eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌹🥀🌺🌸🌼🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت 8⃣3⃣1⃣ نیروهای شناسایی می دانستند که اگر نیروها بتوانند از خاکریز ها عبور کنند به فاصله حدود ۷۰ تا ۸۰ متری آن طرف خاکریز به ریل راه آهن خرمشهر اهواز می رسند و پس از آن رسیدن به توپ خانه عراقی ها و انهدام آن آسان خواهد بود .👌😌 تسخیر توپخانه دشمن به عهده گردان سلمان بود .با عقب نشینی سایر نیروها ،همه منتظر عملکرد گردان سلمان بودند ولی این گردان هم موفق نشد کارش را تمام و کامل کند نیروهای گردان انصار همچنان در تله مانده بودند .😔محمود مرادی معاون گردان انصار می گوید "تا آنوقت وقت هوا تاریک بود اما ناگهان ماه تابید یکی از عراقی هایی که بالای خاکریز بود ناگهان چشمش به خط سیاهی از نیروهای ایرانی افتاد و وحشت زده فریاد زد : قف"😢 یعنی ایست"😱 و سریع چند گلوله آرپیچی به سنگر او زدیم و صدایش قطع شد اما عراقی‌ها متوجه شده بودند و درگیری های طرفین از حدود ۵۰ متری شروع شد .😢 صدای آرپی جی ،خمپاره ها و تفنگ ها در دشت پیچید. رزمندگان اسلام به‌سوی سنگرهای عراقی هجوم بردند. عده ای را اسیر کردیم و عده‌ای را به هلاکت رساندیم و تا روشن شدن آسمان سنگرها را پاکسازی کردیم."😌 در چنین شرایطی در حالی که فاصله نیروهای دشمن بیش از یک صد متر نبود نیروهای مهندسی تیپ محمد رسول الله زیر بارش گلوله در حال احداث یک خاکریز هلالی شکل برای حفاظت از نیروهای ایرانی هستند .👌 نیروهای حسین قجه ای با دشمن تن به تن می‌جنگند .👌✊ مرحله دوم عملیات بیت المقدس در شب نوزدهم اردیبهشت آغاز می شود. در این مرحله نیروهای تخریبچی، تله های انفجاری و میدان های مین را خنثی می کنند.گردانهای عمار، انصار و مالک هم در برابر دو تیپ زرهی و یک لشکر مکانیزه دشمن ،به شدت مقاومت می کنند تانکها و نفربرهای عراقی به سوی رزمندگان اسلام حرکت می‌کنند اما از هر سو با میادین مین و تله های انفجاری خودشان برخورد می کنند و نیروهای آنها آنقدر از لحاظ روحی تضعیف می‌شوند که در چندین مورد در برابر دستورات فرماندهان خویش سرپیچی می کنند و روی آنها اسلحه می کشند و شلیک می کنند .😢😭 بعد هم دسته دسته ،زیر پیراهن های سفید خود را از تن در می آورند و بالای دست می گیرند و تسلیم می شوند .😢 همچنین در همین مرحله از عملیات پای حاج احمد متوسلیان با ترکش خمپاره عراقی ها مجروح می‌شود.😔 یک شب در بیمارستان بستری میشود .حاج همت در کنار اوست. پایش را جراحی می‌کنند ،به جبهه برمیگردد.👌😢 همت وقتی او را می بیند خوشحال می شود و می گوید:☺️😌 ادامه دارد...☺️ ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت😉 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ⭕️ در عملیات خیبر وقتی نیروهای لشکر27 درتنگنا قرار گرفتند، سواربر موتور شد و سراغ قاسم سلیمانی رفت تا از او کمک بگیرد و به داد نیروها برسد، اما در مسیر خمپاره‌ای کنارش اصابت کرد و آسمانی شد🕊 همت برای کمک به رزمنده‌ها جانش را داد، ای کاش این روحیه در مسئولان هم باشد❗️ ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ••|آدم بخواهد،میشود!! ڪاری در تاریخ دنیا از دیدگاه یڪــ نشد ندارد.☝️ ڪوه اگر در زیر پای یڪ مومن، ( اگر آن مومن اراده و تقوا و اخلاص داشته باشد ) سرڪوب میشود؛ کوه زیر پای مومن خرد میشود!!!:)✅ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • 🔰خاطره ای از همسر شهید همت: نیت کردم 40 روز روزه بگیرم دعای توسل بخوانم. بعد از چهل روز هرکسی آمد، جوابم مثبت باشد. شب سی و نهم یا چهلم بود ابراهیم آمد خواستگاری.آمده بود بله را بگیرد.😌 گفتم: «من مهریه نمیخوام، خانوادم را شما راضی کنید. خیلی راحت گفت: «من وقت این کارها را ندارم» از حرفش عصبانی شدم.😤 گفتم «شما که وقت ندارید چرا می خواهید ازدواج کنید؟» گفت: «درسته وقت ندارم. ولی توکل دارم»😊☝️ ✨ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ♡ هرڪس ڪه بیشتر برای خداڪارڪرد💕 بیشتر بایدفحش بشنود ماباید برای فحش‌شنیدن ساخته‌ بشویم💔 برای تحمل تهمت‌وافترا و دروغ چون ما اگرتحمل نڪنیم بایدمیدان را خالےڪنیم...👣 ♥️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • •| ✨ مادرقبال‌تمام‌کسانی‌که‌راه‌کج‌میروند‌..؛ مسئول‌هستیم‌وحق‌نداریم‌باآنها..' برخوردتندداشته‌باشیم..‼️ ازکجامعلوم‌که‌ما..، درانحراف‌اینهانقش‌نداشته‌باشیم..":)! - شھید‌ابࢪاهیم‌هِمت🌿- ツ↓ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣ چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣1⃣ بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨☁️ 6 ☁️✨ 📣فایل تصویری 🔳موضوع: دنیا جای راحتی نیست ➿حجم: 1.5 mb ⏰زمان: 58 ثانیه 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌙🍂🌙🍂
🌷 ۵۸ .... 🌷عمليات تصرف فاو، سه روز بيشتر طول نكشيد. بعـد از پيـروزى در عمليات، در جزيره فاو مستقر شده و مشغول زدن خاكريز شديم. 🌷دشمن از شدت عصبانيت منطقه را بمبـاران شـيميايى كـرد. مـا مـشغول تعميـر دستگاهها بوديم كه متوجه سر و صداى عراقيها شديم. 🌷اول جا خورديم و فكر كرديم آنهـا منطقـه را پـس گرفتـه اند، امـا بعـد ديـديم از تـرس بمبهاى شيميايى، التماس مى كنند ما را هم با خود ببريد! 📚 كتاب خاكريز و خاطره http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ۵۹ .... 🌷غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردى و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب! فرمانده گفت: اگه مطمئن نيستى مى تونى برگردى. 🌷غواص جواب داد: نه، پاى حرف امام ايستادم. فقط مى ترسم دلم گيرِ خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم، و الان هم خواهرم را سپردم به همسايه ها تا در عمليات شرکت کنم. 🌷والفجر ٨، اروند رود وحشى، فرمانده تا داد زد يا زهرا، غواص قصه ى ما اولين نفرى بود که توی آب پريد! و اولين نفرى بود که به شهادت رسيد! من و شما چقدر پاى حرف امام ايستاده ايم؟ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • . ●√هر وقت میخواست براے یادگارے بنویسد ، مےنوشت:↯↯ ✨ [••°من ڪان للہ، ڪان اللہ لہ°••]✨ ‌هرکه با خدا باشد خدا با اوست ... رسم عاشقی این نیست .. یڪ دڵ و دو دلبر داشتن.. 🌺 🍃 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 در مدتی كه در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و… یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا این‌كه دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀ تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃 مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت. در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند.😕 ولی چون نام را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار از دست آنان گریخت.😊✌️ راوی :ولی‌الله همت 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ » راوے:همسرشهید 🌹 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣1⃣ گفتم: «کجا؟!» گفت: «پارک دیگر.» گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.» گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.» دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد. گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.» داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.» قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣1⃣ چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود. پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.» توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
٦۰ ! ! 🌷خمپاره که آمد يکى داد مى زد: ساکت شو! ساکت شو! تو نمى تونى اشک منو در بيارى! رفتم سمت صدا. 🌷ديدم يک نفر انگشت هايش قطع شده است. اين حرف را به دست خونى اش مى گويد: ساکت شو! ساکت شو! تو .... 📚 شمیم یار http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٦۱ ! 🌷هر وقت مى خواهيم با سيد برويم توى شهر قدمى بزنيم، يکى، دو نفر جلوتر مى روند تا اگر بوى کباب شنيدند خبرش کنند. حساسيت دارد به بوى کباب، خيلى حالش بد مى شود!! 🌷يک بار خيلى اصرار کرديم که چرا؟ گفت:«اگر در ميدان مين بودى و به خاطر اشتباهى، مين فسفرى عمل مى کرد و دوستت براى اينکه معبر و عمليات لو نرود، آن را مى گرفت زير شکمش و ذره ذره آب مى شد و حتى داد و فرياد هم نمى زد و از اين ماجرا فقط بوى بدن کباب شده توى فضا مى ماند، تو به اين بو حساس نمى شدى؟» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
شهید محمد ابراهیم همت در دیدار با رزمندگان بومی سپاه پاوه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ساعاتی قبل از “عملیات رمضان” ارتش عراق، در رابطه با این رزمنده‌های موتورسوار🏍 ما یک تحلیل جالبی به عمل آورده است که سند آنرا ما در حمله فتح خرمشهر از سنگرهای دشمن بدست آوردیم😇 مضمون‌ سند این بود که؛ سربازهای عراقی انقدر که از موتورسوارهای🏍 بسیجی ما وحشت دارند✌️، از فانتوم‌های ایرانی نمی‌ترسند😊 🌹 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • بیسیم‌چی گردانِ حنظله را خواست. حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت. ⚡️صدای ضعیف و پر از خش خش… از آن سوی خط شنیدم که میگوید : احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بیسیم دارد تمام می شود. عراقی‌ها عن‌قریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.💔 😭حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: بیسیم را قطع نکن… حرف بزن. هرچی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن...😔 📞صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید : همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ..✌️ 🕊۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می آیند. آنها چند روز رو صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ...💔 شهید 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f