eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و ششم) 🌷🌷🌷 .. ' فاطمه میگه من با مامان بابا صحبت میکنم اونا همیشه با منن میگه تو قلب منن من سه نفرم ... اونا که منو تنها نذاشتن دیدن تو و عزیز جون تنهایید گفتن من بیام پیش شما که تنها نباشید.... اوایل بعضی اوقات گریه میکرد اما یه روز صبح بیدار شد و گفت بابام گفته گریه نکنی منم گفتم چشم ... از اون روز تا حالا کسی اشک و گریه اشو ندیده ... بمبی برای خودش.... واقعا خوشحالم که دارمش... هشت سالشه اما بیشتر میفهمه ... اگر مسخره ام نکنی بعضی اوقات ازش راهنمایی میگیرم و باهاش مشورت میکنم ..😅 _ نه اتفاقا خیلی هم خوب فقط برام جای تعجب داشت اخه روحیش منو دچار مشکل کرده بود.. ' چطور ؟؟ _ منم پنج سالگیم مادرم از دست دادم.. اما تا الان نتونستم هنوز باهاش کنار بیام.. رفتار فاطمه برای جای تعجب داشت ... اما الان میبینم واقعا داشتم اشتباه میکردم... ' غصه نخور داداش خودم درستت میکنم 😁😁 _😂😂 باشه فقط نزنی بکشیمون... اخه نگاه اخر فاطمه مشکوک بودااا...... 😂 ' نه خیالت راحت زندت میزارم ... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و هفتم) 🌷🌷🌷 بعد از کمی گشت زدن توی خیابونها و رد و بدل کردن شماره تلفن پیاده شد... و قرارمون شد شب بعدش... نمیدونستم محمد میخواد منو کجا ببره پس تصمیم گرفتم تنها برم دفعات بعد مهران و علی هم با خودم ببرم.. . واقعا مونده بودم لباس چی بپوشم .... بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم گفتم مثل همیشه میپوشم میرم دیگه.... مثل همیشه لباس پوشیدم و موهامو مدل دادم و بعد از برداشتن سوییچ از خونه خرکت کردم جایی که قرار گذاشته بودیم یه پارک بودیم رسیدم ... پیاده شدم و حرکت کردم دیدم روی نیمکت نشسته به ساعتش نگاه میکنه هنوز چند قدمی مونده بودم بهش برسم گفتم : _ دیر کردم... ؟؟!! ' عه سلام نه به موقع اومدی... رسیدیم به هم و دست دادیم و سلام کردیم... محمد گفت من منتظر یه دوست دیگمم قرار هفتگی ماست اما نمیدونم چرا امروز دیر کرده ... بشین الان دیگه پیداش میشه ... نشستیم بعد از چند دقیقه دیدم یه نفر تقریبا داره با دو به سمت ما میاد رو کردم به محمد و گفتم : این دوستته ؟؟ نگاهی کرد و بعد خنده اش گرفت گفت اره خودشه بلند شو... بلند شدیم بنده خدا تا رسید به ما همین جوری نشست روی زمین... و شروع کرد نفس نفس زدن... ... اخ .... مح. محمد. خدا. بگم. چکارت. کنه. چرا. ادمو. دست. پا. چه. می کنی. اخرشم یه نفس عمیق کشید.... انگار اصلا منو ندید حالا من خندم گرفته میترسیدم بخندم اولین برخوردمون... 😅 ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و نهم) 🌷🌷🌷 یکی از پشت دستش رو گذاشت روی شونه ام جا خوردم و برگشتم که بیشتر شوکه شدم.... یک روحانی ملبس پشت سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد ... هول شدم و سریع گفتم : سلام.. * سلام اخوی.. چرا ایستادی بریم داخل... وای خدای من چکار کنم حالا... من توی عمرمم به مسجد نرفتم حالا برم حسینیه 😢 _ نه اخه چیز خب نه یعنی شما بفرمایید.. از شانس من همون موقع محمد اومد بیرون دور و اطراف نگاه کرد که نگاهش با ما برخورد کرد لبخندی نقش صورتش شد و گفت : سید اومدی... کی اومدی... گاوی , گوسفندی , خروسی خبر میدادی.. 😃 * گفتم تو زحمت نیفتن برادرا خوش میگذره که بدون ما ... " شما بگو اصلا یه ذره صفا.. نیست که... منور کردین... بفرمایین.. امیر تو چرا وایسادی بیا دیگه داشتم دنبالت میگشتم ... 🏻‍♂ اگه من شانس داشتم که... _ اخه داداش خب من یه ذره.. " اهان خجالت میکشی عیب نداره با سید که اشنا شدی بچه ها هم از خودن بیا داخل... اقا سید هم از این طرف دستش رو گذاشت روی شونم گفت : بریم اخوی بریم که امشب خیلی کار داریم... وای خدایا حالا چکار کنم .. ناچار با سید هم قدم شدم با هم وارد حسینیه شدیم... یه لحظه نفهمیدم چی شد مبهوت شدم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی ام ) 🌷🌷🌷 عطری که بینیم نوازش کرد ارامش تمام وجودم گرفت چشمهامو بستمو یه نفس عمیق از ته دل کشیدم مثل این بود که به یکباره تمام اشفتگی ها و کلافگی هام از بین رفت... از فضای حسینیه دیگه چی بگم دور تا دور پارچه سبز فرا گرفته بود در گوشه ای مشکی بود که اب میریخت داخل حوضچه کوچکی که چند ماهی قرمز داخلش بود... یه گوشه دیگه اسم حضرت علی اکبر تمام اون قسمت گرفته بود.. یه گوشه دیگه یه در نیمه سوخته بود .... کنارش یه تنور گلی کوچولو... یه قسمت نمای قبرستان بقیع... یه گهواره چوبی.... روی دیوارهاش عکس شهدا بود... با چفیه و سربند مابینشون تزیین کرده بودند .... یه کتابخونه کوچیک.... یه گوشه هم اشپزخانه حسینیه بود.... با گونی های نخی.. خیلی دلنواز و زیبا بود... مبهوت بودم و فقط نگاه میکردم به طور غیر عادی میرفتم دست میگرفتم بهشون ... نمیفهمیدم دارم چکار میکنم... فقط میدونستم به اون ارامشی که این همه دنبالش بودم رسیدم... مرتب نفس عمیق میکشیدم... خیلی فضای معنوی و ارومی بود.... یک دفعه به خودم اومدم.... خدای من.... صورتم خیس از اشک.... باورم نمیشه.... چطور ممکنه... من..... گریه..... واقعا در اراده من نبود.... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و یکم ) 🌷🌷🌷 " امیر داداش بیا با بچه ها اشنات کنم.... دستی به صورتم کشیدم بعد از یه نفس عمیق که به خودم مسلط شدم حرکت کردم سمت محمد که کنار سه چهار نفر ایستاده بود و صحبت میکردند و میخندیدن .... نگاهش که به من افتاد گفت : بفرمایید اینم داداش امیر ما... رسیدم بهشون سلام کردم و جوابم دادن... رضا و اقا سید بودن و دو نفر دیگه .... محمد به یکیشون اشاره کرد و گفت این دوست ما اقا جواد... باهاش دست دادم و اظهار خوشبختی.... محمد به بقل دستیش اشاره کرد و گفت این هم که اقا حسین گل گلاب و مداح هیئت... با حسین هم دست دادم و اظهار خوشبختی.... که سید گفت. : اخوی خیلی رفتی تو خودت یه لحظه گفتم ... انگار از دنیا جدا شدی..!! _ چی بگم اقا سید... فضای اینجا.. نمیدونم واقعا... * نمیخواد چیزی بگی اخوی میفهمم... و تک خنده ای کرد... * خیلی خب بچه ها بجنبید که وقت کمه مراسم داریمهااا.... همه بچه ها سریع به جنب و جوش افتادن و به طرفی رفتن... رفتم کنار محمد و گفتم : من چکار کنم ؟؟!! بیا داداش ما باید بریم اشپزخانه... 😳😳 اشپز خانه چراا.. ؟؟ " وا داداش امیر خب چای و وسایل پذیرایی اماده کنیم که مراسم شروع شد جا نمونیم ... بیا داداش... دستمو گرفت و با خودش همراهم کرد... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و سوم) 🌷🌷🌷 همه با تعجب نگاه میکردن خب بلد نیستم چکار کنم ... 😢 بچه ها هم از خنده محمد خندشون گرفته بود ولی هنوز گیج دلیل خندیدن محمد بودن بلاخره اقا سید طاقت نیاورد و گفت : محمد جان برادر... چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم... محمد یکم به خودش مسلط شد ... تا اومد تعریف کنه باز زد زیر خنده.... اقا سید خنده ای کرد و رو به رضا گفت : رضا جان اب بده به محمد از حال رفت بنده خدا ... رضا که نگو همچین مبهوت محمد بود که نگو اقا سید دو بار دیگه صداش کرد تا به خودش اومد و رفت اب اورد... نشست جلو محمد دستشو برد جلو و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم 😳 وا یعنی چی ؟؟!!! بعد نمیدونم شروع کرد چیزی به عربی خوندن.... بعد فوت کرد سمت محمد و گفت : داداش خوب شدی ؟؟ محمد که کمی ارومتر شده بود با این کار رضا باز شروع کرد خندیدن... مگه میشد حالا خندشو بند اورد... یکم اروم میشد باز میخندید خلاصه با هزار زور و زحمت محمد اروم کردیم... حالا بچه ها دورش گرفته بودن بگو چی شد... هر چی التماس از بچگی نکرده بودم جمع کردم توی چشمام و نگاه کردم به محمد... فکر کنم حرف چشمهامو خوند که تک خنده ای کرد و گفت : هیچی بابا یه ماجرایی از خواهر زادم یادم اومد نتونستم جلو خودمو بگیرم.... دستمو به پیشونیم گرفتم و نفسمو دادم بیرون ... به خیر گذشت... خدایا ادامش چه کنم ... ؟؟؟!!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و پنجم) 🌷🌷🌷 _ نه سید برم جایی کار دارم... * اخوی الان دیگه وقته نیایش ... مستاصل شده بودم نگاهی به محمد کردم که فکر کنم فهمید چی شد... اخ امیر چرا زودتر نگفتی.... من همراهیت میکنم تا سر کوچه... _ باشه... از همه خداحافظی کردم و اومدیم بیرون... سرمو انداختم پایین و مقابل محمد ایستادم... محمد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : داداش نبینم سرت پایین باشه... _من معذرت میخوام محمد فکر کنم دوستی مثل من نداشته باشی بهتره.. " اتفاقا تو میشی بهترین دوستم کجا میخوای بری به این زودی تازه پیدات کردم... _ اخه.. ؟؟!! " نگران هیچی نباش رفیق... با هم میریم جلو خب... _ نمیتونم قول بدم... " تا هر جا شد... _ باشه... معذرت میخوام... " نگو داداش برو... فردا همدیگه رو میبینیم ... _ باشه... خداحافظی کردیم چند قدم که رفتم برگشتم... _ محمد... " جانم داداش... _ فردا دوستامم میخوام بیارم باهات اشنا بشن مشکلی نداری ؟؟!! " نه داداش چی از این بهتر... _خیلی گلی داداش ... محمد چشمکی زد و با خداحافظی رفت داخل... منم حرکت کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم... واقعا روز عجیبی بود اصلا فکر اینکه من امیر پارسا یک روزی همچین جایی باشمم نمیکردم... ولی واقعا فضاش ارومم کرد یه ارامش خاصی بهم بخشید... ارامشی که مدتها دنبالش بودم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و ششم) 🌷🌷🌷 گوشیمو بیرون اوردم با مهران تماس گرفتم... + به به افتاب از.. نه ببخشید خورشید از کدوم طرف غروب کرد شما یاد ما کردی داش امیر.... _ سلام خوبی داداش ..؟؟ + سلام... !! امیر خودتی. ؟؟!! _ نه پس روحمه... + اهان میگم... تغییر کردی ... پس روحت انقدر با ادبه... سلام روح دوستم من خوبم دستت مرسی.. _ مهران معلوم هست چی میگی دیوونه شدی.... منو بگو میخواستم بهت بگم فردا مهمون من.... 😉 لیاقت نداری که قطع کن.... + نه نه چرا قطع کنی داداشم الهی قربونت برم من.. جانم چه کاری برات انجام بدم کلا در اختیار شما... فقط این شامه فرداشب و بده خب.... _ حالا اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم چی میشه... + نه دیگه جان من منصرف نشو..... نمیدونی که این دو روز پوسیدم اصلا پژمرده شدم پلاسیده شدم صورت و دستام بود چروکیده شده شدم مثل این پیرمردهای هفتاد ساله... _ باشه باشه دلم سوخت بیا فردا شب.... جای همیشگی... + حتما حتما میام مگه میشه نه اورد تو حرف داداشم... _ خیلی خب کم زبون بریز قطع کن زنگ بزنم علی... + باشه ولی از الان بگماا منو دو نفر حساب کن... _ میدونم 😂 .. تا فردا شب + خیلی مواظب خودت باش تا فردا شب.. بعدش مهم نیست.. فعلا.. مهران که قطع کرد زنگ زدم به علی .... _ سلام داداش علی... # سلام داداش خوبی.. ؟؟ _ ممنون چه خبر چه میکنی ؟؟!! رسیدم درب خونه و ریموت زدم.. # الحمد الله داداش خوبه همه چی _ خاله خوبه بهتره... # اره خدا رو شکر اتفاقا کنارمه سلام میرسونه.. _ گوشی بده بهش پس... _ سلام خاله جون خوبین بهترین.. ؟؟!! * سلام مادر شکر خوبم.. تو خوبی پسرم.. نمیای به من پیر زن یه سر بزنی... ؟؟ _ میام خاله این چند روز سرم شلوغه... میام.. سلامت باشی مادر... پسرم گوشی میدم به علی.. کاری نداری.. _ سلامت باشی خاله نه خاله جون شما کاری بود به من بگین. منم مثل علی.... * لطف داری مادر از من خداحافظ _خداحافظ .... الو علی جان هستی ؟؟ # اره داداش.. _ داداش برنامه ات برای فردا شب چیه ؟؟ # بیکارم داداش _ خب فردا اماده باش میام دنبالت با مهران بریم جایی.. # باشه داداش چشم... _ خب پس تا فردا ... # خداحافظ داداش... از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ... مثل این که کسی نیست... شونه ای بالا انداختم رفتم تو اتاقم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 💐 نظرات و پیشنهادات شما عزیزان را با گوش جان شنیداریم... @deltange_hemmat68 °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و نهم) 🌷🌷🌷 بعد چند لحظه مهران اومد... بعد از سلام و احوال پرسی رو کردم بهش و گفتم .. _ با محمد اشنا بشو دوست من... 😳 +مهران با حالت تعجب برگشت سمت من.. بعد یکم دوباره اهسته چرخید سمت محمد و گفت : دوستت ؟؟ کدوم دوستت با از دبیرستان با همیم نداشتیم محمد 🤔 _ حالا دارم خب... 😐 + خب چرا میزنی داداش.. بیا... اهان دست محمد و گرفت و دست منم گرفت گذاشت داخل هم و گفت : خوشبخت بشین به پای هم پیر شین ننه ... بعد رفت رو نیمکت نشست نگاهی به محمد کردم ... _ نگفتم .... " من عادت دارم داداش 😄😄 خلاصه کنار هم نشستیم شروع کردیم به صحبت کردن و این که چطوری با محمد اشنا شدم... با تعریف های من علی و مهران هم خیلی از محمد خوششون اومده بود مخصوصا مهران که از همین الان گیر داده بود منو با فاطمه اشنا کنین... والا کمبود محبت دارم من کمبود محبتم نه چیز.... اهاان کمبود فاطمه دارم... شما ها به درد من نمیخورین 😢😢 محمدم که با این جنبه مهران اشنا شد... شروع کرد خندیدن و گفت : وای فکر کن... نه این امکان نداره من جونمو از سر راه نیاوردم بسپرم به شما که.... 😂😂😂 بعد چند دقیقه رضا هم به جمعمون اضافه شد... اشنایی رضا و مهران که نگم چطور بود...... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و یک ) 🌷🌷🌷 بعد چند دقیقه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده... محمدم با من شروع کرد خندیدن.... علی هم عقب سرشو انداخته بود زیر اهسته از تکون شونه هاش میشد فهمید که داره میخنده 😂😂😂😂 وای خدای من خیلی باحال بودن به خدا... از صدای خندیدن ما جفتشون پریدن هوا... گیج داشتن به ماها نگاه می کردن... رسیدیم جلوی رستوران ماشین و پارک کردم... از شدت خنده اشک از گوشه های چشمم روان شده بود.. تا حالا تو عمرم اینجوری نخندیده بودم... 😂😂😂 مهران رو به رضا کرد و گفت : چی شده رضا گفت : نمیدونم... اگر فهمیدی به منم بگو.. ؟؟!! + باشه..! ؟ رو کرد به من و گفت : امیر ... چی شده ؟؟!! _ هیچی ... 😂😂 + رضا ؟؟!! ' هان.. + من نفهمیدم.. 😐 ' باشه... رضا رو کرد سمت محمد و گفت : محمد جان ؟؟!! " جانم... 😂 ' چی شده .. ؟؟!! " هیچی.. 😂 ' میگم مهران.. + هان... ' منم نتونستم بفهمم.. ؟؟!! 😐 + باشه... 😐 همه پیاده شدیم بعد از زدن دزدگیر ما سه تا جلو بودیم در حالی که هنوز اثری از خنده روی لبهامون بود... رضا و مهران هم پشت سرمون بودن که... +' عههه خب به ما هم بگین دیگه... ما برگشتیم عقب دیدم کنار همدیگه وایسادن دارن به ما نگاه میکنن وای خدا... رفتم جلوشون ایستادم دستاشون انداختم دور گردن همدیگه و گفتم : چون به این دلیل... نگاهی به هم کردن و گفتن.. : کدوم دلیل... رفتم کنار محمد و علی ایستادم و در حالی که حرکت میکردیم گفتم : دیدن پت و مت از نوع جدید 😂😂 +' ما رو میگی ؟؟!! بعد دستاشون بردن پشت سرشون داخل موهاشون... همزمانم به هم نگاهی انداختن و بعد از چند لحظه مبهوت بودن به هم زدن زیر خنده 😁😁 واقعا لقب خوبی بهشون دادم چون کپ هم بودن حرکات و حرفها و حتی حالتهای صورتشون .. ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و دوم) 🌷🌷🌷 شب خوبی سپری شد علی و مهرانم رابطه خوبی با رضا و محمد گرفتن ... عصر روز بعد شرکت مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد.. همین طور که مشغول بودم بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم... _ بله بفرمایید.. " سلام داداش خوبی ؟؟!! یه لبخند اومد روی لبهام خودکار و کنار گذاشتم و گوشی و برداشتم... _ سلام محمد جان ممنون تو خوبی فاطمه, حاج خانوم.. " خوبن سلام میرسونن مخصوصا وروجک.. تک خنده ای کردم و گفتم : _ سلامت باشن.. " کجایی امیر ؟.. _ شرکتم داداش یکم کار داشتم.. کاری داری بگو انجام بدم.. ؟؟ " نه اخه امشب مراسم داریم تو حسینیه... دیگه بچه ها همه هستن گفتم به تو , مهران و علی هم بگم... خیلی خوشحال شدم.. _ اره داداش حتما..... یهو یادم اومد که من 😔 _ داداش من که.... خب خودت میدونی چیز... " امیر جان بسپرش به من شما بیا... _ اخه محمد ؟؟!! من... " بیا شما کارت نباشه 😊 _ باشه میام... به بچه هام خبر میدم.. " دستت درد نکنه پس فعلا تا بعد یا علی _ خدافظ گوشی قطع کردم و رفتم تو فکر.. به محمد اعتماد داشتم پس خودمو سپردم دستش.. ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و سوم) 🌷🌷🌷 بعد از تماس با علی و مهران وسایل کارمو جمع کردم و خانم محمدی رو صدا زدم... بعد از چند تقه که به در خورد خانم محمدی وارد شد.. : بفرمائید جناب مهندس ..؟؟ پرونده رو سمتش گرفتم و گفتم : _ خانم محمدی این پرونده تکمیله و اینکه من الان دارم میرم اگر کاری هست به بعد موکول کنید... : چشم پس با اجازه اتون.. چند قدم دور شد که صداش زدم... _ خانم محمدی... حال همسرتون.. ؟!! سرشو زیر انداخت و گفت : شکر خدا دکترا یکم امیدواری دادن اما... _ اما چی ؟! با بغض داخل صداش و سر زیر افتاده گفت : هزینه ی عملش... _ خب اینکه مهم نیست... شما همسرتون بستری کنین کاری به هزینه نداشته باشید... : اخه... _ خب خانم محمدی صحبتهامو فراموش نکنین... برنامه های امروزم ادامه اش با خودتون... : چشم حتما.. و حرکت و درو باز کرد اما برگشت و به من که مشغول جمع کردن وسایلم بودم گفت : اقای مهندس واقعا ممنونم نمیدونم چجوری جبران کنم !! _ نیاز به جبران نیست... شما به عنوان وام و قرض بهش نگاه کنین... : واقعا ممنون.. چشم هامو رو هم گذاشتم.. خانم محمدی که رفت منم باقی وسایل جمع کردم و سریع حرکت کردم... دلم برای فضای حسینیه پر میزد.. نمیدونم چرا اینقدر با اون فضا که باهاش غریب بودم انس گرفته بودم... اما هر چه که بود ارامشی که از حضور در ان مکان داشتم.. دست نمیکشیدم.... ... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و چهارم) 🌷🌷🌷 بلافاصله به سمت حسینیه حرکت کردم.. بعد از پارک ماشین... به داخل رفتم که دیدم بچه ها مشغولند بلند سلام کردن که همه با روی خوش به سمتم اومدن... با تک تکون احوال پرسی کردم به سید که رسیدم... گفت : قابل نمیدونی امیر جان نمیای این طرف.. _ چه حرفیه اقا سید.. من که همیشه هستم با دوستان.. * با دوستان نه تو جمع دوستان و به بچه ها و حسینیه اشاره کرد... _ سید کم سعادتی از منه خجالت زدم نکنید.. نه اخوی این چه حرفیه قدمت سر چشم هر موقع خواستی بیا.. _چشم سید .. * خب خب بچه ها برین سر کارتون کارها رو زمین نمونه بعد صحبت میکنیم... همه با گفتن چشم پراکنده شدن محمدم با خنده گفت : " امیر جان چایی . 😁😁😁 _ هنوز یادته ‍♂ " اره 😄😄 _نگی به کسی هااا 😅 " نمیگم بریم که امشب چایی با خودته البته بدون کمک ما... _ خب حالا انگار چیه خب چاییه فقط کاری نداره که.. " بله بله من بودم دفعه قبل اینو چکارش کنم... _ عه من نمیدونم کی بود.. ؟؟ " حالا بیا بریم.. _ باشه .... به سمت اشپزخانه رفتیم محمد مشغول کار خودش شد و منم مشغول درست کردن چای... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و پنجم) 🌷🌷🌷 _ محمد... " جانم... _ چه مراسمی میگیرین هر هفته.. که اقا سید تاکید داره بهش که کارها انجام بشه.. ؟؟!! " عهه نگفتم بهت مگه..!!؟؟ _ نه نگفته بودی.. ؟ " خب ببین .. ما هر هفته اینجا هیئت داریم.. سخنرانی , بحث و گفت وگو اگر باشه و روضه و سینه زنی... یه بخشم اقا سید اختصاص دادن به جوانها که هم خودشون محک بزنن هم اگر مشکلی و سوالی دارن با بحث با همدیگه برطرفش کنن اقا سید هم روی بچه ها نظارت داره... _واقعا یعنی هر کس میتونه نظر خودشو اعلام کنه ؟؟!! " خب اره... میتونه اتفاقا هم داشتیم بین دوستان که از همین طریق یا یه راه و دیدگاه جدید به ما نشون دادن یا ما اونها رو متقاعد کردیم... _ واقعا چه خوب ... راستش روز اول اومدم اینجا گفتم شاید برخوردتون با من خوب نباشه ؟؟!! محمد از کارش دست کشید ایستاد و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟؟!! _ اخه من خودم قبلا از چه جوری بگم... از این ادمهایی که جانماز اب میکشیدن و ادعای با خدا بودن و هیئتی بودن میکردن... از اینکه یه تیکه پارچه مشکی رو سرشون خوشم نمی اومد... الانم دلیلش نمیدونم ولی.. دیگه دیدگاهم یکم تغییر کرده بهشون اونجوری نگاهشون نمیکنم ولی بازم دلیل کارهاشون نمیفهمم.. " ببین امیر جان این مسئله که داری عنوان میکنی به بحث و گفت و گو احتیاج داره. ... من نمیتونم الان توی چند دقیقه بهت توضیح بدم... _ باشه داداش ... اما در مورد نماز... امشب وایسا برای نماز ... _ اما داداش... " مگه یا علی نگفتی... _ اره... " پس یا علی ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷🌷🌷 سید نگاهش به بچه ها دوخت و گفت : * این بچه ها که میگی من از نوجوونی میشناسمشون... این بچه ها خودشون وقف شهدا و اهل بیت کردن... از مرام و معرفت شهدا پیروی میکنند... کار میکنند بی کم و کاستی برای اهل بیت (ع)... این راحتی و بدون غرور بودنشون رو از مرام شهدا گرفتن... سید نگاهش دور تا دور حسینیه چرخوند روی نام علی اکبر (ع) که گوشه حسینیه بزرگ خودنمایی میکرد نگه داشت... * این فضا معطره چون مدام ذکر اهل بیت میاد.. این فضا معطره چون بچه ها خالصانه و با نیت پاک میان.. فقط برای خدمت به ارباب.. _ سید ؟؟!! * جانم امیر جان.. _ اهل بیت و شهدایی که میگین مگه کی بودن. ؟؟!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و سوم) 🌷🌷🌷 * دشمنت شرمنده امیر اقا ... بیا ببینم چی شده از این طرفهاا ... ؟؟!!! _ببخشید بی موقع هم مزاحم شدم ... * نه اخوی خوب موقعی اومدی ... بفرما داخل ... _ شما اول بفرمایید ... خلاصه بعد از تعارفات معمول .. سید گفت : * حالا بگو چی شده امیر جان .. ؟؟!! _ حقیقتش سید ... حرفهای دیشبتون ... چطوری بگم .. یکم منقلبم کرد ... خواستم اگه خب .. دستمو پشت گردنم بردم و نفسم کلافم و فوت کردم بیرون ... _ امکانش هست بیشتر برام تعریف کنید ... ؟؟!! * سید لبخندی زد و گفت : * البته چرا که نه ... از کجا و چی میخوای بدونی ؟؟!! _ از ایثار و از خود گذشتگی که میگین ... من درک نمیکنم .. _چجوری که بچه شیر خواره را هم فدا می کنند ... ؟؟!! ولی هنوز سعی در امر به معروف دارن ... ؟؟!! * امیر جان میخوام یه داستان برات تعریف کنم ... .. ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .... پس از حمله ی داعش به سامرا و احتمال سقوط سامرا و بی احترامی به حرمین عسکریین (ع) به یکباره نیروهای بسیاری از سپاه قدس ایران به سامرا اعزام شدند و با همکاری گسترده ارتش عراق مانع از سقوط سامرا شدند پس از شکست داعش در سامرا گروه تروریستی داعش به ناچار موصل را پایتخت خود در عراق اعلام کرد. هنگامی که خطر از سامرا دفع شد نیروهای ایرانی حاضر در عراق از حالت عملیاتی به حالت مستشاری تبدیل وضعیت کردند و برای جلوگیری از خطر سقوط بغداد مشغول به تشکیل بسیج مردمی عراق و آموزش نیروهای عراقی شدند .... مقام معظم رهبری هم در مورد شهدایی که در سوریه شهید شدن و میشن فرمودن که : « شهیدی که در عراق و سوریه شهید میشود همانند این است که جلوی درحرم امام حسین (ع) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. » امیر داعش و اسرائیل سعی در خدشه وارد کردن به اسلام دارن چون میگن کار ما درسته ما شیعه واقعی و مسلمان واقعی هستیم با این کارشون اسلام در خطره کلا چهره اسلام میبرن زیر سوال ..‌‌‌‌‌‌.... ؛ خب حالا امیر جان میگیم چرا جوونا میرن هدفشون چیه که دل میکنند از خانواداشون از همه این چیزهایی که دارنو به چشمشون نمیاد ؟؟ ؛ اینم برام سوال بود گشتمو پیدا کردم یکی از همین دوستان و پرسیدم چرا ؟؟ میدونی چی گفت امیر.‌.. ؟؟!!! _ چی گفت ؟؟! ؛ گفت ما رفتیم که چون نمیخواستیم یه عده به نام اسلام بیان و اسم و چهره اسلام خراب کنند هدفمون دفاع از اسلام بود هدفمون جهاد در راه خدا و ثابت کردن عشقمون به خدا بود .... بعد نگاهشو دوخت به بنر شهید و گفت : میدونی از شهید پرسیدن داری خانمت رو با یه بچه کوچیک ول میکنی میری سختش نیست ؟ خودت سختت نیست ؟؟ میدونی چی گفت ..‌.. ؟؟!! محمد برگشت و به صورت من نگاه کرد ..‌ متوجه چشمای اشکی محمد شدم ... تعجب کردم ... _ محمد ؟؟ ؛ میدونی چی گفت امیر ..‌ باز نگاهشو دوخت به بنر و گفت : ؛ این سوال ازش پرسیدن شهید صدر زاده گفت : زنم و بچم و همه ی هفت جد و ابادم فدای یه کاشی حرم اهل بیت (ع) 😔😔 امیر ما کجای کاریم ... ما میخوایم اینحوری بهشون برسیم ... مگه میشه مگه میتونیم ... دستم بسته است امیر ... دلم بنده فاطمه و عزیزه ..‌ چجوری شهدا دل کندن از خانوادشون ..‌‌.. امیر نتونستم دل بکنم ..‌.. 😔😔😔 ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد چشماشو گذاشت روی هم و بعد از چند تا نفس عمیق یه یا علی گفت و بلند شد ... ؛ خیلی کار داریم باید هماهنگ کنیم ... و برگشت سر کارش ... _ ولی من ... وقتی محمد اینجوری میگه من دیگه ... نگاهمو بین بچه ها چرخوندم چه ذوقی داشتن کار برای شهدا و امام حسین ... واقعا این همه تفاوت خودمو باهاشون درک نمی کردم ... بچه هایی که تا اسم امام حسین و شهید میاد چشماشون پر از اشک میشه .‌‌‌‌‌‌... .و...‌. منی که تازه فهمیدم امام حسین کی بود و چکار کرد ... محمد با این همه نزدیکی میگه.. من کجای کارم ... میگه من دورم ... اگه محمد اینجوری میگه پس من چیم ...؟؟؟ من کجای کارم .. من کلا از همه چی عقبم ... نگاهمو دوختم به بنر شهید .. یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم تکون خورد ... حس کردم شهید بهم لبخند زد ... ولی مگه میشه ... فقط یه عکسه ... دستامو محکم روی صورتم کشیدم و بردم داخل موهام .. همینطور که نگاهم به عکس شهید بود .‌‌‌... _ خدایاا... واقعا چرا ... من نمیدونم باید چکار کنم .‌‌.. کاش میشد خودت باهام حرف بزنی و راه نشونم بدی ..‌ گیجم کلافم واقعا کم اوردم ... یه نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم .... به سمت محمد رفتم و به ادامه کار مشغول شدم ... اما فکرم در گیر بود ... در گیر شهید ... در گیر حرفهای محمد ... واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...؟؟ سرمو تکون دادم فکرمو خالی کردم و مشغول کارم شدم ... بعد از یکی دو ساعت که کار تزیین حسینیه تموم شد ... با بچه ها خداحافظی کردم .. محمدم که هنوز تو حال خودش بود ... حرکت کردم سمت خونه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و پنجم) 🌷🌷🌷 : امیر ببینمت ... سرمو اوردم بالا و به بابا نگاه کردم چی شده ... ؟؟ _ فقط بغلم کن بابا ؟ میشه لطفا .. ؟؟ بابا به چشمهام نگاه کرد و بعد از یکم مکث توی یه لحظه محکم گرفتم توی اغوشش ... _ اخ خدایا ... چه ارامشی ..‌ چه عطری ... چه امنیتی ... احساس کردم یه کوه پشتمه .. چرا این همه سال خودمو محروم کردم و با حسرت به بچه های دیگه نگاه کردم .. چرا ؟؟ .... چرا ؟؟ احساس کردم شونه های بابا تکون میخوره بدون تغییر در حالتم فقط سرمو بلند کردم دیدم صورتش پر از اشکه ... _داری گریه می کنی ..؟؟ کار اشتباهی کردم .. ؟؟ گریه اتو در اوردم باز ولم نکنی ..؟؟!! 😔😔 ببخشید دیگه اذیت نمیکنم خب .. معذرت میخوام ... دیگه سرت داد نمیزنم .. دیگه هیچی نمیگم خب ... محکم بابا رو بغل کردم .. دیگه ولم نکن ..‌ دیگه تنهام نزار .. نمیتونم تنهایی ... سخته به خدا ... گریم شدت گرفت بود هق هق می کردم تو بغلش ... اصلا حال خودمو نمیفهمیدم التماس میکردم .. نمی فهمیدم چی میگم ... انگار نبودم توی دنیا ... بابا میخواست بلند بشه اما سفت گرفته بودمش فکر میکردم اگه ولش کنم باز تنها میشم ... واقعا از خودم متعجب بودم شده بودم مثل بچه های پنج شش ساله ...، !!! شایدم اون بچگی که نکرده بودم الان میخواست خودشو نشون بده نمیدونم هر چی که بود و هست الان اصلا دلم نمیخواست از بابا جدا بشم ... بابا وقتی حال منو دید خیلی منقلب شده بود نگران بود ... شروع کرد به صدا زدن سهیلا .. : سهیلا .. سهیلا زود بیا اینجا ...‌ یه لحظه متوجه سهیلا شدم که سراسیمه وارد اتاق شد . گفت : چی شده اقا محمد ... ؟؟ بعد که نگاهش به من افتاد با چشمهای گرد شده میخکوب شد وسط اتاق ...!!! حق داشت ... ؟؟ نداشت ‌.‌ .. ؟؟!! سهیلا یه لیوان اب بده ... اما فقط ایستاده بود و نگاه میکرد و مثل اینکه قدرت حرکت نداشت ..‌ بابا صداش بلند کرد و داد زد .... سهیلا میگم اب بده. ....‌ تکون سختی خورد به سرعت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه با یه لیوان اب وارد شد و به دست بابا داد ... یکم از اب که خوردم حس کردم حالم بهتر شد ..‌ بابا کمکم کرد و منو بلند کرد و داخل اتاقم روی تخت خوابوندم و بابا و سهیلا هم با نگرانی بالای سرم ایستاده بودن... بعد از چند دقیقه به خواب رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ... صبح دیگه نتونستم تحمل کنم زنگ زدم به محمد ... _ محمد ... سلام .. کجایی ..؟؟ ؛ سلام داداش چی شده چرا اینقدر پریشونی ؟؟ _ محمد نمیتونم تحمل کنم باید ببینمت ... ؟؟ ؛ باشه داداش باشه اروم باش بیا اینجا نزدیک ‌حسینیه ام ... _باشه اومدم ... فعلا ؛ فعلا یا علی ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 سریع به سمت حسینیه رفتم ... بعد از پارک ماشین رفتم داخل که دیدم فقط محمده ... _ تنها اینجا چکار میکنه ؟؟ خب اینجوری بهتره راحت تر حرف میزنیم ... رفتم جلو .. _ سلام محمد جان خوبی ؟ ؛ سلام اقا امیر .. تو خوبی .. ؟! _ نه داداش کلافم ... ؛ متوجه شدم پریشونی بیا بشین ببینم چی شده .. ؟؟ _ باشه ... راستی تنها اینجا چکار میکنی ..‌؟؟ بچه ها نیستن ؟؟! ؛ نه کاری نیست منم همینطور اومدم بشین .. _ ممنون ... ؛ خب حالا اقا امیر بگو ببینم دلیل پریشونی و کلافگیتو ... ؟؟!! _ دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : _ چی بگم .. یعنی چجوری .‌‌.. ؟؟ ؛ راحت باش امیر راحت حرفتو بزن ..‌ _ محمد من از دیشب نمیفهمم دارم چکار میکنم .. !! یه طوری شدم حال خودمو نمیفهمم ... همش دارم به حرفات فکر میکنم ... نگاهمو داخل حسینیه گردش دادم که روی عکس شهید متوقف شدم ..‌ بعد از چند لحظه مکث گفتم : _ محمد این شهید ... ؟؟ کلافه دستی به موهام کشیدم که محمد گفت : ؛ این شهید چی ؟؟ _ نمیدونم یه حس دارم شاید بگی دیوونه شدم ولی برضوان. میشه .. وقتی به عکسش نگاه میکنم حس میکنم داره بهم لبخند میزنه ... یه حس نزدیکی بهش دارم ولی ... من حتی اسمشم درست نمیدونم ... ؟؟!!! محمد با شنیدن این حرفهام لبخندی زد و گفت : این ها که نشونه خوبیه ... _ متوجه نمیشم ... منظورت چیه ؟؟!! ؛ بلند شو با هم بریم یه جایی ... _ کجا بریم ..؟؟!! ؛ تو بیا کارت نباشه ... مگه من جای بد میبرمت ... _ نه ولی خب ...؟؟ ؛ سوال نکن بلند شو یا علی ... _ باشه بریم .. از حسینیه با هم خارج شدیم و بعد از سوار ماشین شدن حرکت کردیم ... _ خب کجا برم حالا ؟؟ ؛ یه کتاب فروشی این طرف هست نگه دار چند لحظه کار دارم ... _ باشه ... بعد از دیدن کتاب فروشی ایستادم و محمد پیاده شد .. چند دقیقه بعد با یه بسته که دستش بود اومد و سوار شد ... ؛ خب بریم ... _ باشه ولی کجا برم .. ؟؟!! ؛ گلزار شهدای بهشت رضوان .. ...‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و هفتم ) 🌷🌷🌷 _ چیییی. ؟؟؟ همونجا زدم رو ترمز که صدای بوق زدن ماشین های عقبی بلند شد و چند تا هم تیکه انداختن ... ؛ وای امیر چرا این کار و کردی نگفتی تصادف میشه ... !! خب زود حرکت کن ترافیک درست نشه .. !! _ محمد گفتی کجا برم .‌..؟؟!! ؛ مگه به من اعتماد نکردی داداش ..‌ ؟؟ منم گفتمت : جای بد نمیبرمت داداش من ... _ ولی اخه محمد ... ؟؟! ؛ تو بیا بریم اگر بد بود بیا بزن تو گوش من ... _ نه این چه حرفیه ولی ... !! باشه بریم ببینم چی میشه ...؟ حرکت کردم سمت گلزار شهدا .. بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم ... محمد راه افتاد ولی من همونجا ایستاده بودم ... اینحا اومدم چرا ...؟؟!!! مثل این بود که یکی منو هل می داد جلو... بی اختیار شروع کردم به حرکت.. از بین چند مزار گذشتم ... یه لحظه وایسادم و برگشتم عقب ... دیدم محمد وایساده با لبخند نگاهم میکنه ... _ محمد ... ؟؟ ؛ جانم داداش ... _ من دارم گیج میشم دست خودم نیست من که تا حالا اینجا ها نیومدم ..‌ چرا منو اوردی اینجا.. ؟؟ !! ؛ امیر روبه رو تو نگاه کن ... _ یعنی چی ..؟ محمد چشهاشو از روی اطمینان باز و بسته کرد و گفت: ؛ نگاه کن خودت میفهمی ...!! همینطور که سرمو به جایی که محمد گفت بر میگردوندم گفتم : _ میگم من تا حالا نیومدم میگه نگاه کن .چیو نگاه کنم اخه ... ؟؟ اگه به نگاه ... وای خدای من ... زبونم بند اومد ... چجوری امکان داره ... ولی من که اصلا ... بغض نشست توی گلوم ... حضور محمد کنارم حس کردم و بعد دستش که روی شونم قرار گرفت ... همینطوری که نگاهم بهش بود اهسته گفتم : _ محمد چجوری ممکنه من اصلا ... قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد ... _ محمد من نمیفهمم چرا .. دارم دیوونه میشم ‌‌‌‌‌... ؛ امیر تو در این زمینه اختیار نداری شهدا تو رو انتخاب کردند .. تا حالا متوجه نشدی .. همین الان مگه برای بار اولت نیست میای اینجا ... .. ؟؟ _ اره بار اولمه !! ; چطوری بدون کمک من یا حتی کسی اومدی اینجا دقیقا .. ؟؟؟!! _ محمد من خودم نیومدم یعنی کاملا غیر ارادی ... خب ... ؛ محمد لبخندی زد و گفت : همین دیگه داداشه من ... تو خودت نیومدی .. شهدا دعوتت کردند ... شهدا خواستنت ... !! _ ولی ... : بهش فکر نکن فعلا بیا .. محمد رفت کنار قبر شهید ... ولی من هنوز چشمم میخ اسم شهید بود باز بی اختیار حرکت کردم به سمت قبر شهید رفتم و کنارش نشستم .. _ محمد ؟؟ ؛ جانم .. _ چرا من ؟؟ من که .. ادم خوبی نیستم من که .. ؛ امیر به اینها فکر نکن .. شهدا به دل نگاه میکنن بعد دستتو میگیرن و میکشن بالا .. _ ولی من فقط اسمشو شنیدم اونم از تو ...؟! محمد بسته ای که از کتاب فروشی دستش بود رو داد به من .. _ این چیه ؟؟ ؛ برای تو گرفتم .. _ برای من ؟!!! شروع کردم باز کردنش ... یک کتاب بود ... با عنوان .. ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (پارت ۱۱۸ ) نه والا ما هم بی خبریم .. بعد خندید و گفت : ولی سیده دیگه از این کارهای یهویی خیلی انجام میده ... ما هم عادت داریم .. واقعا ... خوبه اما من دلم می خواد زودتر بفهمم چی شده که سید گفت سریع همه جمع بشین ... حالا الان سید .. همون موقع سید با دو نفر دیگه وارد شدن ... رضا خندید و گفت حلال زاده ان تا اسمشون بردم اومدن .. لبخندی زدم و گفتم اره واقعا ... بعد گفتم راستی اون دو نفر کی هستن که همراه سید هستن ... والا منم خبر ندارم الان میان معرفی می کنن دیگه .‌. همون سید و همراهانش به ما رسیدن و ما هم به احترام بلند شدیم و مشغول احوال پرسی .... احوالپرسی ها که تموم شد صدای بچه ها در اومد که سید چی شده ؟ چرا گفتین بیایم ؟ نگرانمون کردین .. خلاصه سرتون درد نیارم هر کس یه سوالی پرسید ... سید هم گفت خیلی خب بچه ها ساکت همه بشینید که زیاد وقت نداریم و باید بگم که به کمک همه ی شما هم احتیاج هست ...‌ سید زود بگین دیگه .. امون بدین بگم نمیذارین که ... خب گفتم بیاین اینجا که برای مراسم و رزمایش نیرو کم دارین به کمکتون احتیاج داریم .. اقای فلاح و اقای دهقان هر دو مسئول برگزاری رزمایش و هماهنگی جهاد هستند ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... ( پارت ۱۱۹ ) 🌷🌷🌷 بلند شدم و گفتم : خب سید چه‌کاری از دست ما بر میاد .. باید چکار کنیم .. ؟! ببین امیر .. بچه هاا یه اردوی جهادی داریم در جنوب که از بیشتر مناطق میان .. تقریبا میشه گفت بیشتر استانها هستن .. در کنار کار جهادی که انجام میدن براشون برنامه های دیگه هم داریم یه جور امادگی جسمانی و عقیدتی بین بچه ها .. رزم های شبانه و غیره .. ولی خب نیرو کم داریم برای راهنمایی و کمک به بچه ها . میدونم در بینتون هستند کسایی که تجربه ندارن در این زمینه.. اما به کمکشون احتیاج داریم میتونن از بقیه کمک بگیرن ... ولی باید بگم که به همه ی شما احتیاج هست پس سعی کنید با ما همکاری کنید .. خب اگر سوال هست بپرسید اگر هم نه که یا علی ... خیلی دوست داشتم بیشتر بدونم ..‌ نگاهمو تو صورت بچه ها گردوندم همه شور و اشتیاق داشتند به رضا که نگاه کردم برق نگاهش جلوی سوال پرسیدنمو گرفت .. پس سکوت کردم .. سید هم گفت : پس سوالی نیست دیگه ،، خب اسمهاتون بنویسید تحویل بدید که من هم با اقای فلاح و دهقان برای هماهنگی های بعدی میریم و بعد بهتون خبر میدیم ... یکی از بچه ها بلند شد و بعد از برداشتن کاغذ خودکار شروع کرد اسم نوشتن ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸