eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و نهم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل) 🌷🌷🌷 خلاصه خودتون قضاوت کنین دو تا ادم شوخ و بذله گو به هم برسن که از همدیگه کم نمیارن چطوری میشه.... 😂😂😂😂 با هر بدبختی بود ارومشون کردیم و حرکت کردیم اما کل کل های مهران و رضا هنوز ادامه داشت ... اعصابم ریخت بهم دیگه _ عهه بسه دیگه دو تا ادم گنده مثل بچه ها پریدین به هم.. هی هیچی نمیگم....!!! + مهران با حالت بغض داری نگاهم کرد و گفت اخه دلت میاد... 😢 من به این ارومی مظلومی... انگشتشو به سمت رضا گرفت گفت : ببین همش تقصیر اینه اقا ما تقصیری نداریم.... 😢😢😢 دیگه رضا هم اضافه شد ... ... اقا اجازه نه اقا اصلنشم همچین نیست رضا هم انگشتشو گرفت سمت مهران و گفت : اقا تقصیر خودشه داره همه چیو میندازه گردن من.... خودش شروع کرد از اول ... مهران : من شروع کردم که کردم تو چرا جوابمو دادی هان هان ؟؟ رضا : که جوابتو ندم و فردا بگی بلد نیستی جواب بدی و از اینا نخیرشم.... مهران : نه هم که الان خیلی خوب جوابمو دادی... رضا : خیلی هم خوب جواب دادم تو ضریب هوشیت پایینه نمیفهمی .... مهران : به من میگی نفهم... 😳 رضا : نه نگفتم نفهم که !! . گفتم نمیفهمی...... + خب میشه همون دیگه... * اصلا هم اون نمیشه... + یه بار دیگه جملتو مرور کن خودت بفهمی میشه یا نه... * برو بابا حوصله داری... مگه وقتمو از سر راه اوردم... + ببین باز داری شروع میکنیاااا * نخیر هم شروع نکردم... این بار محمد اومد وسط.... " ای بابا.... ای بابا.... بس کنین دیگه سرم رفت فکتون درد نگرفت شما... با هم هم زمان گفتن نه... نگاهی به هم انداختن مثل بچه های دوساله پشت به هم نشستند.... 😂😂😂😂😂 بیچاره علی بین این دوتا گیر افتاده بود بنده خدا گیج شده بود... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و یک ) 🌷🌷🌷 بعد چند دقیقه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده... محمدم با من شروع کرد خندیدن.... علی هم عقب سرشو انداخته بود زیر اهسته از تکون شونه هاش میشد فهمید که داره میخنده 😂😂😂😂 وای خدای من خیلی باحال بودن به خدا... از صدای خندیدن ما جفتشون پریدن هوا... گیج داشتن به ماها نگاه می کردن... رسیدیم جلوی رستوران ماشین و پارک کردم... از شدت خنده اشک از گوشه های چشمم روان شده بود.. تا حالا تو عمرم اینجوری نخندیده بودم... 😂😂😂 مهران رو به رضا کرد و گفت : چی شده رضا گفت : نمیدونم... اگر فهمیدی به منم بگو.. ؟؟!! + باشه..! ؟ رو کرد به من و گفت : امیر ... چی شده ؟؟!! _ هیچی ... 😂😂 + رضا ؟؟!! ' هان.. + من نفهمیدم.. 😐 ' باشه... رضا رو کرد سمت محمد و گفت : محمد جان ؟؟!! " جانم... 😂 ' چی شده .. ؟؟!! " هیچی.. 😂 ' میگم مهران.. + هان... ' منم نتونستم بفهمم.. ؟؟!! 😐 + باشه... 😐 همه پیاده شدیم بعد از زدن دزدگیر ما سه تا جلو بودیم در حالی که هنوز اثری از خنده روی لبهامون بود... رضا و مهران هم پشت سرمون بودن که... +' عههه خب به ما هم بگین دیگه... ما برگشتیم عقب دیدم کنار همدیگه وایسادن دارن به ما نگاه میکنن وای خدا... رفتم جلوشون ایستادم دستاشون انداختم دور گردن همدیگه و گفتم : چون به این دلیل... نگاهی به هم کردن و گفتن.. : کدوم دلیل... رفتم کنار محمد و علی ایستادم و در حالی که حرکت میکردیم گفتم : دیدن پت و مت از نوع جدید 😂😂 +' ما رو میگی ؟؟!! بعد دستاشون بردن پشت سرشون داخل موهاشون... همزمانم به هم نگاهی انداختن و بعد از چند لحظه مبهوت بودن به هم زدن زیر خنده 😁😁 واقعا لقب خوبی بهشون دادم چون کپ هم بودن حرکات و حرفها و حتی حالتهای صورتشون .. ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روزدوازدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و یک ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و دوم) 🌷🌷🌷 شب خوبی سپری شد علی و مهرانم رابطه خوبی با رضا و محمد گرفتن ... عصر روز بعد شرکت مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد.. همین طور که مشغول بودم بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم... _ بله بفرمایید.. " سلام داداش خوبی ؟؟!! یه لبخند اومد روی لبهام خودکار و کنار گذاشتم و گوشی و برداشتم... _ سلام محمد جان ممنون تو خوبی فاطمه, حاج خانوم.. " خوبن سلام میرسونن مخصوصا وروجک.. تک خنده ای کردم و گفتم : _ سلامت باشن.. " کجایی امیر ؟.. _ شرکتم داداش یکم کار داشتم.. کاری داری بگو انجام بدم.. ؟؟ " نه اخه امشب مراسم داریم تو حسینیه... دیگه بچه ها همه هستن گفتم به تو , مهران و علی هم بگم... خیلی خوشحال شدم.. _ اره داداش حتما..... یهو یادم اومد که من 😔 _ داداش من که.... خب خودت میدونی چیز... " امیر جان بسپرش به من شما بیا... _ اخه محمد ؟؟!! من... " بیا شما کارت نباشه 😊 _ باشه میام... به بچه هام خبر میدم.. " دستت درد نکنه پس فعلا تا بعد یا علی _ خدافظ گوشی قطع کردم و رفتم تو فکر.. به محمد اعتماد داشتم پس خودمو سپردم دستش.. ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و دوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و سوم) 🌷🌷🌷 بعد از تماس با علی و مهران وسایل کارمو جمع کردم و خانم محمدی رو صدا زدم... بعد از چند تقه که به در خورد خانم محمدی وارد شد.. : بفرمائید جناب مهندس ..؟؟ پرونده رو سمتش گرفتم و گفتم : _ خانم محمدی این پرونده تکمیله و اینکه من الان دارم میرم اگر کاری هست به بعد موکول کنید... : چشم پس با اجازه اتون.. چند قدم دور شد که صداش زدم... _ خانم محمدی... حال همسرتون.. ؟!! سرشو زیر انداخت و گفت : شکر خدا دکترا یکم امیدواری دادن اما... _ اما چی ؟! با بغض داخل صداش و سر زیر افتاده گفت : هزینه ی عملش... _ خب اینکه مهم نیست... شما همسرتون بستری کنین کاری به هزینه نداشته باشید... : اخه... _ خب خانم محمدی صحبتهامو فراموش نکنین... برنامه های امروزم ادامه اش با خودتون... : چشم حتما.. و حرکت و درو باز کرد اما برگشت و به من که مشغول جمع کردن وسایلم بودم گفت : اقای مهندس واقعا ممنونم نمیدونم چجوری جبران کنم !! _ نیاز به جبران نیست... شما به عنوان وام و قرض بهش نگاه کنین... : واقعا ممنون.. چشم هامو رو هم گذاشتم.. خانم محمدی که رفت منم باقی وسایل جمع کردم و سریع حرکت کردم... دلم برای فضای حسینیه پر میزد.. نمیدونم چرا اینقدر با اون فضا که باهاش غریب بودم انس گرفته بودم... اما هر چه که بود ارامشی که از حضور در ان مکان داشتم.. دست نمیکشیدم.... ... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و سوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و چهارم) 🌷🌷🌷 بلافاصله به سمت حسینیه حرکت کردم.. بعد از پارک ماشین... به داخل رفتم که دیدم بچه ها مشغولند بلند سلام کردن که همه با روی خوش به سمتم اومدن... با تک تکون احوال پرسی کردم به سید که رسیدم... گفت : قابل نمیدونی امیر جان نمیای این طرف.. _ چه حرفیه اقا سید.. من که همیشه هستم با دوستان.. * با دوستان نه تو جمع دوستان و به بچه ها و حسینیه اشاره کرد... _ سید کم سعادتی از منه خجالت زدم نکنید.. نه اخوی این چه حرفیه قدمت سر چشم هر موقع خواستی بیا.. _چشم سید .. * خب خب بچه ها برین سر کارتون کارها رو زمین نمونه بعد صحبت میکنیم... همه با گفتن چشم پراکنده شدن محمدم با خنده گفت : " امیر جان چایی . 😁😁😁 _ هنوز یادته ‍♂ " اره 😄😄 _نگی به کسی هااا 😅 " نمیگم بریم که امشب چایی با خودته البته بدون کمک ما... _ خب حالا انگار چیه خب چاییه فقط کاری نداره که.. " بله بله من بودم دفعه قبل اینو چکارش کنم... _ عه من نمیدونم کی بود.. ؟؟ " حالا بیا بریم.. _ باشه .... به سمت اشپزخانه رفتیم محمد مشغول کار خودش شد و منم مشغول درست کردن چای... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و چهارم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و پنجم) 🌷🌷🌷 _ محمد... " جانم... _ چه مراسمی میگیرین هر هفته.. که اقا سید تاکید داره بهش که کارها انجام بشه.. ؟؟!! " عهه نگفتم بهت مگه..!!؟؟ _ نه نگفته بودی.. ؟ " خب ببین .. ما هر هفته اینجا هیئت داریم.. سخنرانی , بحث و گفت وگو اگر باشه و روضه و سینه زنی... یه بخشم اقا سید اختصاص دادن به جوانها که هم خودشون محک بزنن هم اگر مشکلی و سوالی دارن با بحث با همدیگه برطرفش کنن اقا سید هم روی بچه ها نظارت داره... _واقعا یعنی هر کس میتونه نظر خودشو اعلام کنه ؟؟!! " خب اره... میتونه اتفاقا هم داشتیم بین دوستان که از همین طریق یا یه راه و دیدگاه جدید به ما نشون دادن یا ما اونها رو متقاعد کردیم... _ واقعا چه خوب ... راستش روز اول اومدم اینجا گفتم شاید برخوردتون با من خوب نباشه ؟؟!! محمد از کارش دست کشید ایستاد و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟؟!! _ اخه من خودم قبلا از چه جوری بگم... از این ادمهایی که جانماز اب میکشیدن و ادعای با خدا بودن و هیئتی بودن میکردن... از اینکه یه تیکه پارچه مشکی رو سرشون خوشم نمی اومد... الانم دلیلش نمیدونم ولی.. دیگه دیدگاهم یکم تغییر کرده بهشون اونجوری نگاهشون نمیکنم ولی بازم دلیل کارهاشون نمیفهمم.. " ببین امیر جان این مسئله که داری عنوان میکنی به بحث و گفت و گو احتیاج داره. ... من نمیتونم الان توی چند دقیقه بهت توضیح بدم... _ باشه داداش ... اما در مورد نماز... امشب وایسا برای نماز ... _ اما داداش... " مگه یا علی نگفتی... _ اره... " پس یا علی ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۲ ✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #متن_خاطره نجف آباد اصفهان که بود
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_او
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_او
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۳ ✍ عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد کنار هلی‌کوپترِ جنگی‌اش ایستاده بود و به سوالاتِ خبرنگاران جواب می‌داد. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم؛ ما برای اسلام می‌جنگیم ، تا هر زمان‌که اسلام در خطر باشد... این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستین‌هایش را بالا زد. چند نفر به زبان‌های مختلف از هم می ‌پرسیدند: کجا؟!!! خلبان شیـرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده !!! شهید شیرودی همانطور که می‌رفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! دارند اذان می‌گویند... 📌خاطره‌ای از زندگی خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی 📚منبع: کتاب برگی از دفتر آفتاب ، صفحه 201 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_39 #امضای_سرخ 🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦
٤۰ 🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» 🌷او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بود كه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. 🌷عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت. 🌷پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهره پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند» 🌷تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده شهید باقی بود. 🌷دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت: روى بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را گو همه باد ببر روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر 🌷این سخن شهید درباره تبسم لحظه تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٤۰ #تبسم_شیرین_در_قبر 🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آم
٤۱°•| 🌿🌸 .... 🌷شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوى تند گلاب فضاى اطراف را پر كرده، گويى آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطرى در كار نبود. 🌷تمام آن رايحه ى دل انگيز مربوط به جنازه ى دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثرى از بوى گلاب در آن جا وجود نداشت. راوى : خانم مهرى يزدانى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏33 ✍✍مثل قیچی❗️ ✂️✂️✂️✂️✂️ ✂️بزازها دائم قیچی را تیز می کنند، چرا؟ چون به پارچه خ
🙏 های خدایی🙏34 ✍✍مثل نسیم❗️ 🌷غنچه ها گُل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند، اما با کمک نسیم. 🌾و نسیم اگر چه بی مزد و بی منت گره از کار فرو بسته غنچه ها می گشاید، اما خود نیز بی نصیب نمی ماند، خود نیز عطرآگین می شود. 😊👨‍👩‍👦‍👦خوشا به احوال آن مردمی که مثل نسیم، مثل باد بهار گره از کار خلق خدا می گشایند... «چو غنچه گر چه فرو بستگی ات کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش» 🔸و البته خود نیز بی بهره نمی مانند. 💠بهره ی آن ها همین بس که یا در کارشان گره نمی افتد، یا به چشم بر هم زدنی گشوده خواهد شد. «نخواهی که باشی پراکنده دل پراکندگان را زِ خاطر مَهِل» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏34 ✍✍مثل نسیم❗️ 🌷غنچه ها گُل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند، اما با کمک نسیم.
🙏 های خدایی🙏35 🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️ ⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریزی غیر از این است که سوراخ سوراخ می شود؟؟ 😤باور کن حسادت مثل همان سوزن و تیغ است اول خودت را از پا در می آورد. 💠به همین خاطر بود که امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: «صَّحِةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسَدِ» 🔸سلامتی تن در کم کردن حسادت است. 🔰منبع: میزان الحکمة، ج ۱، ص ۶۳۰. ✅هر چه حسادت کمتر تن هم سالم تر. مثل دو کفه ترازو؛ هر چه آن کفه پایین تر آن کفه دیگر بالاتر. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 23 💠فرار از گناه💠 🍂سربازیش را باید داخل خانه‌ی جناب سرهنگ م
24 🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨 🔰به خودم گفتم: نه❌ که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند بیمارستان هست. 🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای . روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵 آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان نمایان بود. 🔰وقتی به جلوی رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود. 🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊 🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند. 🔰این جمله پدرم که تمام شد از بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از ⁉️ گفت سید موقع پرید🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 24 🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارست
25 💢تازه کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام بود. خیلی‌ها منتظرند که ایام عید فرا برسد تا از قوم و خویش‌ها دیدن کنند. تعطیلات نوروز برای خیلی‌ها مهم است. اما عباس باید این را زیر پا می‌گذاشت. 💢آتش درونش هر لحظه می‌شد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم: «گذرنامه چی میشه؟» گفت: «همه‌چی هماهنگه» 💢یک‌بار با آن و حالش زنگ ‌زد و گفت:«حسین! گذرنامه‌ها رو کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم، شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از !» 💢ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق می‌افتاد. خیلی از را به ایران آورده بودند و از بچه‌های ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ بود. و عباس از دنیا دل کنده بود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✅چالش دل نوشته رضوی تنگه مرصاد http://eitaa.com/joinchat/1814757378Cdd495a640f شرکت کننده شماره 7⃣1⃣ 👈کاربر :خادم الحسن ____ امام رضا دلم برات پر میزنه به دور گنبد شما پر میزنه شبا کنار پنجره سر میزنه 😭 السلام علیك یا شمس الشموس یا انیس النفوس .بن.موسی.الرضاالمرتضی _ 👈✅ ⬇️⬇️ http://eitaa.com/joinchat/1814757378Cdd495a640f فروارد بیشتر↔️ بازدید بالاتر نفر اول هدیه شارژ بیست هزار تومان😍 نفرات دوم تا ششم شارژ هدیه ده هزار تومان😊 شما برنده باشید😇
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بين نماز ظهر و عصر، قرار شد كه برای بسيجيان صحبت كند🎤. بعد از صحبت به سمت محل ستاد حركت مي‌كند. چون سابقه هم داشت كه بسيجيان، براي ابراز محبت بعد از صحبت های مي‌ريختند و مشكلاتی را ايجاد مي‌كردند🍃، با توجه به اين مطلب ، بين نماز ظهر و عصر را انتخاب كرده بود كه از اين فرصت بتوانند استفاده كند🙊. وقتي كه حركت كرد، بسيجيان متوجه مي شوند كه حركت كرده است به سمت محل ستاد. به سمتش هجوم مي‌آوردند😱. وقتی كه اين وضع را دید، شروع کرد به دويدن به سمت محل ستاد و بسيجيان هم بدنبالش.!😂🏃 شهيد رمضان گفت، ايشان آمدند وارد ستاد كه شدند بسيجيان از در و پنجره محل ستاد بالا مي رفتند كه مي خواستند ايشان را ببينند😩. هرچه از برادران خواهش مي‌كرديم كه ايشان كار دارند بايد سريع برگردند به منطقه و بايد فرماندهان گردان‌ها را توجيه كنند، بسيجيان راضي نمي‌شدند😂. در اين بين، پيرمردي اصرار زياد داشت كه حتما بايد را ببينند. میگفت با ایشان کار واجبی دارد، خوب هرچه ما به اين پيرمرد بسيجی عرض كرديم كه كارت را بگو، گفت: نه كاري است كه بايد حتما به ايشان بگويم😞! اجازه دادیم وارد شود و به محض اينكه وارد شد رفت و را بوسيد!😘 گفت: كار من تمام شد. همين كار را داشتم ، چطور میخواستید به جای من انجامش دهید!؟!😂😒 اين خاطره درست بعد از عمليات خيبـر، 6 و 7 شب مداوم عمليات كردن در منطقه طلاييه و بسياري از اين بسيجيان يا برادرشان ياخويشاوندانشان و يا دوستانشان را از دست داده بودند💔. اين نشان ميدهد كه اينها چقدر به علاقه‌مند بودند. از طرفي اين هم نشانه از علاقه شديد به بسيجيان بود. چون به اين برادران عزيز بسيار علاقه‌مند بود.☺️ هميشه به فرماندهان گردان‌ها تأكيد مي‌كرد كه از نظريات و از موارد مختلف و از تجربيات اين برادران استفاده كنند👌🌹 ♥️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و ششم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هفت) 🌷🌷🌷 با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم : _ شما از کجا فهمیدین ؟؟!! سید تک خنده ای کرد و گفت : * خب انقدر دیگه شناخت داریم.... حالا حرفتو بگو ببینم اخوی... چی ذهنتو درگیر کرده.. ؟؟! نگاهم به سمت بچه ها کشیده شد که داشتند با هم صحبت میکردند و چند لحظه ای یه بار میخندیدند.... بدون استثنا همشون لبخند داشتند.... بدون هیچ اختیاری همین طور که نگاهم به بچه ها بود... _ سید ؟؟ چرا اینجا اینجوریه ؟؟!! _ بچه ها براشون مهم نیست من کیم از کجا اومدم با همه خوب برخورد میکنند... نگاهمو دورادور حسینیه چرخوندم ... _ چرا این فضا ارامش داره.... چرا اینقدر معطره که از نفس کشیدن خسته نمیشی... نگاهمو به سید دوختم و گفتم : _ من واقعا بچه ها رو درک نمیکنم.... هیچ کدوم غرور ندارن همه مثل همن با هم خیلی راحت برخورد میکنند.. به همین راحتی با هم میخندن... یعنی خندیدن انقدر راحته ؟؟؟!!!! سید که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد... دستی روی شونم گذاشت و گفت : * چقدر دغدغه داری تو اون ذهنت رفیق... ببین امیر جان.... به همه دغدغه های ذهن و تفکرت تا جایی که بتونم سعی میکنم جواب بدم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و هفت) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷🌷🌷 سید نگاهش به بچه ها دوخت و گفت : * این بچه ها که میگی من از نوجوونی میشناسمشون... این بچه ها خودشون وقف شهدا و اهل بیت کردن... از مرام و معرفت شهدا پیروی میکنند... کار میکنند بی کم و کاستی برای اهل بیت (ع)... این راحتی و بدون غرور بودنشون رو از مرام شهدا گرفتن... سید نگاهش دور تا دور حسینیه چرخوند روی نام علی اکبر (ع) که گوشه حسینیه بزرگ خودنمایی میکرد نگه داشت... * این فضا معطره چون مدام ذکر اهل بیت میاد.. این فضا معطره چون بچه ها خالصانه و با نیت پاک میان.. فقط برای خدمت به ارباب.. _ سید ؟؟!! * جانم امیر جان.. _ اهل بیت و شهدایی که میگین مگه کی بودن. ؟؟!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت چهل و نه) 🌷🌷🌷 * امیر از امامت چی میدونی ؟؟!!! _ فقط اینکه بابا و همش میگه یا حسین .. توی سال هم دوماهشو مشکی میپوشه و شبها دیر میاد نمیدونم چکار هایی انجام میدن اما اسم نذری و تبرکی میشنوم ... * امیر همین امام حسین که میگی میدونی قصه اشو ؟؟!! _ نه .. !! * امیر جان بیا کم کم با هم بریم جلو ... چطور شروع کنم ..! خب ببین امیر جان ... امام علی (ع) اولین امام شیعیان و مسلمانان است .. امام حسن و امام حسینم فرزندان حضرت علی (ع) و امامان دوم و سوم شیعیان هستند ... امام علی در مهراب مسجد در حال سجده به دست ابن ملجم مرادی که قبلا از یاران امام بودن ضربت میخورن و چند روز بعد به شهادت میرسن ... امام حسن (ع) هم با خوردن زهر از دست همسرش به شهادت میرسه ... و اما امام حسین (ع) ... ایشون در ان زمان تعدادی نامه از شهر کوفه که حضرت امیر المومنین قبلا در اونجا اقامت داشتند در یافت میکنند. امام حسینم در جواب نامه ها خود و خانواده اش را همراه با خود میکند راهی کوفه میشوند .. اما در بین راه در مکانی به نام نینوا که کربلا هم نامیده میشود به لشکریان کوفه برخورد میکنند ... و اعلام جنگ میشه ... امام حسین به همراه همسر ٬ فرزندان ٬خواهر برادران و یارانش که ۷۲ نفر بودند در مقابل ۳۰ هزار لشکر ... _ چی ۳۰ هزار نفر در مقابل ۷۲ نفر مگه میشه اینجوری 😳... امام حسین چکار کرد ؟؟!! * امام حسین سعی در امر به‌ معروف و نهی از منکر کرد اما افاقه نکرد ... فرمود بگذارید برگردیم قبول نکردن فقط گفتند باید با یزید بیعت کنی که امام حسین قبول نکرد ... _ چرا.... ؟؟؟؟!!!!! * ببین امیر جان .... امام حسین (ع) در برابر حکومت وقت دو راه بیشتر نداشت : 1 - قیام 2 - بیعت نتیجه قیام، شهادت و یا تشکیل حکومت بود و نتیجه بیعت، ذلت و نابودى اسلام. امام (ع) قیام را انتخاب کرد و هدف خود را امر به معروف و نهى از منکر دانست و بارها از محو دین و ظهور بدعت سخن گفت و خطرات امویان را گوشزد کرد. از سوى دیگر، همگان را نیز به قیام علیه یزید و ستم گران فراخواند. نتیجه قیام امام حسین (ع) احیاى اسلام، انقراض حکومت اموى و نهادینه کردن فرهنگ عزت مندى بود، به گونه اى که گفته شده است: «ان الاسلام محمدى الحدوث، حسینى البقاء». ... .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سیزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و نه) 🌷🌷🌷 *
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷 * امام به اقلیت و کثرت یاران و دشمنانش نگاه نکرد به ایمان و عمل انها نگاه کرد ... هر کدوم از یاران امام برابر با چندین نفر از دشمنان بودند ... ایمانی که یاران امام به امام زمانشان داشتند فرای تصورات ماست ... امام ایستاد... فقط برای امر به معروف ... و احیا اسلام ... یاران و اقوام امام تک به تک با تمام توان جنگیدند و به شهادت رسیدند ... چه داغها که امام در ان روز ندید ... یاران وفادارش ..... برادرزاده و خواهر زاده هایش ... پسران و برادرش .... حتی به طفل شش ماه امام هم رحم نکردن ... _ چی داری میگی سید ؟! 😳😳 من .. من ... نمیتونستم این صحبت های سید هضم کنم ... من واقعا ... انتظار شنیدن چنین حرفهایی رو نداشتم ... جای تعجبم نداره منی که فقط به خودم فکر میکردم و از عالم و ادم زده بودم ... خیلی منقلب شدم ... نتونستم تحمل کنم بی اختیار بلند شدم و از حسینیه زدم بیرون که با مهران و علی برخورد کردم اما انگار بودم و نبودم ..‌ گیج بودم .. فقط گفتم .. برین داخل حسینیه ... مهران خواست به سمتم بیاد که نمیدونم علی چجوری جلوشو گرفت ... حتما فهمید حالم خوب نیست ... بدون هدف میرفتم ... یعنی چی ... ؟!! این همه ایثار و از خود گذشتگی ... که حتی طفل شیر خواره هم گذشت و قربانیش کرد ... اون موقع من فقط به خودم فکر میکنم ... با همه جنگ دارم فقط برای راحتی خودم ... رفتم خونه و بدون توجه و نگاهی به بابا و سهیلا که با هم داشتن صحبت میکردن رفتم داخل به سمت اتاقم حرکت کردم ..‌ : امیر بابا ...؟؟!! _ بابا خواهش میکنم الان نه ... : چی شده ؟؟ امیر ... ؟؟ _ نمیدونم بابا ... اشکهام بی اختیار شروع به باریدن کرد ... همونجا روی پله ها سر خوردم و نشستم ... شونه هام از شدت بغض میلرزید ... بابا اومد جلو با تردید کنارم نشست و دستشو گذاشت روی شونم ... انگار میترسید باز بهش بتوپم و دعوا راه بندازم ..‌ اما .... نمیدونم یهو چی شد خودمو پرت کردم داخل بغل بابا ... جایی که از ۵ سالگی به بعد برای خودم ممنوع کرده بودم ... عطر تن بابا رو به ریه هام فرستادم دو بار ... سه بار.... سیر نمیشدم ... با هر بار نفس کشیدن ... جون تازه میگرفتم ... چرا این همه وقت خودمو از این عطر محروم کرده بودم ..‌ .. بابا با این که توی شوک بود ... سفت بغلم کرد ... صدای هق هق ریزشو از بالای سرم میشنیدم ... قربون صدقه هایی که یک عمر حسرتشو داشتم میشنیدم که بابا زمزمه میکرد .... الهی قربونت برم ... اخ امیرم ... عمرم ... یادگارم .. مرد کوچک من .. زندگی من .. خدایااااا ..... چرا این همه خودمو از شنیدن این کلمات .... این ارامش .... این دلگرمی ... محروم کرده بودم .. ممنونم مامان ..‌ ممنونم ... تو باعث شدی با فاطمه و محمد اشنا بشم .... تو محمدو برام فرستادی ..... ... .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸