📚داستان پند آموز
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد، و دید تبرش ناپدید شده.
#شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظـر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از #شکش مطمئن شد، که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود!. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظـر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم #شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم نوشت | تناقض در گفتار رئیس جمهور
#انتخابات
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد 🌱
#پارت17
"اویس"6
یکی دیگر گفت:
- شاید هم راست میگه رفیق!
هیجده سال شیرین داره.
این چوپونها بس که گوشت بره و کرۂ گوسفند و عسل دماوند می خورن، این ریختی میشن. مثل سیفلی خودمون دیگه...
زیر لب می گویم: «سیفلی». شاید حالا وقتش شده مرا لو بدهی؛ ولی افسار اسبت را می کشی و راه می افتی، یکی جلوت را می گیرد.
نوک چوبدستی بلندش را می گذارد زیر چانه ات، می گوید:
- چطوره حضرت والا همچی که صدای توپ و تفنگ میاد، غیبت
می زنه؟
صداش به گوشم آشناست؛ صدای آشنای یک قاتل: مجید. چوبدستی را کنار میزنی و میخواهی بروی.
باز هم چوبش را می گذارد زیر چانهات:
- کجا با این عجله؟
دیر میآی، زودی میخوای بری؟ باید بیای پیش کاک اسماعيل جواب پس بدی. فهمیدی ترسو...؟
چوبش را قاپیدی، تند و سریع. انتظارش را نداشت. دندان قروچه آمد:
- عين سگ میکشمت، الف بچه بی ادب..!
الآن واست حالی میکنم اینجا با تلار بابا جونت خیلی توفیر داره.
و چوبی را که براش انداخته بودند، توی هوا گرفت. با دست و پای بسته، می ایستم به تماشای چوب بازی تان. جنگلیها هم، کارهاشان را گذاشته اند زمین، آمده اند تماشا.
مجيد، فحش های چارواداری می دهد و دندان قروچه می آید. تو اما عین خیالت نیست. آرامی و مطمئن. یک پات را جلو داده ای و چوبت را دو دستی و ضربدری در هوا گرفته ای.
مجید هی می چرخد و چپ و راست، حمله می کند. تر و فرز، دفاع می کنی؛ بدون کوچکترین تغییری در خطوط چهره ات. همیشه حالت مشخصی داری.
تندیس یا چهرهای ثابت که با آن حرف میزنی، فکر می کنی، می خوری، می خوابی و یا حتی می جنگی
صدای برخورد چوبها بالا گرفته.
مجید عربده می کشد و حمله می کند. باید دستش آمده باشد که چوب بازی توی ذات هر چوپانی است، اما کار از کار گذشته.
حالا دیگر کاک اسماعیل هم از جلو کمپ فرماندهی تماشا می کند.
نمیدانستم طرف کی باشم. نعش هر دوشان را یکجا میدیدم هم، برام اهمیتی نداشت
. گرچه سرانجام کار سیفلی برام جالب بود. شاید به خاطر آن نگاه مرموز از روی اسب که قلب آدم را از جا می کند.
هم اینکه بدم نمی آمد صاعقه ای از آسمان می آمد و قاتل پدرم را نابود می کرد. این چوپان جوان هم می خواست یک همچه کاری کند.
ادامه دارد..
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد🌱
#پارت18
"اویس"6
هر دو عرق کرده اید. مجید بدجوری هن و هون می کند. به نظر چهل ساله می آید. اگر موهای سرش را داشت، جوان تر می شد.
یک لحظه چوبش را بلند کرد که بزند به سرت. تو هم براش گارد گرفتی.
مسیر چوبش را بین راه عوض کرد و حواله داد به پاهات. جست بلندی زدی و پیش از اینکه پاهات به زمین برسد، چوبت را نواختی بر سرش.
سر کچلش چاک چاک دهان باز کرد و خون سرازیر شد. همه ساکت ایستاده اند به تماشا، حتی درختها.
مجید کمی پیلی پیلی خورد، ولی آخ نگفت. با یک نعرۂ کشدار، دوباره حمله کرد. جاخالی دادی. حواله محکم چوبش به تنه درختی خورد و از دستش رها شد.
درخت به خودش لرزید و تکه ای از پوستش آویزان شد. میان حریف و چوبدستی اش ایستادی.
خیال حمله نداشتی. فقط می خواستی وادار به تسلیمش کنی، که او چاقو کشید؛ یک چاقوی کند که بیشتر شبیه قمه است. برگه پهنی دارد.
عقب می کشی به سمت همان درخت. حریف، قیافه وحشتناکی به خود گرفته. هنوز از سر چاک خوردهاش خون می آید. او را کشاندهای زیر درخت.
اول چوبدستی ات را به طرفش پرتاب می کنی و حواسش پرت می شود و
همزمان با سرعتی که فقط از خودت سراغ دارم، به شاخه درخت آویزان میشوی و لگد جانانه ای میزنی به صورتش.
مجید چند تا غلت خورد و حسابی وا رفت. چنان سریع این کار را کردی که همه چند ثانیه ایستادند و آنچه را دیده بودند، توی ذهن مرور کردند. مثل صاعقه روی سرش فرود آمده بودی.
کاک اسماعیل برات کف زد:
- کارت خیلی تمیز بود. چوب باز خوبی هم بودی و ما نمی دانستیم.
دست و پام كاملا بی حس شده. لعنتیها بدجوری بسته اند. چند نفر می آیند مجید را برمی دارند و می برند.
هنوز نفس می کشد. باید تبدیل به جنازه اش می کردی. اشکالی ندارد. خودم یک روز این کار را می کنم. کمی هم توی این کار سررشته پیدا کرده ام.
اگر میدانستی قاتل پدرت است، تا نمی کشتی ولش نمی کردی. کاش آن روز تو را می شناختم و نمی گذاشتم از دستت قسر در برود...
کاک اسماعیل پرسید:
- صبح کجا بودی؟ چرا پستت را ترک کردی.....؟
دوباره سروصدا بالا گرفت:
- فرار کرد...
- از ترس جونش...
پیداست اینجا هیچ کس از تو دل خوشی ندارد و این دلیل خوبی است برای لو دادن انبار مهمات: انتقام؛ انتقام از دوستان بی لیاقتت. خب...
این چیزها همیشه در تاریخ بشریت بوده و خیلی قابل درک است.
- خفه شین بینم...
همه خفه شدند و کاک اسماعیل ادامه داد:
ادامه دارد...
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد 🌱
#پارت19
"اویس"6
- خب... چی داری بگی؟
- همان طور که دستور داده بودید، برای انتقال باقی تجهیزات به روستا رفتم.
این ها را که می گویی، صورتت یک ماسک متحرک و بی حالت است که فقط لبهاش می جنبد. راحتی و مطمئن. انگار همه دنیا طرف توست.
ناصر همیشه با این جمله خودش را از توصیفت خلاص می کرد: دنیا رو باور نداره!
- ولی بنا بود غروب بروی و شب بیایی؟
- نمیشد کاک اسماعیل
- چرا؟
- امشب میباره. آفتاب داغ امروز، نشون اینه که امشب میباره. کسی حرفی نزد و ادامه دادی:
- ترسیدم تجهیزات خیس بشن.
- اوه.. باریک الله! معلومه نفست از جای گرمی بلند میشه. ولی ولی اگه امشب نباره.... اما بهتره بباره آسیف الله!
فرمانده، کلمات آخر را محکم و از روی غیظ ادا کرد: «آسیف الله» و رفت. چند قدمی نرفته بود که دوباره برگشت:
- هی قهرمان...! اونو میشناسی؟
و اشاره کرد به من نگاه طولانی ات را به من نشانه رفتی. قلبم به تاپ تاپ افتاد، دوباره. حالا دیگر باید لو میرفتم. گوشه لبت را گاز گرفتی و سرت را تکان دادی که «
نه»
. باورم نشد.
برای خودشیرینی هم که شده، باید لو میدادی. وقتی خواستی از جلوم رد شوی، با لهجه غلیظی گفتم:
- نوونه مه دست و پا ره باز هاکنین نماز بخونم؟ خیلی هم گرسنه و
تشنه هستمه!
فرمانده دم در کمپ، مراقب ماست. برگشتی و منتظر دستور شدی. گفت:
- اوه... اتفاقا می خواستم امشب مراقبت از اونو به تو بسپارم.
آخر خیلی شبیهته. شما را به خدا نگاهشان کنید... عین دو تا اسب کالسکه..!
همه خندیدند. وراندازت کردم. راست میگفت. مثل همیم. فقط یک هوا از من بلندتری. البته این دلیل نمی شود با هم نسبتی - هرچند دور - داشته باشیم.
سوای اینکه رنگ موهات فرق دارد، توی این در و دهاتها همه شبیه هم اند.
کاک اسماعیل ادامه داد:
- از چوب بازیت هم خوشم آمده رفیق. ولی چوب بازی بین دو تا چوپان، یک چیز دیگه ست. فردا چطوره؟
خودش جواب داد:
- اره، خوبه. پس امشب بهش غذا نده، تا فردا موی دماغت نشه. فقط هم واسه نماز بازش کن.
بعد، رو به من کرد، دستهاش را زیر چانه اش گذاشت و صلیب کشیدن
- التماس دعا.....!
ادامه دارد..
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
سلام بر کسانی که زیبایی قلب را بیش از هر
چیزی، میپرستند...
#صباحکمالنور 🤍🌱😍
سخن عشق تـو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانـم.
#سعدی🌱
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
ڪاشبفهمید یه سری حرفا قابلیت اینو دارن
کـه مارو کـیلومتـرهـا از شما دور کنن!'
#نپرسچرانیستی!؟🌱
#درگیریات \=
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
تغییرات دنیا بعد از دیدن این فیلم❤️
#پوریامظفریان
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃