تو کہ نمیتونـے فحش نـدی
اصلا حزب اللہی نباش!
بچه هیئتـے فحش نمیده
به شوخی یا جدی فرقـی نمیکنـه
بگذاریدکسانی که ناسزا می گویند تنها کسانی باشند
کہ حزب اللهی نیستند
این را به همه بگویید:\!
#پناهیانِبزرگوار
#بچه_حزباللهے
#آدم_باشیم!!
@Azkodamso
حاجآقــٰاپناهیانمیگفت :
هرچےمیخوایدبشڪنید
ولےدلنشڪنین !!
چوندلشڪستنتاوانداره(:''!
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#تستهوش شما چی حدس میزنید😁😉 ج درست ب زودی در کانال قرار میگیرد💫😁 @Azkodamso payamenashenas.ir/Nya
جواب تست هوش😍
#پاسخ
گزینه B درست می باشد
دلیل :چون دهنش خونی هست
گزینه B درست می باشد
دلیل 👈گردنبند
توپ های شماره 11 و 13 رو قرار بدید بعد توپ شماره 9 رو بچرخونید تا تبدیل به 6 بشه
@Azkodamso
تست هوش 🤩
کدام در برای استفاده امنتر است؟
همانطور که در تصویر میبینید فقط سه در برای استفاده وجود دارد. اما در پشت در اول یک قاتل با اسلحه گرم ایستاده، پشت در دوم یک شیر وجود دارد که سه سال است غذا نخورده و در پشت در سوم نیز یک شعله بزرگ آتش وجود دارد. شما از کدام در خارج میشوید؟
@Azkodamso
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد 🌸❤️
مأمن ⇩ 1
نشست روی صندلی سفتی که پشت میز چوبی گذاشته بودند. دستانش را در هم قفل کرد و نگاهش را در اتاق چرخاند.
در و دیوار خالی بود و او تنها! با وجود گرمای هوا و بسته بودن فضای اتاق ۱۳ متری ، لرز بدی درونش را پیچ و تاب میداد و نمی گذاشت تا آرامش ظاهرش را حفظ کند. در ذهنش حرف هایی که نباید میزد را مرور کرد.
فکرش را هم نمی کرد که آموزش هایی که در ترکیه، زامبيا و آمریکا دیده است به کارش بیاید.
از دیروز که برگه داده بودند برای نوشتن، فقط یک سری اطلاعات کلی داده بود، تقصیرها را گردن این و آن انداخته بود، قصه بافته بود...
ظاهرانه فشاری ونه شکنجه ای بود.
تمام آن چه که از زندان ها شنیده بود، شده بود شکنجه روحش. حتی نتوانسته بود درست غذا بخورد.
حالش خوب نبود و این رفتارها حالش را بدتر هم می کرد.
سکوت اتاق دوام زیادی پیدا نکرد. با باز شدن در، بی اختیار لرزش سلول ها به اندامش هم کشیده شد.
نتوانست از جایش بلند شود یا حتی سرش را بلند کند تا ببیند چه کسی در را باز کرد و چند نفر وارد شدند.
فقط هنگامی که صندلی مقابلش تکان خورد و یک زن و مرد نشستند، فهمید که دیگر تنها نیست. با
تردید و ترسی که به جانش افتاده بود، آهسته سرش را بالا آورد.
نگاهش اول به صورت مرد افتاد. همان مرد آرام دو روز قبل که از چشمان سیاهش حرفی خوانده نمی شد؛ نه نفرت و نه پیروزی.
یک تأمل ناراحت کننده داشت نگاهش، که در حرف زدنش پیدا نمی شد.
چشم از صورت مرد برداشت و در چشمان زن انداخت. از دیروز که دستگیر شده بود مدام داد و قال کرده بود از این زن جوابی نشنیده بود.
با این که حرف خاصی نمی زد؛ اما باز هم دوست داشت حتما بیاید، مقابلش بنشیند و در همین سکوت نگاهش کند.
حداقل نگاه او یک ذره محبت زنانه داشت. شاید هم ترحم بود اما بالاخره در تنهایی های این روزهایش، بودهانمود بیشتری داشت و او محتاج بود.
صدای مرد تمام سکوت فضا را در هم شکست:
- خب، شما شروع می کنید یا من؟
سر پایین انداخت. دستمال کاغذی میان انگشتانش مچاله می شد، باز می شد و باز در هم مچاله تر.
بازی انگشت و دستمال از روی بیکاری نبود. حال او و اوضاعش را نشان می داد.
به دستمال کاغذی مچاله شده کف دست عرق کرده اش نگاه کرد. برای او دیگر شروع و پایان معنی خاصی نداشت.
باز صدای
- دست نوشته هایی که نوشتید فقط یه سری خاطره و قصه بود. حالا اصل کار رو تعریف کنید.
سرش را بالا آورد و گفت:
- من هر چی باید می گفتم رو نوشتم.
مرد دستانش را بغل کرد و پرسید:
- باید رو که من میگم ! اما خب مشکلی نیست. با هم قصه شما رو مرور می کنیم.
شاید به حرفای ننوشته هم رسیدیم. چند جا به ج او رو به کار بردید. این او کیه؟
ته هم رسیدیم. چند جا به جای اسم فرد کلمه (او ) را به کار بردید. این او کیه؟؟
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3