°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۷ #شناى_ناتمام 🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۸
#يارى_عمه_سادات_در_جبهه
🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد.
🌷 یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها.
🌷تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.
🌷 رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم.
📚 كتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۸ #يارى_عمه_سادات_در_جبهه 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی
🌷 #هر_روز_با_شهدا_39
#امضای_سرخ
🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و پنجم)
🌷🌷🌷
_ نه سید برم جایی کار دارم...
* اخوی الان دیگه وقته نیایش ...
مستاصل شده بودم نگاهی به محمد کردم که فکر کنم فهمید چی شد...
اخ امیر چرا زودتر نگفتی....
من همراهیت میکنم تا سر کوچه...
_ باشه...
از همه خداحافظی کردم و اومدیم بیرون...
سرمو انداختم پایین و مقابل محمد ایستادم...
محمد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : داداش نبینم سرت پایین باشه...
_من معذرت میخوام محمد فکر کنم دوستی مثل من نداشته باشی بهتره..
" اتفاقا تو میشی بهترین دوستم کجا میخوای بری به این زودی تازه پیدات کردم...
_ اخه.. ؟؟!!
" نگران هیچی نباش رفیق...
با هم میریم جلو خب...
_ نمیتونم قول بدم...
" تا هر جا شد...
_ باشه... معذرت میخوام...
" نگو داداش برو...
فردا همدیگه رو میبینیم ...
_ باشه...
خداحافظی کردیم چند قدم که رفتم برگشتم...
_ محمد...
" جانم داداش...
_ فردا دوستامم میخوام بیارم باهات اشنا بشن مشکلی نداری ؟؟!!
" نه داداش چی از این بهتر...
_خیلی گلی داداش ...
محمد چشمکی زد و با خداحافظی رفت داخل...
منم حرکت کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم...
واقعا روز عجیبی بود اصلا فکر اینکه من امیر پارسا یک روزی همچین جایی باشمم نمیکردم...
ولی واقعا فضاش ارومم کرد یه ارامش خاصی بهم بخشید...
ارامشی که مدتها دنبالش بودم...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و ششم)
🌷🌷🌷
گوشیمو بیرون اوردم با مهران تماس گرفتم...
+ به به افتاب از.. نه ببخشید خورشید از کدوم طرف غروب کرد شما یاد ما کردی داش امیر....
_ سلام خوبی داداش ..؟؟
+ سلام... !! امیر خودتی. ؟؟!!
_ نه پس روحمه...
+ اهان میگم... تغییر کردی ...
پس روحت انقدر با ادبه...
سلام روح دوستم من خوبم دستت مرسی..
_ مهران معلوم هست چی میگی دیوونه شدی....
منو بگو میخواستم بهت بگم فردا مهمون من.... 😉 لیاقت نداری که قطع کن....
+ نه نه چرا قطع کنی داداشم الهی قربونت برم من..
جانم چه کاری برات انجام بدم کلا در اختیار شما...
فقط این شامه فرداشب و بده خب....
_ حالا اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم چی میشه...
+ نه دیگه جان من منصرف نشو..... نمیدونی که این دو روز پوسیدم اصلا پژمرده شدم پلاسیده شدم صورت و دستام بود چروکیده شده
شدم مثل این پیرمردهای هفتاد ساله...
_ باشه باشه دلم سوخت بیا فردا شب.... جای همیشگی...
+ حتما حتما میام مگه میشه نه اورد تو حرف داداشم...
_ خیلی خب کم زبون بریز قطع کن زنگ بزنم علی...
+ باشه ولی از الان بگماا منو دو نفر حساب کن...
_ میدونم 😂 .. تا فردا شب
+ خیلی مواظب خودت باش تا فردا شب.. بعدش مهم نیست.. فعلا..
مهران که قطع کرد زنگ زدم به علی ....
_ سلام داداش علی...
# سلام داداش خوبی.. ؟؟
_ ممنون چه خبر چه میکنی ؟؟!!
رسیدم درب خونه و ریموت زدم..
# الحمد الله داداش خوبه همه چی
_ خاله خوبه بهتره...
# اره خدا رو شکر اتفاقا کنارمه سلام میرسونه..
_ گوشی بده بهش پس...
_ سلام خاله جون خوبین بهترین.. ؟؟!!
* سلام مادر شکر خوبم.. تو خوبی پسرم.. نمیای به من پیر زن یه سر بزنی... ؟؟
_ میام خاله این چند روز سرم شلوغه... میام..
سلامت باشی مادر... پسرم گوشی میدم به علی.. کاری نداری..
_ سلامت باشی خاله
نه خاله جون شما کاری بود به من بگین. منم مثل علی....
* لطف داری مادر از من خداحافظ
_خداحافظ .... الو علی جان هستی ؟؟
# اره داداش..
_ داداش برنامه ات برای فردا شب چیه ؟؟
# بیکارم داداش
_ خب فردا اماده باش میام دنبالت با مهران بریم جایی..
# باشه داداش چشم...
_ خب پس تا فردا ...
# خداحافظ داداش...
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ... مثل این که کسی نیست...
شونه ای بالا انداختم رفتم تو اتاقم ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💐 نظرات و پیشنهادات شما عزیزان را با گوش جان شنیداریم...
@deltange_hemmat68
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۱ ✍ نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #متن_خاطره سلام دوستان! داشتم
.
👆خاکریز خاطرات۵۲
🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد
#شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبو
.
👆خاکریز خاطرات۵۲
🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد
#شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبو
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۲
✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد
#متن_خاطره
نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت...
یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود..
📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی
📚منبع: فصلنامه نگین ایران ، شماره ۱۶ ، صفحه ۲۷
#شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و هفتم)
🌷🌷🌷
صبح طبق معمول بعد از اماده شدن بدون صبحانه زدم بیرون...
رفتم سر قبر مامان نشستم...
بعد از مدتی صدای محمد منو به خودم اورد...
" سلام داداش امیر باز اینجایی..
_ سلام داداش اره دیگه جایی ندارم برم میام اینجا...
" خب بیا بریم با هم...
_ نه داداش اگه امکانش هست همین جا بشین باهات حرف دارم... !!
" باشه داداش بنده در اختیار شما...
_ همه چیز از مرگ مامانم شروع شد از موقعی که سرطان گرفت..........
از اول هر چه که بود رو برای محمد تعریف کردم هر چه که بود...
حتی حرفهایی که به مهران و علی هم نتونسته بودم بگم برای محمد گفتم...
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت بگو...
خلاصه همه چی رو ریز به ریز برای محمد تعریف کردم...
سرمو که بلند کردم متوجه نم اشک داخل چشمای محمد شدم...
سرمو انداختم پایین و گفتم : یعنی انقدر ترحم برانگیزم 😔
محمد بلند شد کنارم نشست دستشو روی شونم گذاشت گفت نه داداش ترحم نیست..
من یاد وضعیت فاطمه افتادم...
با هم درستش میکنیم من باهاتم همه چی رو درست میکنی خودت این تغییر رو میخوای ؟؟!!!
گفتم : اره میخوام این روزها خیلی کلافم اما دیروز توی حسینیه اون فضا...
واقعا ارامش گرفتم...
" من میفهمم دنبال چی هستی اما واقعا میخوای تغییر کنی ؟؟!
_ اره میخوام...
بلند شد ایستاد دستشو طرفم دراز کرد و گفت : پس یه یا علی بگو و بلند شو ...
یکم به دستش نگاه کردم..
دستمو تو دستش گذاشتم
و با یه یا علی از جام پاشدم ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و هفتم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و هشتم)
🌷🌷🌷
" از این به بعد باهاتم داداش رو کمک من حساب کن حتی کوچکترین چیزی که فکر میکنی..
_ ممنون محمد واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم..
از موقعی که با تو اشنا شدم انگار تمام خلاهای اطرافم پر شده...
" تو لطف داری امیر جان همه ما بنده خداییم...
فعلا بریم که دیر شد مگه با بچه ها قرار نداریم...
_ وای به کلی یادم رفته بود...
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه های ساعت چشمام گرد شد...
😳😳
محمد من این همه حرف زدم چرا هیچی نگفتی. ؟؟؟!!!
" محمد تک خنده ای کرد و گفت : دلت خالی کردی عیب نداره بریم که کلی کار داریم...
با هم حرکت کردیم که
محمد گفت :
" امیر اگه موافق باشی به رضا هم بگم بیاد.. ؟؟!!
_ اخ داداش خوب شد گفتی اره بگو بیاد اتفاقا دوست من کاملا شبیهه مهران فقط خدا صبرمون بده 😅😅
" واقعا ؟؟!!
_ اره واقعا...
" پس پیش به سوی روانی شدن ... 😄😄😄
_ بریم...
سوار ماشین شدیم در راه بعد از سوار کردن علی و اشناییش با محمد راه افتادیم سمت بام...
محمدم با رضا هماهنگ کرد قرار شد خودش بیاد...
بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم بعد یک کمی پیاده روی روی نیمکت نشستیم...
بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانه..
_ بله مهران چکار داری ؟؟!!
+ امیر داداش کجایین شما ؟؟!!
_ رو نیمکت نشستیم خب...
+ خب کدومشون ؟؟؟
_ الان انتظار داری مثل پروانه برات بال بال بزنم...!!
+ خب اره باحال میشه ها یه بال بزن 😁
_ رو تو کم کن بیا کنار تک درخت...
+ باشه اومدم....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و هشتم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و نهم)
🌷🌷🌷
بعد چند لحظه مهران اومد...
بعد از سلام و احوال پرسی رو کردم بهش و گفتم ..
_ با محمد اشنا بشو دوست من...
😳 +مهران با حالت تعجب برگشت سمت من.. بعد یکم دوباره اهسته چرخید سمت محمد و گفت : دوستت ؟؟
کدوم دوستت با از دبیرستان با همیم نداشتیم محمد 🤔
_ حالا دارم خب... 😐
+ خب چرا میزنی داداش.. بیا... اهان
دست محمد و گرفت و دست منم گرفت گذاشت داخل هم و گفت : خوشبخت بشین به پای هم پیر شین ننه ...
بعد رفت رو نیمکت نشست
نگاهی به محمد کردم ...
_ نگفتم ....
" من عادت دارم داداش 😄😄
خلاصه کنار هم نشستیم شروع کردیم به صحبت کردن و این که چطوری با محمد اشنا شدم...
با تعریف های من علی و مهران هم خیلی از محمد خوششون اومده بود مخصوصا مهران که از همین الان گیر داده بود منو با فاطمه اشنا کنین...
والا کمبود محبت دارم من
کمبود محبتم نه چیز....
اهاان کمبود فاطمه دارم... شما ها به درد من نمیخورین
😢😢
محمدم که با این جنبه مهران اشنا شد... شروع کرد خندیدن و گفت :
وای فکر کن... نه این امکان نداره من جونمو از سر راه نیاوردم بسپرم به شما که....
😂😂😂
بعد چند دقیقه رضا هم به جمعمون اضافه شد...
اشنایی رضا و مهران که نگم چطور بود......
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و نهم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل)
🌷🌷🌷
خلاصه خودتون قضاوت کنین دو تا ادم شوخ و بذله گو به هم برسن که از همدیگه کم نمیارن چطوری میشه....
😂😂😂😂
با هر بدبختی بود ارومشون کردیم و حرکت کردیم اما کل کل های مهران و رضا هنوز ادامه داشت ...
اعصابم ریخت بهم دیگه
_ عهه بسه دیگه دو تا ادم گنده مثل بچه ها پریدین به هم..
هی هیچی نمیگم....!!!
+ مهران با حالت بغض داری نگاهم کرد و گفت اخه دلت میاد... 😢 من به این ارومی مظلومی... انگشتشو به سمت رضا گرفت گفت : ببین همش تقصیر اینه اقا ما تقصیری نداریم.... 😢😢😢
دیگه رضا هم اضافه شد ...
... اقا اجازه
نه اقا اصلنشم همچین نیست رضا هم انگشتشو گرفت سمت مهران و گفت : اقا تقصیر خودشه داره همه چیو میندازه گردن من....
خودش شروع کرد از اول ...
مهران : من شروع کردم که کردم تو چرا جوابمو دادی هان هان ؟؟
رضا : که جوابتو ندم و فردا بگی بلد نیستی جواب بدی و از اینا نخیرشم....
مهران : نه هم که الان خیلی خوب جوابمو دادی...
رضا : خیلی هم خوب جواب دادم تو ضریب هوشیت پایینه نمیفهمی ....
مهران : به من میگی نفهم... 😳
رضا : نه نگفتم نفهم که !! .
گفتم نمیفهمی......
+ خب میشه همون دیگه...
* اصلا هم اون نمیشه...
+ یه بار دیگه جملتو مرور کن خودت بفهمی میشه یا نه...
* برو بابا حوصله داری... مگه وقتمو از سر راه اوردم...
+ ببین باز داری شروع میکنیاااا
* نخیر هم شروع نکردم...
این بار محمد اومد وسط....
" ای بابا.... ای بابا....
بس کنین دیگه سرم رفت
فکتون درد نگرفت شما...
با هم هم زمان گفتن نه...
نگاهی به هم انداختن
مثل بچه های دوساله پشت به هم نشستند.... 😂😂😂😂😂
بیچاره علی بین این دوتا گیر افتاده بود بنده خدا گیج شده بود...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و یک )
🌷🌷🌷
بعد چند دقیقه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده...
محمدم با من شروع کرد خندیدن....
علی هم عقب سرشو انداخته بود زیر اهسته از تکون شونه هاش میشد فهمید که داره میخنده 😂😂😂😂
وای خدای من خیلی باحال بودن به خدا...
از صدای خندیدن ما جفتشون پریدن هوا...
گیج داشتن به ماها نگاه می کردن...
رسیدیم جلوی رستوران ماشین و پارک کردم...
از شدت خنده اشک از گوشه های چشمم روان شده بود..
تا حالا تو عمرم اینجوری نخندیده بودم...
😂😂😂
مهران رو به رضا کرد و گفت : چی شده
رضا گفت : نمیدونم...
اگر فهمیدی به منم بگو.. ؟؟!!
+ باشه..! ؟
رو کرد به من و گفت : امیر ... چی شده ؟؟!!
_ هیچی ... 😂😂
+ رضا ؟؟!!
' هان..
+ من نفهمیدم.. 😐
' باشه...
رضا رو کرد سمت محمد و گفت :
محمد جان ؟؟!!
" جانم... 😂
' چی شده .. ؟؟!!
" هیچی.. 😂
' میگم مهران..
+ هان...
' منم نتونستم بفهمم.. ؟؟!! 😐
+ باشه... 😐
همه پیاده شدیم بعد از زدن دزدگیر ما سه تا جلو بودیم در حالی که هنوز اثری از خنده روی لبهامون بود...
رضا و مهران هم پشت سرمون بودن که...
+' عههه خب به ما هم بگین دیگه...
ما برگشتیم عقب دیدم کنار همدیگه وایسادن دارن به ما نگاه میکنن وای خدا...
رفتم جلوشون ایستادم دستاشون انداختم دور گردن همدیگه و گفتم : چون به این دلیل...
نگاهی به هم کردن و گفتن.. : کدوم دلیل...
رفتم کنار محمد و علی ایستادم و در حالی که حرکت میکردیم گفتم : دیدن پت و مت از نوع جدید 😂😂
+' ما رو میگی ؟؟!!
بعد دستاشون بردن پشت سرشون داخل موهاشون...
همزمانم به هم نگاهی انداختن و بعد از چند لحظه مبهوت بودن به هم زدن زیر خنده 😁😁
واقعا لقب خوبی بهشون دادم چون کپ هم بودن حرکات و حرفها و حتی حالتهای صورتشون ..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزدوازدهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و یک ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و دوم)
🌷🌷🌷
شب خوبی سپری شد علی و مهرانم رابطه خوبی با رضا و محمد گرفتن ...
عصر روز بعد شرکت مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد..
همین طور که مشغول بودم بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم...
_ بله بفرمایید..
" سلام داداش خوبی ؟؟!!
یه لبخند اومد روی لبهام خودکار و کنار گذاشتم و گوشی و برداشتم...
_ سلام محمد جان ممنون تو خوبی فاطمه, حاج خانوم..
" خوبن سلام میرسونن مخصوصا وروجک..
تک خنده ای کردم و گفتم :
_ سلامت باشن..
" کجایی امیر ؟..
_ شرکتم داداش یکم کار داشتم.. کاری داری بگو انجام بدم.. ؟؟
" نه اخه امشب مراسم داریم تو حسینیه... دیگه بچه ها همه هستن گفتم به تو , مهران و علی هم بگم...
خیلی خوشحال شدم..
_ اره داداش حتما.....
یهو یادم اومد که من 😔
_ داداش من که....
خب خودت میدونی چیز...
" امیر جان بسپرش به من شما بیا...
_ اخه محمد ؟؟!! من...
" بیا شما کارت نباشه 😊
_ باشه میام... به بچه هام خبر میدم..
" دستت درد نکنه پس فعلا تا بعد یا علی
_ خدافظ
گوشی قطع کردم و رفتم تو فکر..
به محمد اعتماد داشتم
پس خودمو سپردم دستش..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و دوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و سوم)
🌷🌷🌷
بعد از تماس با علی و مهران وسایل کارمو جمع کردم و خانم محمدی رو صدا زدم...
بعد از چند تقه که به در خورد خانم محمدی وارد شد..
: بفرمائید جناب مهندس ..؟؟
پرونده رو سمتش گرفتم و گفتم :
_ خانم محمدی این پرونده تکمیله و اینکه من الان دارم میرم اگر کاری هست به بعد موکول کنید...
: چشم پس با اجازه اتون..
چند قدم دور شد که صداش زدم...
_ خانم محمدی...
حال همسرتون.. ؟!!
سرشو زیر انداخت و گفت : شکر خدا دکترا یکم امیدواری دادن اما...
_ اما چی ؟!
با بغض داخل صداش و سر زیر افتاده گفت : هزینه ی عملش...
_ خب اینکه مهم نیست...
شما همسرتون بستری کنین کاری به هزینه نداشته باشید...
: اخه...
_ خب خانم محمدی صحبتهامو فراموش نکنین...
برنامه های امروزم ادامه اش با خودتون...
: چشم حتما..
و حرکت و درو باز کرد اما برگشت و به من که مشغول جمع کردن وسایلم بودم گفت : اقای مهندس واقعا ممنونم نمیدونم چجوری جبران کنم !!
_ نیاز به جبران نیست... شما به عنوان وام و قرض بهش نگاه کنین...
: واقعا ممنون..
چشم هامو رو هم گذاشتم..
خانم محمدی که رفت منم باقی وسایل جمع کردم و سریع حرکت کردم...
دلم برای فضای حسینیه پر میزد..
نمیدونم چرا اینقدر با اون فضا که باهاش غریب بودم انس گرفته بودم...
اما هر چه که بود ارامشی که از حضور در ان مکان داشتم..
دست نمیکشیدم....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و سوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و چهارم)
🌷🌷🌷
بلافاصله به سمت حسینیه حرکت کردم..
بعد از پارک ماشین... به داخل رفتم که دیدم بچه ها مشغولند بلند سلام کردن که همه با روی خوش به سمتم اومدن...
با تک تکون احوال پرسی کردم به سید که رسیدم...
گفت : قابل نمیدونی امیر جان نمیای این طرف..
_ چه حرفیه اقا سید..
من که همیشه هستم با دوستان..
* با دوستان نه تو جمع دوستان و به بچه ها و حسینیه اشاره کرد...
_ سید کم سعادتی از منه خجالت زدم نکنید..
نه اخوی این چه حرفیه قدمت سر چشم هر موقع خواستی بیا..
_چشم سید ..
* خب خب بچه ها برین سر کارتون کارها رو زمین نمونه بعد صحبت میکنیم...
همه با گفتن چشم پراکنده شدن محمدم با خنده گفت :
" امیر جان چایی . 😁😁😁
_ هنوز یادته ♂
" اره 😄😄
_نگی به کسی هااا 😅
" نمیگم بریم که امشب چایی با خودته البته بدون کمک ما...
_ خب حالا انگار چیه خب چاییه فقط کاری نداره که..
" بله بله من بودم دفعه قبل اینو چکارش کنم...
_ عه من نمیدونم کی بود.. ؟؟
" حالا بیا بریم..
_ باشه ....
به سمت اشپزخانه رفتیم محمد مشغول کار خودش شد و منم مشغول درست کردن چای...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و چهارم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و پنجم)
🌷🌷🌷
_ محمد...
" جانم...
_ چه مراسمی میگیرین هر هفته.. که اقا سید تاکید داره بهش که کارها انجام بشه.. ؟؟!!
" عهه نگفتم بهت مگه..!!؟؟
_ نه نگفته بودی.. ؟
" خب ببین ..
ما هر هفته اینجا هیئت داریم..
سخنرانی , بحث و گفت وگو اگر باشه و روضه و سینه زنی...
یه بخشم اقا سید اختصاص دادن به جوانها که هم خودشون محک بزنن هم اگر مشکلی و سوالی دارن با بحث با همدیگه برطرفش کنن اقا سید هم روی بچه ها نظارت داره...
_واقعا یعنی هر کس میتونه نظر خودشو اعلام کنه ؟؟!!
" خب اره... میتونه اتفاقا هم داشتیم بین دوستان که از همین طریق یا یه راه و دیدگاه جدید به ما نشون دادن یا ما اونها رو متقاعد کردیم...
_ واقعا چه خوب ...
راستش روز اول اومدم اینجا گفتم شاید برخوردتون با من خوب نباشه ؟؟!!
محمد از کارش دست کشید ایستاد و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟؟!!
_ اخه من خودم قبلا از چه جوری بگم...
از این ادمهایی که جانماز اب میکشیدن و ادعای با خدا بودن و هیئتی بودن میکردن...
از اینکه یه تیکه پارچه مشکی رو سرشون خوشم نمی اومد...
الانم دلیلش نمیدونم ولی..
دیگه دیدگاهم یکم تغییر کرده بهشون اونجوری نگاهشون نمیکنم ولی بازم دلیل کارهاشون نمیفهمم..
" ببین امیر جان این مسئله که داری عنوان میکنی به بحث و گفت و گو احتیاج داره. ...
من نمیتونم الان توی چند دقیقه بهت توضیح بدم...
_ باشه داداش ...
اما در مورد نماز... امشب وایسا برای نماز ...
_ اما داداش...
" مگه یا علی نگفتی...
_ اره...
" پس یا علی ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۲ ✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #متن_خاطره نجف آباد اصفهان که بود
.
👆خاکریز خاطرات۵۳
🌸عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد
#شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_او
.
👆خاکریز خاطرات۵۳
🌸عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد
#شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_او
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۳
✍ عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد
#متن_خاطره
کنار هلیکوپترِ جنگیاش ایستاده بود و به سوالاتِ خبرنگاران جواب میداد. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمیجنگیم؛ ما برای اسلام میجنگیم ، تا هر زمانکه اسلام در خطر باشد...
این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم می پرسیدند: کجا؟!!! خلبان شیـرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده !!! شهید شیرودی همانطور که میرفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! دارند اذان میگویند...
📌خاطرهای از زندگی خلبان شهید علیاکبر شیرودی
📚منبع: کتاب برگی از دفتر آفتاب ، صفحه 201
#شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_39 #امضای_سرخ 🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦
#هر_روز_با_شهدا_٤۰
#تبسم_شیرین_در_قبر
🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!»
🌷او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بود كه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است.
🌷عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت.
🌷پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهره پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند»
🌷تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به
بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده شهید باقی بود.
🌷دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت:
روى بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو همه باد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
🌷این سخن شهید درباره تبسم لحظه تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٤۰ #تبسم_شیرین_در_قبر 🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آم
#هر_روز_با_شهدا_٤۱°•| 🌿🌸
#عطر_گلاب_از_ماشينِ ....
🌷شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوى تند گلاب فضاى اطراف را پر كرده، گويى آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطرى در كار نبود.
🌷تمام آن رايحه ى دل انگيز مربوط به جنازه ى دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثرى از بوى گلاب در آن جا وجود نداشت.
راوى : خانم مهرى يزدانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏33 ✍✍مثل قیچی❗️ ✂️✂️✂️✂️✂️ ✂️بزازها دائم قیچی را تیز می کنند، چرا؟ چون به پارچه خ
🙏 #تمثیل های خدایی🙏34
✍✍مثل نسیم❗️
🌷غنچه ها گُل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند، اما با کمک نسیم.
🌾و نسیم اگر چه بی مزد و بی منت گره از کار فرو بسته غنچه ها می گشاید، اما خود نیز بی نصیب نمی ماند، خود نیز عطرآگین می شود.
😊👨👩👦👦خوشا به احوال آن مردمی که مثل نسیم، مثل باد بهار گره از کار خلق خدا می گشایند...
«چو غنچه گر چه فرو بستگی ات کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش»
🔸و البته خود نیز بی بهره نمی مانند.
💠بهره ی آن ها همین بس که یا در کارشان گره نمی افتد، یا به چشم بر هم زدنی گشوده خواهد شد.
«نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را زِ خاطر مَهِل»
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏34 ✍✍مثل نسیم❗️ 🌷غنچه ها گُل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند، اما با کمک نسیم.
🙏 #تمثیل های خدایی🙏35
🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️
⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریزی غیر از این است که سوراخ سوراخ می شود؟؟
😤باور کن حسادت مثل همان سوزن و تیغ است اول خودت را از پا در می آورد.
💠به همین خاطر بود که امیر المؤمنین علیه السلام فرمود:
«صَّحِةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسَدِ»
🔸سلامتی تن در کم کردن حسادت است.
🔰منبع:
میزان الحکمة، ج ۱، ص ۶۳۰.
✅هر چه حسادت کمتر تن هم سالم تر. مثل دو کفه ترازو؛ هر چه آن کفه پایین تر آن کفه دیگر بالاتر.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f