این میمونه که این امیر رو برداشتی یکی دیگه گذاشتی .... داداش واقعا چند چندی با خودت... ؟؟ واقعا هم درست میگفتند : اما .....!!!! اونا چه میدونن از این که من همون بچه پنج سالم که دلم شیطنت میخواد ...... منم میخوام شاد باشم و بخندم اما دریغ...... خیلی حسرتها داشتم و دارم .... _اهه بچه ها خسته شدم پاشید بریم یه جای دیگه... پاشید.... خودم زودتر بلند شدم و دستمو طرف علی دراز کردم.. _ بلند شو داداش تا فردا هم بشینی این فکش بیشتر گرم میشه مگه نمیشناسیش.!!! + بابا امیر 😳 امشب شمشیر از رو بستی هااا ای ایها الناس به داد من بی نوا برسید میخواد قطعه قطعم کنه... ؟؟!!! _مهرااان ببند بلند شو حوصلم سررفت + داداش راه کار دارم که سر نره؟؟ 😉 _چی ؟؟ + شهربااازی😃😃 .... ..... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت_پنجم) 🌻🌻🌻 _ مهران مگه بچه ای تو 😳 +چه ربطی داره مگه ما دل نداریم 😢 بریم دیگه... بریم ؟؟؟؟ _نه نمیشه... +چرا میشه.. بریم دیگه .... علی تو یه چیز بگو خب..... # چی بگم داداش..... _ مهران نمیشه... بریم شام... + چرا خب .... 😢 _ مهراااان میگی من با این هیکلم پاشم برم تاب سواری 😳😳 نمیشه میریم شام.... دستمو گذاشتم رو شونه علی و گفتم : داداش میای با ما ؟؟ # نه داداش برم خونه دیگه مامان ابجی تنهان.. بی من شام نمیخورن.... _ خیلی خوب بریم من میرسونمت... # نه داداش امیر خودم میرم.. _ علی با من تعارف داری مگه میرسونمت خب .... بریم ... # داداش مزاحم.. _ علیییی اخم هام رفت تو هم دستشو گرفتم و کشیدم همینطور که میرفتم گفتم : مهران بیا مهران فهمید اعصابم خورد شد بی هیج حرفی همراهمون شد. سوار ماشین شدم اخمم همین طور سر جاش بود. علی # داداش به خدا منظوری نداشتم ... _ من غریبم خودت میدونی باز تعارف میکنی با من.... 😠 # نه اما..... _ علی بیخیال جلوی یه رستوران ماشین نگه داشتم و به علی گفتم : الان میام رفتم داخل رستوران و پنج پرس غذا سفارش دادم بعد از یکم معطلی بلاخره اماده شد غذا هارو گرفتم اومدم بیرون مهران و علی مشغول صحبت بودن با اومدن من صحبتاشون قطع کردن + داداش دمت گرم برا منم هست دیگه..... بده که _ نه برا شما نیست... 😉 مگه شما غذا هم میخوری ؟؟؟!! + نه داداش اصلا من فقط هوا میخورم 😢.. _ خوبه ادامه بده حالا سوار شو بریم یه سر پیش خاله خیلی وقته نرفتیم .... + اخجون خاله 😃 _ خدایا شفای عاجل 😳 علی هم که فقط میخندید... من و مهران به مادر علی میگفتیم خاله واقعا عجب زن نازنینی بود. با چادر نمازی که همش سرش بود مثل فرشته ها بود بعضی وقتها حس میکردم بوی مامانمو میده بعد از ده دقیقه رانندگی رسیدیم پیاده شدیم... علی هم اول یه زنگ زد و بعد با کلید در رو باز کرد..... .... ..... 💫💫💫💫💫💫💫 💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ششم) 🌷🌷🌷 # بفرما داداش منزل خودتونه... _نه علی شما برو زودتر.. # با اجازه... علی رفت داخل از همون جا داد زد... # مامان..... مامان خانوم..... کجایی ؟؟ بیا ببین کی اومده .... پا گذاشتم به خونه پر از عشق به حیاط که بوی بهشت میداد اصلا این خونه انگار خود بهشت بود صدای خاله بلند شد که می گفت : سلام یکی یدونم... سلام مرد خونم... خسته نباشی... مهمون حبیب خداست مادر جون هر کس هست قدمش سر چشم.. + به به سلام خاله خان جون خودم!!! چقدر خوشکل شدی... مثل فرشته هاا شدی ؟! خاله با خنده گفت : بچه تو باز اومدی من و اذیت کنی ؟ خوش اومدی خاله ... بعد نگاه مهربونش دوخت به من و گفت : خوبی مادر... کم پیدایی... نمیگی دلم هوای پسرمو میکنه..... دیر به دیر میای... ؟! اخ که خاله با این حرفهاش دلمو به اتیش میکشید.... 😔 بغضمو غورت دادم. لبخندی زدم و با تمام توانم گفتم : خاله این چه حرفیه که میزنید خودتون میدونید که روحم پرواز میکنه برای شما و خونه پر مهرتون.... سرم شلوغه این روزها یکم.... * خوش اومدی مادر.... بیاین داخل. بیاین... هوا سرده سوز داره..... سرما نخورین.... علی جان مادر یه لحظه بیا ... # چشم مامان جان... مهران که سریع و با سرو صدای زیادی رفت داخل. ... منم دستم داخل جیبم بود داشتم اروم اروم از هوای اونجا نفس می کشیدم و میرفتم که صدای خاله رو شنیدم..!! * علی جان مادر... برو یه چیز بگیر چیزی داخل خونه نداریم... دوستات بعد یه مدت اومدن زشته عزیز مادر.... # چشم مامان جان الان میرم... علی حرکت کرد سمت در خونه که دستش گرفتم : داداش علی وایسا... این چه کاریه.... رو کردم به خاله و گفتم : خاله دیگه ما رو غریبه میدونی... !!! * نه خاله جان این چه حرفیه... _ خب پس امشب مهمون من میخواستم تنهایی غذا بخورم اما وقتی قرار شد بیایم غذا گرفتم با میخوریم دیگه... * مادر چه کاریه کردی زشته که.... _ میخوای من برم تنهایی خودم غذا بخورم ؟؟؟ * نه مادر چرا تنهاا !!! _ پس قبول کنین دیگه.. * امان از دست تو... یه جوری حرف میزنی مگه میشه چیزی گفت... اما گفته باشما دفعه اخرت میای اینجا اینجوری ... _ چشم خاله جون ان شب یکی از بهترین شبهای زندگیم شد در کنار خانواده علی و مهران همیشه شوخ و خنده رو..... .... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت نهم) 🌷🌷🌷 تصمیم گرفتم حالا که همه چی خوبه یکم حال و هوام عوض کنم تا یکم اروم بشم ... کنار پنجره ایستادم و با نفسهای عمیق داشتم خودم اروم میکردم که یک مرتبه در اتاق به شدت باز شد و با دیوار برخورد کرد.... عصبی شدم که حد نداشت اصلا برگشتم یه چیزی به طرف مقابلم بگم که.... وای خداایااا عذابم نازل شد.... مهراااان.... _ پسر تو ادم نمیشی نه 😠 + وا مگه فرشته ها ادم میشن 🤔 نمیدونستمااا خوب شد گفتی ..!! ژست محققان به خودش گرفت دست به کمر در حال راه رفتن... کمی هم اخماشو کشید در هم و گفت : + در این مورد باید تحقیقات گسترده ای به عمل اید... _ بشین بابا ..... تعریف کن چه کار کردی... ؟؟ + چی رو چکار کردم... ؟؟ _ مهران روح اقاجونت من امروز حالم خوب نیست!! ... مهران خیلی اقا جونش دوست داشت یادمه که وقتی از دستش داد انگار تکیه گاهش رفت مهران همیشه شوخ خندون تا به عمر دوستیمون اونطور ندیده بودم تا دو هفته اصلا حرف نزد.... وقتی این حرف منو شنید فهمید قضیه جدیه چون من خیلی کم پیش می اومد اینطور باهاش صحبت کنم ..... یکم نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت : متن قرار داد خوندم خوب بود اگر قرار داد بسته بشه خوب فقط مبلغ یکم بالاست که گفتم خودت ببینی و.... که تقه ای به در خورد و بعدش صدای خانم محمدی که... " اقای پارسا مهمونتون تشریف اوردن.. _ باشه شما راهنماییشون کنید الان میایم... " چشم... _ مهران پاشو.... + من دیگه کجا بیام _ بیا من حالم خوب نیست هر جا مشکلی پیش اومد تو ادامه بده متن قرارداد هم که خوندی پاشو... + باشه بریم.... با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق جلسات رفتیم... ........... بعد از یک ساعت بی وقفه حرف زدن بالاخره به نتیجه رسیدیم قرار داد امضا شد... .... ..... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت دهم ) 🌷🌷🌷 اون روز با تموم دردسر ها و سختی هاش گذشت البته بستن قرار داد خوب بود... صبح طبق معمول حاضر و اماده خونه رو به قصد دانشگاه ترک کردم..... داخل دانشگاه ماشین و پارک کردم و بعد از زدن دزدگیر به راه افتادم و دنبال مهران و علی میگشتم... متوجه پچ پچ های اطرافم میشدم که به نوعی همه چیزی بهم میگفتن وای چقدر مغروره... اره واقعا همچین راه میره انگار میخواد زمین بشکافه... ولی بچه ها ماشینش دیدین ؟؟ از اون مایه دارهاستاااا!!! به جه دردی میخوره نمیشه با یک من عسلم خوردش از بس بداخلاقه..... دیگه عادت کرده بودم و بی اعتنا با تمام غرور ازشون گذشتم به سمت بوفه رفتم که مهران داشت خودشو میکشت از بس بال بال زد.... رسیدم بهشون _ سلام خوبین ؟ # سلام داداش بشین خوش اومدی... + بابا نمیبینی این همه بال بال زدم برات لااقل دستی پایی ابرویی.... _ مهران بشین همینم مونده جلوی این همه ادم برای تو دست تکون بدم... + واقعا که نوبری دیگه _ تو فکر اره ... + باشه داداش... همه انرژیم توی بال بال زدنم رفت یه چیزی بگیر بخورم انرژی بگیرم... 😊 _ کارد بخوره به شکمت... برو هر چی گرفتی به حساب من... + داداش رفتماااا... _ برو بچه میترسونی ... گفتم که به حساب من... + خب پس ناهار با تو... _ فرصت طلب ..... باشه... * ببخشید ؟؟!! نگاه کردم یکی از این دخترهای چادری بود اصلا خوشم نمیومد ازشون بدون توجه بهش رو مو برگردوندم علی جوابش داد ..... # بله بفرمایید کمکی از ما بر میاد.... زیر چشمی نگاهش کردم مثل این که دست پاچه شده بود و نمی دونست چی می خواد بگه # بفرمایید خانم.... دیگه داشت حوصلمو سر میبرد... .... .... 💫 @hemmat_channel °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت یازدهم) 🌻🌻🌻 . خب چجوری بگم. ؟؟ وای دوباره سکوت کرد _ مثل بچه ادم... دختر سرش اورد بالا مات داشت نگاهم میکرد اما سریع به خودش امد باز سرش انداخت پایین.. با دستش چادرش رو یکم مچاله کرد .... . راستش من... خب.... من.... _ چرا این همه من من میکنی حرفتو بزن دیگه ای بابا... نکنه بلد نیستی حرف بزنی هان.... کاملا متوجه شدم زیاده روی کردم مثل اینکه حرفم براش گرون تموم شد چون صدای بغض دارش شنیدم که گفت : .ببخشید من معذرت میخوام فقط خب من... _ بیا باز من من... ؟؟!! . لحنش تند شد و گفت : واقعا راست میگن شما خیلی خودخواه و مغرورید اقا.... _ خب که چی... مشکل خودمه.... چه به شما... . واقعا که... _ حرفتو بزن... . دیگه حرفی نیست اقای به اصطلاح محترم _ خب خوش اومدی... . شما ... واقعاکه ... سریع و با قدم های بلند دور شد از اونجا سرم برگردوندم و با نگاه سرزنشگر علی و مهران رو برو شدم... _ هان چیه نگاه میکنید.. # امیر کارت درست نبود.. _ تقصیر من چیه دختره بلد نیست حرف بزنه... # فقط خجالت میکشید .... _ حالا هر چی ... چیه توقع داشتی دو ساعت یه لنگه پا وایسم خانم نطق کنن... حوصله داریااا.. بلند شید کلاس دیر شد.... + ولی امیر خدایی زیاده روی کردی داداش.... _ مهران بیخیال... + باشه بریم که بعدش قراره به ما ناهار بدی... _ شما یادت نره هااا + نه خیالت راحت بکشیمم از اون دنیا میام ناهارمو میگیرم ازت... _ از دست تو همون موقع رسیدیم به کلاس وارد شدیم.. بعد از دو ساعت درس بی وقفه خدا رو شکر کلاس تموم شد استاد با یک خسته نباشید و خداحافظی رفت. ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت دوازدهم) 🌷🌷🌷 + خب داداش الوعده وفا... _ نذاری نفس بکشمااا + خب بکش چکارت دارم ولی ناهار نمیتونی ندی پاشو.... پاشو امیر دیگه خدایی خیلی گرسنمه... _ کارد بخوره به شکمت بریم رو کردم سمت علی و گفتم علی تو هم بیا... مثل اینکه حواسش نبود جون اصلا نشنید صدامو... _ علییی # هان سرش و اورد بالا با تعجب نگاهم کرد _ کجایی تو دارم صدات میزنم # منو.. ببخشید متوجه نشدم.. _ میگم میای بریم ناهار.... # نه برم مامان یه کاری خواسته انجامش بدم ... _ باشه اصرار نمیکنم پس کاری نداری.. ؟؟ # نه داداش خدا به همرات + داداش کاش میومدی حسابی جیبش خالی میکردیم.. # ان شاالله دفعه بعد... وا چش شد این علی اصلا کاملا معلوم بود حواسش نیست به ما خلاصه خداحافظی کردیم و ازهم جدا شدیم. با مهران سمته رستوران رفتیم ماشاالله خودش تنهایی جیبمو خالی کرد مثل بچه ها بستنی و... میگفتم . بابا فقط ناهار بود خب... 😳 می گفت نه علی که نبود سهمش برا من باید بگیری... سرتون درد نیارم اخرشم رفت داخل اسباب بازی فروشی یه عروسک خرسم برداشت 😐 اخه بگو مگه بچه ای پسر... ولی بازم با مسخره بازی هاش یکم روحیمو تغییر داد... واقعا دیگه از کار خودمم سر در نمی ارم چی میخوام.... واقعا توی این موقعیت به مامانم نیاز داشتم ... با اینکه شب شده بود . دیر وقت بازم راهمو کج کردم سمت بهشت زهرا باید مامان رو میدیم .... خیلی بهش احتیاج داشتم... 😔😔😔 ... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سیزدهم) 🌻🌻🌻 رفتم کنار مامان _ سلام مامانم... خوبی قربونت برم خیلی دلم گرفته بود یه بغض عجیبی داشتم نمیدونم چرا... ؟؟ سر درد و دلمو با مامان باز کردم _ مامان یه موقع نگی من تنهاماا اصلا هم تنها نیستم تو که به من فکر نکردی ولم کردی رفتی.... !! حسنی موند و حوضش.... هان... نمیفهمم چی میگی بلند تر بگو.... مجبور شدی ؟؟ کی مجبورت کرد.... چجوری بزرگ شدم ندیدی ؟؟ چه حسرتهایی تو دلم دارم... میدونی مامان وقتی علی میره خونشون... مامانش میاد استقبالش.... قربون صدقش میره.... بهش خوش امد میگه... میگه مرد خونم.. نمیگی من میشنوم و دق میکنم ... اصلا به من فکر میکنی... نه حتی فکرم نمیکنی.. شده یه بارم به خوابم بیای... کلا قهر کردی.... نمیگی دلم میخواد سرمو بزارم رو پاهات و باهات حرف بزنم.... با کی درد دل کنم هاان... نگفتی پیش خودت تنهاست.. دیگه حال خودم نمیفهمیدم داشتم داد میزدم بلاخره بغضم ترکید... با صدای بلند گریه میکردم و حرف میزدم.... نگفتی هنوز بچه است.. از مدرسه میاد بیرون بچه های دیگرو با مامانشون میبینه چی میکشه.... نگفتی روز مادر که میشه دق میکنه.... هیچی به خودت نگفتی نه.... یعنی همین قدر دوسم داشتی... به همین سادگی.... میدونی این روزها داغونم... اصلا چیزی از من میدونی... یا تو هم به فکر خودتی.... نگی یه موقع امیری هم هستااا... تو رفتی.... بابا رفت.... همه رفتن.... تنها شدم حواست هست.. اینجوری منو اون شبها میسپردی به بابا... که محمد امیرم... که تنهام نذاره.... کجایی بیای ببینی چه خوب به قولهاش عمل کرد.... هنوز سال نشده رفت ازدواج کرد.... نگفت اونروزها شوکه ام برم بغلش کنم شاید اروم شه.... فکر نکرد یعنی ... بچه 5 ساله چی میفهمه اخه درد چیه ....؟ چه میفهمه از سرطان.... چه میفهمه از مرگ.... یهو میان میگرن تو بغلت میگن الهی بمیرم برات زود بود بی مادر بشی.... یعنی چی... !!! بابا نگفت این همه غریبه ها بغلش کردن یه بار من بغلش کنم..... چراااا به من فکر نکردی هاااان چراااااا.... چراااااااااا ؟؟؟؟!!!! ...... چراااا تنهااام گذاشتی ؟؟؟ جوااابمو بده دیگههه ؟؟؟ چراااا اخه چراااا..... ... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهاردهم) 🌻🌻🌻 دیگه حال خودمو نمیفهمیدم اصلا انگار توی این دنیا نبودم.. کم کم داشتم سرگیجه می گرفتم تلفنم زنگ خورد از جیبم بیرون اوردم دیدم باباست .... خطو مشغول کردم... چند لحظه بعد زنگ خورد گفتم اگر باباست گوشی داغون میکنم دیدم مهرانه... جواب دادم... اما حرفی نزدم ... + مرد حسابی ساعت یک شبه معلوم هست کدوم جهنم دره ای ؟؟ خیلی عصبی بود.. + امییر باا تو ام .... جوابمو بده. ... پدرت از نگرانی داره سکته میکنه... _ قبلا باید به من فکر میکرد... مهران سکوت کرد... بعد از چند دقیقه با لحن ناباوری گفت.... + امیییر خوبی ؟؟؟!! یعنی صدام انقدر خراب بود که مهران متوجه شد.. چشمهام داشت سیاهی میرفت سرگیجمم مزید بر علت شده و بود حالمو بدتر میکرد دستمو دراز کردم با لمس درخت خودمو رها کردم خوردم زمین صورتم به نمیدونم چی خورد که سوزشی توی صورتم حس کردم... + امیر کجایی ... امیر میگم کجایی... بگو من بیام پیشت.... _ با صدای ارومی که نشونه حال خرابم بود فقط گفتم.. _ پیش مامانم... و تلفن قطع کردم..... دیگه هیچ حسی داخل بدنم نداشتم .. داشت چشمهام بسته میشد که حس کردم یه نفر کنارم نشست و دیگه چیزی نفهمیدم.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (بیستم و یکم ) 🌷🌷🌷 رنگ ناباوری به وضوح میتونستی داخل چشمهاش ببینی... رنگش رو به زردی میرفت... یکی از خانمهای دیگه اومد کمکش و یه لیوان اب بهش داد.. منم بدون توجه به همه کارمندا به سمت اتاقم رفتم و درو محکم به هم کوبیدم... روی صندلی نشستم و سرمو بین دستهام گرفتم... واقعا نمیدونم.. چم شده... چرا... صدای گریه خانم محمدی میومد که با همکارها صحبت میکرد و می گفت که خیلی به این کار احتیاج داشته و حالا چکار کنه.. جواب خانوادش چی بده... واقعا اعصابم بهم ریخته بود... کار درستی کردم... این همه سال زحمت کشیده بود بدون کوچکترین تشکری... حالا با این کار... اخراج شدن به نظر خودمم زیاده روی بود... ولی امیر پارسا از حرفش بر نمیگرده.... بعد از چند دقیقه که فکر کنم فضا اروم شد چون صدایی از بیرون نمیومد... چند تقه به در خورد و بعد از اجازه ام خانم محمدی با صورتی سرخ و چشمانی متورم داخل شد... واقعا تصور این صحنه رو نداشتم... نمیدونستم تا این حد ناراحت میشه... چند پرونده گذاشت روی میز و کمی با صدای گرفته اش توضیح داد... ولی من اصلا توجهی نداشتم... " اقای مهندس.. سرمو اوردم بالا و نگاه کردم دیدم... خانم محمدی نگاهش به منه گفتم : بله.. ؟ اقای مهندس حرفای منو متوجه شدین ؟؟ بدون حرفی پرونده های پیش رومو بستم و گفتم : بعدا در مورد اینها صحبت میکنیم .. !! فقط شما به این سوال من جواب بدین ؟؟! " بفرمائید... ؟؟!!!! _ دلیل این کاراتون چی بود... توی این همه مدت همکاری همچین اتفاقی نیافتاده بود ؟؟ چی شد که توی یک روز این همه اتفاق و سهل انگاری شد.... ؟؟؟! باز بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد ... _ بشینید لطفا ... حالا برام توضیح بدید دلیل قانع کننده ازتون میخوام.. ؟؟ ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و دوم ) 🌷🌷🌷 بعد از لحظه مکث با صدای ارومی شروع کرد به گفتن. : " اقای مهندس من شوهر و دو تا بچه دارم شوهرم چند ماه پیش از بالای ساختمون محل کارش افتاد و فلج شد .. بچه هام مدرسه میرن... همه ی خرج خانواده و داروهای شوهرم من باید تامین کنم.... خدا رو شکر تا الان پس انداز داشتم... اما هفته پیش صاحب خونه اومد گفت : که شوهرم چند ماه کرایه خونه نداده همه جا نرخ اجاره خونه ها بالا رفته .... کفت اگه تا اخر هفته تصفیه نکنم.... باید خونه رو خالی کنم... من با یه شوهر فلج و دو تا بچه چجوری در به در خیابون ها بشم از کجا سر پناهی برای بچه هام پیدا کنم.... اینها رو گفت هق هق گریه اش ازاد شد... از پشت صندلی بلند شدم یه لیوان اب ریختم و گذاشتم جلوش و گفتم : به خودتون سخت نگیرید... چرا از اتفاقی که برای شوهرتون رخ داده من بی خبرم.. ؟؟ "اقای مهراد خبر داشتن این موضوع رو نمیخواستم کسی از همکاران دیگه بفهمه.... _ خیلی خب دیگه گریه نکنین... الانم اماده بشین میتونین برین نیاز نیست تا پایان ساعت کاری صبر کنین !! ... بلند شدم که برم سمت میزم که باز صدای بغض دارش بلند شد.. از همین کار خانمها متنفر بودم تا چیزی میشه سریع بغض میکنن و گریه!!! " اقای مهندس ؟؟ ... یعنی واقعا اخراجم کردین ؟؟ _ فعلا چند روزی برو مرخصی تا ببینم چی پیش میاد.. " باشه چشم بااجازتون ... _ سرمو تکون دادم و اون رفت ... پرونده ها رو برداشتم خودمو مشغول کردم... نمیدونم چقدر گذشت از درد گردن سرمو راست کردم و به چپ و راست تکون دادم داشتم با دستم گردنمو ماساژ میدادم که یکی وارد اتاق شد... به نظرتون کی بدون اجازه وارد میشه ؟ مهران ... + سلام سلام من اومدم... خوش اومدم صفا اوردم... دفترتون مزین کردم... نور افشانی شد اصلا..... _ یکم دیگه نوشابه برای خودت باز کن.... + نه کافیه... چه خبر من نبودم شنیدم گرد و خاک کردی... 🤔 میگم لباست برای همون خاکیه...!! ؟ میخوای برات بتکونمش.... _ لازم نکرده... بیا بگو ببینم جریان خانم محمدی چرا بهم نگفتی از روز اول ؟؟!! + کدومو ؟؟ _ شوهرشو + اهان اون خب گفت کسی نفهمه منم نگفتم خودم دورا دور حواسم بود دیگه نیاز نبود... _ باشه ولی بهتر بود میگفتی!! + حالا گذشت.... _ اره فقط کم مونده بود امروز اخراجش کنم یعنی کردم بعد پشیمون شدم.... بهش مرخصی دادم... + خوب کاری کردی بنده خدا خیلی سختی کشیده این مدت... و در حالی که بلند میشد... گفت : بلند شو بریم بیرون دلم پوسید اینجا.... _ چند دقیقه نیست اومدی دلت پوسید ؟؟!! + خب حالا بلند شو.... _ باشه بریم.. سوییج ماشین و برداشتم و بعد از برداشتن کتم از شرکت خارج شدیم.. ... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و چهارم) 🌷🌷🌷 _ ندو میخوری زمین... " چیزی نمیشه شما هم بدویین... مامانم منتظرمه... _ قدمهامو تند تر کردم و پشت سرش رفتم.. نزدیک دو تاقبر که مثل هم بودند وایساد... از دویدن به نفس نفس افتاده بود خم شد و بعد از چند تا نفس عمیق با لبخند بزرگیسرشو بلند کرد و گفت : " سلام مامان... سلام بابا.... من اومدم.... و نخودی خندید... بعد مثل اینکه تازه یادش اومد من هم پشت سرشم... " اهان راستی مامانی اینم عمو... الان پیداش کردماا... الان اگه مهران بود میگفت مگه گم شده بود پیداش کردی... هم جای تعجب داشت برام و هم خنده ام گرفته بود... تعجبم این بود که اخه یه دختر به این کوچیکی که هم مادرش و هم پدرش با هم از دست داده چطور روحیه ای که داره.... واقعا برام جای سوال بود.. ؟؟ " عمو نمیای با بابا , مامانم اشنا بشی ؟؟!! _ چرا خانم کوچولو اومدم... رفتم نزدیکتر و گفتم : سلام خوشبختم از اشناییتون ... نخودی خندید و گفت : عه عمو من اسمتو نمیدونم.... تک خنده ای کردم گفتم وای راست میگی ها من امیرم... اسم تو چیه ؟؟ " عمو اسم من فاطمه است... _ خوشبختم فاطمه خانم... " منم عمو.... اصلا محال بود یه لحظه لبخند از لبش بره یک مرتبه صدایی شنیدم که با هول و نگرانی فاطمه رو صدا میزد.... فاطمه گفت : وای عمو دیدی چی شد باز به دایی نگفتم اومدم اینجا... صدا نزدیک شد تا رسید.... چشمم به مرد جوونی خورد حدودا 25 ساله میشه گفت تا چشمش به فاطمه که کنار من وایساده بود خورد نفس عمیقی کشید و گفت : دایی بازم بدون اجازه ؟؟!!! نمیگی من و مادر جون نگران میشیم.... اگه گم بشی یا طوریت بشه من چکار کنم اخه عزیز... ؟؟؟!!!! " سلام دایی .... باز نخودی خندید.. مرد جوون هم خندش گرفت : سلام خانم ... حالا ما یه بار فراموش کردیمااا ... ببین جلو رفیقمون میتونی ما رو ضایع کنی یا نه ؟؟ بعد سمت من اومد و دستش و دراز کرد و گفت : سلام من محمدم... دایی این فسقلی .. ببخشید اگه اذیتتون کرده.. دستشو گرفتم و گفتم : سلام منم امیرم... نه چه اذیتی خیلی هم خوشحال شدم باهاش اشنا شدم ... فاطمه خندید گفت : بله دیگه همه از اشنایی با من خوشحال میشن .. * کم خودتو تحویل بگیر وروجک... بزار با دوستم حرف بزنم... بیا بریم امیر... بیا بریم .. من این فسقلی تحویل خانم جون بدم بعد دوتایی بریم گردش.. ... " اقا دایی تنها تنها... * محفل مردونست دختر خانم... " بله بله متوجه شدم... با هم حرکت کردیم ... واقعا برام جای تعجب داشت صمیمیت بینشون از این رفتار راحتی و صمیمی که با من شد.... واقعا دلم می خواست بیشتر با محمد اشنا بشم یه جوری منو مجذوب خودش کرده بود... ... .. 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و پنجم ) 🌷🌷🌷 خیلی راحت و صمیمی بود زود جوش و خوش برخورد بود... بعد از چند دقیقه که رفتیم به یه کوچه رسیدیم که دو طرفش پر بود از درخت های بلند و بزرگ ... محمد به طرف یه خونه قدیمی رفت ... در با هل دادن باز کرد و گفت. : ' وروجک بدو که عزیز نگرانه.... "باشه اقا دایی به هم میرسیم.... ' وروجکو ببین برای من خط و نشون میکشه ... بدو ببینم خانم... " چشم خدافظ... و بعد دوید رفت داخل محمد که دو قدم دور شد.... دیدیم باز در با صدای جیرش باز شد و سر فاطمه اومد بیرون... بچشمهای شیطونش نگاهی به محمد کرد و گفت : " دایی جان جان., مواظب خودت باشیهاااا... محمد یکم اولش جا خورد بعد خندید گفت : برو روجک برو تا نیومدم ... ' اخ نه رفتم تو نیا... بعد سریع رفت داخل در و بست محمد سری تکون داد و دستش دور شونه من انداخت و گفت : ' بریم امیر جان ... _ باشه فقط من ماشین باید بردارم ؟؟!!... ' باشه مشکلی نیست بریم... _ بریم... خلاصه رفتیم و ماشین و برداشتیم و حرکت کردم... _ خب اقا محمد کجا بریم... ' والا من فقط از دست وروجک فرار کردم 😅😅 _ خیلی شیرینه خدا حفظش کنه.... ' آه اره خیلی شیرینه... ممنون 😊 _ اگه ناراحت نمیشی و فضولی نیست میشه در موردش صحبت کنیم ... ' نه راحت باش بپرس... _ چطوری پدر و مادرش از دست داد ؟؟ ' داشتن میرفتن مشهد فاطمه هم باهاشون بود نمیدونم جاده لغزنده بود یا چیز دیگه که ماشین میره سمت دره و پرت میشه پایین.... فقط فاطمه زنده موند... یه معجزه بود... _ روحیه فاطمه... خیلی برام جای سوال داره.. ؟؟!! خندید و گفت : اره واقعا جای سواله خودمم بعضی اوقات گیج میشم اخه خیلی بهم وابسته بودن.. .... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸