eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
موفق باشید😉💫😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو کہ نمیتونـے فحش نـدی اصلا حزب اللہی نباش! بچه هیئتـے فحش نمیده به شوخی یا جدی فرقـی نمیکنـه بگذاریدکسانی که ناسزا می گویند تنها کسانی باشند کہ حزب اللهی نیستند این را به همه بگویید:\! !! @Azkodamso
حاج‌آقــٰا‌پناهیان‌میگفت : هرچے‌میخواید‌بشڪنید ولے‌دل‌نشڪنین !! چون‌دل‌شڪستن‌تاوان‌داره(:''!
• . ‹ و ما میدانیم سینه‌ات ؛ تنگ میشود از آنچھـ مےگویند ..🌿!' › -
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#تست‌هوش شما چی حدس میزنید😁😉 ج درست ب زودی در کانال قرار میگیرد💫😁 @Azkodamso payamenashenas.ir/Nya
جواب تست هوش😍 گزینه B درست می باشد دلیل :چون دهنش خونی هست گزینه B درست می باشد دلیل 👈گردنبند توپ های شماره 11 و 13 رو قرار بدید بعد توپ شماره 9 رو بچرخونید تا تبدیل به 6 بشه @Azkodamso
تست هوش 🤩 کدام در برای استفاده امن‌تر است؟ همان‌طور که در تصویر می‌بینید فقط سه در برای استفاده وجود دارد. اما در پشت در اول یک قاتل با اسلحه گرم ایستاده، پشت در دوم یک شیر وجود دارد که سه سال است غذا نخورده و در پشت در سوم نیز یک شعله بزرگ آتش وجود دارد. شما از کدام در خارج می‌شوید؟ @Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕷🕷 🌸❤️  مأمن ⇩ 1 نشست روی صندلی سفتی که پشت میز چوبی گذاشته بودند. دستانش را در هم قفل کرد و نگاهش را در اتاق چرخاند. در و دیوار خالی بود و او تنها! با وجود گرمای هوا و بسته بودن فضای اتاق ۱۳ متری ، لرز بدی درونش را پیچ و تاب میداد و نمی گذاشت تا آرامش ظاهرش را حفظ کند. در ذهنش حرف هایی که نباید میزد را مرور کرد. فکرش را هم نمی کرد که آموزش هایی که در ترکیه، زامبيا و آمریکا دیده است به کارش بیاید. از دیروز که برگه داده بودند برای نوشتن، فقط یک سری اطلاعات کلی داده بود، تقصیرها را گردن این و آن انداخته بود، قصه بافته بود... ظاهرانه فشاری ونه شکنجه ای بود. تمام آن چه که از زندان ها شنیده بود، شده بود شکنجه روحش. حتی نتوانسته بود درست غذا بخورد. حالش خوب نبود و این رفتارها حالش را بدتر هم می کرد. سکوت اتاق دوام زیادی پیدا نکرد. با باز شدن در، بی اختیار لرزش سلول ها به اندامش هم کشیده شد. نتوانست از جایش بلند شود یا حتی سرش را بلند کند تا ببیند چه کسی در را باز کرد و چند نفر وارد شدند. فقط هنگامی که صندلی مقابلش تکان خورد و یک زن و مرد نشستند، فهمید که دیگر تنها نیست. با  تردید و ترسی که به جانش افتاده بود، آهسته سرش را بالا آورد. نگاهش اول به صورت مرد افتاد. همان مرد آرام دو روز قبل که از چشمان سیاهش حرفی خوانده نمی شد؛ نه نفرت و نه پیروزی. یک تأمل ناراحت کننده داشت نگاهش، که در حرف زدنش پیدا نمی شد. چشم از صورت مرد برداشت و در چشمان زن انداخت. از دیروز که دستگیر شده بود مدام داد و قال کرده بود از این زن جوابی نشنیده بود. با این که حرف خاصی نمی زد؛ اما باز هم دوست داشت حتما بیاید، مقابلش بنشیند و در همین سکوت نگاهش کند. حداقل نگاه او یک ذره محبت زنانه داشت. شاید هم ترحم بود اما بالاخره در تنهایی های این روزهایش، بودهانمود بیشتری داشت و او محتاج بود. صدای مرد تمام سکوت فضا را در هم شکست: - خب، شما شروع می کنید یا من؟ سر پایین انداخت. دستمال کاغذی میان انگشتانش مچاله می شد، باز می شد و باز در هم مچاله تر. بازی انگشت و دستمال از روی بیکاری نبود. حال او و اوضاعش را نشان می داد. به دستمال کاغذی مچاله شده کف دست عرق کرده اش نگاه کرد. برای او دیگر شروع و پایان معنی خاصی نداشت. باز صدای - دست نوشته هایی که نوشتید فقط یه سری خاطره و قصه بود. حالا اصل کار رو تعریف کنید. سرش را بالا آورد و گفت: - من هر چی باید می گفتم رو نوشتم. مرد دستانش را بغل کرد و پرسید: - باید رو که من میگم ! اما خب مشکلی نیست. با هم قصه شما رو مرور می کنیم. شاید به حرفای ننوشته هم رسیدیم. چند جا به ج او رو به کار بردید. این او کیه؟ ته هم رسیدیم. چند جا به جای اسم فرد کلمه (او ) را به کار بردید. این او کیه؟؟ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😉😘  زن سعی کرد قصه هایش را یادش بیاید. مکث کرد. مرد ادامه داد: - یکی دو جا اسم فتانه رو برده بودید. خب من به جای او میگم فتانه . از فتانه برامون بگید. یک لحظه حس کرد که همه و هیچ را از دست داده است. سعی کرد که این اضطراب را نشان ندهد. کمی فکر کرد، یادش نیامد که کجا اسم فتانه را نوشته است. چرا این اشتباه را کرده بود؟ زبانش را روی لب هایش کشید و گفت: - من اسباب بازی بودن رو دوست ندارم. اما دلم هم نمی خواد تواین قصه ای که راه افتاده قهرمان باشم. باور کنید همه کاره فتانه بود... فتانه رو اگه ببینم با همین دستام میکشمش که منو بازی داد. خودش معلوم نیست کدوم گوری داره حالشو می بره، منو سوزوند. هقی که در گلویش مانده بود بیرون زد. بدون آنکه اشکی داشته باشد... زن مقابل برایش آب ریخت تا از این حالت خفگی تنفسی بیرون بیاید. با دستان لرزان لیوان را برداشت و سرکشید. زمان می خرید تا خودش را پیدا کند و دوباره به حرف بیاید: - من هرچی که درباره فتانه گفتم عین واقعیته. اون ماها رو دور خودش جمع کرد. اون کار یادمون داد... و شروع کرد به گفتن همان چیزهایی که نوشته بود. مرد وسط حرفش گفت: - این جوری که شما میگی فتانه یک هیولاست که با زور شماها رو کشونده توی مسیری که خودتون نمی خواستید؟ - هیولا؟ از هیولا بدتره! کی دلش میخواد که زندگیش رو خراب کنه؟ هان خانم شما بگید کسی هست که آن قدر احمق باشه و به زندگیش چوب حراج بزنه ؟ اے شما راست میگید فقط آدمای احمق به زندگیشون چوب حراج می زنن. اما آدمایی که زندگی دیگران رو به بازی میگیرن چی؟ - اونا دیگه کثافتند. خائنن! فتانه و فروغ این کارو با ما کردن! - و شما با دیگران! با این حرف مرد ساکت شد و نگاهش را چرخاند روی صورت خنثای آنها. مرد قبل از اینکه قصه جدیدی بسازد گفت: - شش هزار دلار رو چه کار کردی؟ شوک زده چشم درشت کرد ولب گزید: - اون پول برای ... برای فروغ بود که اشتباهی اومد توی حساب من - اما تو باهاش چند تا آرایشگاه رو پوشش دادی! زن عکس ها را از پوشه بیرون آورد و جلوی متهم گذاشت. با دیدن عکس ها دیگر خلع سلاح شده بود. یعنی اینها از همه چیز اطلاع داشتند؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3